#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدیکم🌺
با چشمای ریز شده به آیاز نگاه میکردم تا شاید سر از کارش در بیارم که عاقد نزدیک شد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد و آیاز انگشتر نشون رو توی دست لیلا فرو برد،تموم خواسته ام اون لحظه این بود:-ای کاش آیاز واقعا عوض شده باشه!
بعد از انجام مراسم عقد دوباره صدای ساز و دهل بلند شد،سودا دستمو کشید و برد وسط حیاط و همراه بقیه دخترهای جوون ده مشغول رقص و پایکوبی شدیم،هر چند ته دلم غم بزرگی بود اما سعی میکردم بهش توجهی نکنم،چون کاری ازم ساخته نبود و اونقدر قوی نبودم تا بتونم جلوی سرنوشتی که خدا برای خواهرم رقم زدهبود قد علم کنم!
وسط رقص با حس سنگینی نگاهی چرخیدم و نگاهم دوباره میخ نگاه آرات شد این بار نگاهش رو ازم ندزدید،دست به بغل زده خیره نگاهم میکرد،اینکه میوون این همه دختر جوون که مشغول رقص و دلبری بودن توجهش فقط به سمت من بود ضربان قلبمو بالا میبرد و احساس میکردم که دارم گر میگیرم،نگاهش رنگ و بوی امید داشت،امید به اینکه ذره ای احساس توی دلش نسبت به من جوونه زده باشه،با این فکر با خوشحالی دست سودا رو گرفتمو چرخی وسط حیاط زدم و همین که دوباره رو کردم سمت آرات چهره پر از غرور عمه جلوی صورتم نقش بست...
ابروهاشو بالا برد و پشت پلکشو کشید و با غرور خاصی دستش رو بالا برد و شالی که سرش بود و برداشت و روی سرم انداخت و کل بلندی کشید و با لبخند روبه روم ایستاد...
مثل مجسمه ای خشکم زد،معنی این حرکت رو خوب میدونستم،انداختن این شال روی سرم به معنی این بود که از حالا به بعد نشون کرده ی فرهانم و هیچ کس دیگه نباید برای ازدواج با من پا پیش بذاره،از زیر شال نگاهی به مشتای گره کرده آرات انداختم،چرخید و به سمت در قدم برداشت،عمه با این کارش نور امیدی که به قلبم تابیده بود رو جون نگرفته خاموش کرد،مطمئن بودم آرات بهم به حسایی داره اما الان؟حالا که شال کسی دیگه روی سرم افتاده بود؟جمله ای که بهم گفته بود توی گوشم پیچید’من به ناموس بقیه چشم ندارم`
صدای کل کشیدن و دست زدن بقیه حلقه ی اشکی توی چشمم نشوند، سودا نزدیک شد و با خوشحالی در گوشم لب زد:-مبارک باشه عروس خانوم!
با این حرف نگاهی به چهره پر غرور فرهان انداختمو اشکام سر خورد روی گونه ام نباید میذاشتم یه تیکه پارچه سرنوشتم رو مشخص کنه،بدون لحظه ای درنگ و شال رو از روی سرم کشیدمو گرفتم سمت عمه و پا تند کردم سمت اتاقم و درو پشت سرم بستم!
نشستم گوشه اتاق و زانوهامو بغل گرفتم و به اشکام اجازه باریدن دادم،از عمه متنفر بودم از نگاه پر از غرورش،از فرهان و حتی از آقام که حتی نظرم رو هم نپرسیده بود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدیکم🦋
🌿﷽🌿
کارهای شرکت خودم رو کاملا به آرمان سپرده بودم و
خوب هم میدونستم که از عهدش بر میاد
آرمان با هر چیزی که شوخی داشت با کار شوخی نداشت
....کارهای شرکت بابا هم زیاد شده بود و
برای یکی از شرکای ترکیه ایمون که باهم قرار داد ساخت
هتل مجللی رو بسته بودیم مشکل سختی
پیش اومد که نیازمند این بود که بابا هر چه زودتر تهران
رو به مقصد استانبول ترک کنه بابا تو هول
و والی جمع کردن ساک و وسایلش بود آیه هم دوباره
برگشته بود به دانشگاهش و سرش رو
حسابی با درس و کار مشغول کرده بود از رفتن بابا
ناراحت بود و توی پس کوچه های تاریک
چشمهاش نگرانی از تنها بودن با من هم مثل یک ستاره
ی چشمک زن چشمک میزد آیه میترسید و
من این فرصت چند روزه رو بهترین وقت برای جبران و
متقاعد کردن آیه میدونستم...
بعد از بدرقه ی بابا تو فرودگاه سعی کردم نشستن آیه رو
اونم پشت ماشین رو نادیده بگیرم
همینکه خواستم سر صحبت رو باز کنم دیدم که آیه
هندزفری ای از گوشیش در آورد و شروع
کردبه آهنگ گوش دادن و بی توجه به من مشغول دیدن
مناظر اطراف شد.....
دو روز از ماجرا میگذشت و من هنوز اندر خم یه کوچه
بودم و حتی نتونسته بودم کلمه ای با آیه
حرف بزنم آیه هم حالا که بابا نبود خیال خودش رو راحت
کرده بود و حتی برای غذا پختن هم
بیرون نمیومد .....تنها جایی که میتونستم باهاش حرف
بزنم و اون هم بالاجبار جواب میداد شرکت
بود و فقط هم در مورد مسائل کاری...
فردا پنجشنبه بود و آیه مشغول درست کردن حلوا بود
برای خیرات پدرش خیلی دلم میخواست که
فردا باهاش برم و کمکش کنم اما میدونستم آیه قبول
نمیکنه و از طرفی خودم روی رفتن نداشتم
میرفتم سر خاک مردی که علنا ازم رو برگردونده بود و
گفته بود که به خاطر شکوندن قلب
دخترش از من نمیگذره ؟؟؟ میرفتم میگفتم شرمنده
....غلط کردم ...میخوام جبران کنم در صورتی
که خود آیه هم این فرصت رو به من نمیداد ؟؟؟؟
ساعت ۳بعد از ظهر بود و آیه هنوز برنگشنه بود و من دل
نگران از این رفتن طولانی مدت کلافه و
بی حوصله توی خونه قدم رو میرفتم از بی حوصلگی
حوصله ام سر رفت و این یکی از دردناک ترین
درد های دنیا بود اینکه حتی از بی حوصلگی های خودت
حوصله ات سر بره، کلافه خودم رو روی
کاناپه پرت کردم که تلفن زنگ خورد حوصله ی اینکه
بلند بشم و جواب بدم رو نداشتم منتظر شدم
تا بره رو پیغام گیر تا اگه فردی بود که کار ضروری ای
داشت جواب بدم...
با شنیدن صدای جیغ دخترونه ای که متعلق به فرنوش
بود از ترس از جام پریدم فرنوش همچنان با
جیغ حرف میزد : سلام آیه جونم خوبی سلامتی چه خبرا سراغی از ما نمیگیری بی
معرفت نامرد راستی تو چرا گوشیت خاموشه؟؟؟؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻