#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستسوم🌺
ابرویی بالا انداختمو نگاهمو دوختم به لیلا:-آبجی داری تهدیدم میکنی؟به خاطر این پسره؟
نفسی کشید و رو ازم گرفت:-تهدیدت نمیکنم فقط دارم بهت یادآوری میکنم که بدونی اگه اونم پنهون کاری میکنه به خاطره اینه که من ازش خواستم،پس تو هم سر هر چیزی به پرو پاش نپیچ.
پوزخندی زدمو گفتم:-واقعا گمون میکنی به خاطر توئه؟خیال کردی این پسره که هنوز دو روزم نیست که باهاش نامزد کردی عاشق چشم و ابروته؟نخیر اون فقط به خان این عمارت شدن چشم داره،اصلا از خودت پرسیدی چرا یک دفعه ای از انتقامش دست کشید و اومد خواستگاری دختر قاتل مادرش؟بهتره بهش اعتماد نکنی چون هیچ حسی بهت نداره،آخرشم مثل همه اونایی که اومدن و رفتن ولت میکنه میره،اونوقت دیگه هیچکسی برات نمیمونه،حتی من!
با سیلی که توی گوشم خوابوند برق از سرم پرید،باورم نمیشد این آدمی که جلوم ایستاده لیلا باشه،دستمو گذاشتم جایی که زده بود و شوک زده بهش نگاه کردم،درسته حرفام تلخ بود اما حقیقت داشت،از به زبون آوردنشون شرمنده نبودم،حداقلش این بود که بعدا هر اتفاقی می افتاد من دیگه عذاب وجدان نداشتم...
با ورود ملک که اومده بود تا برای شام خبرمون کنه دستمو از روی صورتم پایین کشیدمو خزیدم توی رختخوابم و به اشکام اجازه باریدن دادم!
حتی دیگه غرولند بی بی و گرسنگیمم برای بی اهمیت شده بود اونقدر همونجا بی صدا اشک ریختم که همونجا خوابم برد...
***
با تکونای ملک چشم از هم باز کردم:-چقدر میخوابی دختر پاشو میخوای بریم حموم!
غلتی زدمو نالیدم:-ولم کن ملک من جایی نمیام،حالم خوش نیست.
-مگه دست خودته دختر،از دیشب بوی طویله میدی تو که بوی لباساتو نمیفهمی فقط داری مارو شکنجه میدی!
-ملک تو برو من باهاش حرف میزنم!
با صدای آنام پلکامو آروم باز کردم،هنوزم به خاطر دیروز ازش خجالت میکشیدم،نزدیک شد و کنارم نشست و دستی روی سرم کشید، با خجالت سرجام نشستم:-اگه حالت خوش نیست احتیاجی نیست بیای تازه حموم بودی فقط لباسات رو عوض کن،خودمم زیاد حالم خوب نیست اگه لیلا اصرار نداشت نمیرفتم!
-آنا؟ معذرت میخوام،باور کن اگه میدونستم رباب خانوم فکر میکنه کار تو بوده هیچوقت همچین کاری نمیکردم!
لبخندی زد و در جوابم گفت:-اتفاقیه که افتاده،دیگه بهش فکر نکن،دیشب با آقات صحبت کردم بهش گفتم حالا که فرهان بهت نظر داره درست نیست وقتی مخالفی دعوت عمه ات رو قبول کنی،انگار نظرش عوض شد،احتمالا نذاره بری دیگه غصه نخور!
لبخندی زدمو بوسه ای روی دستش نشوندم،توی اون لحظه هیچ چیز به اندازه اون جمله آنام خوشحالم نمیکرد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستسوم🦋
🌿﷽🌿
با بهت به وسایلی
که به عنوان سوغاتی رو به روم چیده شده بود نگاه
انداختم نگاهمو به سمت آیه و چمدون پر از
سوغاتیش که با ذوق دونه به دونش رو نگاه میکرد
چرخوندم.....
بعد با غیض رو به بابا غریدم :واقعا که قدیمی ها خوب
میگفتن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل
آزار....
بابا سریع گفت :این چه حرفیه بابا من کی تبعیض قائل
شدم؟
عاقل اندر سفیهانه اول نگاهی به چمدون و خرس
کوچولویی که تو بغل آیه بود انداختم و بعد
نگاهم رو به سمت بابا چرخوندم بابا که متوجه منظورم
شد و بعد از ایشی که آیه گفت با ملاطفت
گفت: ای بابا پاکان جان تو که دیگه بچه نیستی
صدای اعتراض آلود آیه بلند شد :پس منظورتون اینه که
من بچه ام دیگه...
بابا که حسابی گیر کرده بود سریع از جا بلند شد و گفت
:اوووم من خیلی خسته ام میرم یه ذره استراحت میکنم تا بعدش بریم بیرون
منم سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم سردرد
و سوزش چشم ناشی از بی خوابی دیشب
دیگه مهلت بیدار بودن رو به من نمیداد...
سه ساعتی گذشته بود که با صدای تقه ی در و متاقبش
باز شدنش و ورود بابا با خستگی و چشمایی
خمار از خواب سریع سرجام نیم خیز شدم که بابا سریع
پرسید: مگه دیشب نخوابیدی ؟
ناچارا راستشو گفتم :نه خوابم نبرد
گوشه ای تخت نشست و گفت :چرا ؟
دیگه جوابی برای این سوالش نداشتم به خاطر همین
شونه ای بالا انداختم و صریح گفتم :همینطوری
بی دلیل بی خوابی که دلیل و منظق سرش نمیشه یهو
میزنه به سر آدم و خواب و آرامش رو از آدم
میگیره
بابا موشکافانه نگاهش رو به چشمام دوخت اما طبق
معمول بی نتیجه دست از تلاش کشید و گفت :با
آیه خوب شدی؟بالاخره مشکلتون رو حل کردید ؟
سری به علامت تایید تکون دادم و بعدش خمیازه ی بلند
بالایی کشیدم.
-چی شد که مشکلتون حل شد ؟
ناجوانمردانه است، آیه بهترین دختریه که تو تمام-عمرم دیدم
یه سو تفاهم بود نمیشه همه رو با یه چوب زد
بابا سری به علامت تایید تکون داد و گفت :خوشحالم که
بالاخره به این نتیجه رسیدی دیگه داشتم
به آیکیوت شک میکردم
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :بابا حواست هست از
وقتی برگشتی داری ترور شخصیتم میکنی؟
بابا با خنده گفت :کی ؟من ؟
با نگاه تند و تیزی که به سمتش انداختم به راحتی
تونستم جمله ی پس نه پس رو بهش تحویل بدم......
بابا با خنده از جاش بلند شد و گفت :آماده شو میخوایم
بریم بیرون
با نارضایتی دستامو روی تشک تخت کوبیدم و گفتم :آخه
کجا ؟بگیر بخواب پدر من خسته ای تازه
از مسافرت برگشتی
بابا دستامو گرفت و از تخت پایین کشید و گفت :پاشو
ببینم تنبل خان من تو هواپیما خوابیدم پاشو
تنبل پاشو......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻