#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدنوزدهم🌺
مطمئن بودن از ترس هم رنگ ملحفه ی سفید روی تختش شدم،کاش میشد به آرات بگم اما حتما میپرسید از کجا فهمیدی اونوقت باید جوابش رو چی میدادم؟بگم متکاتو بغل گرفته بود؟بزاق دهنمو به سختی قورت دادمو قدم برداشتم سمت تخت و خواستم متکا رو بردارم که چشمم افتاد به گردنبندی که کنارش افتاده بود،همون گردنبندی بود که دست آرات دیده بودم،یعنی مال رعنا بود؟دختره جادوگر!
از فکرش عصبی اخمامو در هم کردمو دست بردم سمت متکا و دوباره فشارش دادم و با حس سفتی جسم داخلش خیالم راحت شد،گذاشتمش روی پاهام و نخ آخرش رو به سختی باز کردم و دستم رو از سوراخ متکا بردم داخل که در اتاق باز شد...
شوک زده سر جام ایستادمو زل زدم به آرات که مستقیم رفت سمت صندوقچه اش و لباسی بیرون کشیدو انداخت روش نمیدونستم چیکار کنم فقط تونستم متکا رو بذارم سرجاش،میخواستم تا حواسش نیست آروم از در اتاق بیرون برم که لباسی که تنش بود رو بیرون آورد،شوک زده هینی کشیدمو دست جلوی دهنم گرفتم،آرات که خودش هم بدتر از من هول کرده بود لباس رو نپوشیده گرفت جلوی سینه اش و به سمتم چرخید:-تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
لبمو به دندون گزیدمو در حالی که سعی میکردم بهش نگاه نکنم لب زدم:-اومدم دنبال...!
نگاهی به نیم تنه لختش انداختمو زبونم بند اومد با خجالت پشتش رو بهم کرد و لباس رو پوشید و رو به روم ایستاد نفس نفسی زد و پرسید:-خیلی خب بفرما حالا اگه میتونی تمرکز کنی بگو ببینم،دنبال چی میگشتی؟نکنه مثل ماهرخ به منم شک کردی؟
سری به چپ و راست تکون دادمو نگاهی به متکا انداختم نمیتونستم راستش رو بگم اونوقت حتما میخواست بپرسه از کجا خبر داشتم،با این فکر چشمامو محکم بستمو تند تند لب زدم:-دنبال خودت بودم میخواستم ببینم کجا رفتی که حواست به اون پسره نیست!
لبخندی زد و نگاهش رو دوخت به چشمام:-چشمات که اینو نمیگن،پوزخندی زد و ادامه داد:-شایدم دل تنگم شده بودی به این بهونه اومدی توی اتاق!
با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم،خنده ی بانمکی کرد و کفت:-خیلی خب حالا که پیدام کردی میتونی بری، خودم هم به همین خاطر برگشتم،نترس نمیذارم این پسره آسیبی بهتون بزنه.
سری تکون دادمو خواستم برم که صداش قلبمو لرزوند:-آیلا؟
نمیدونم چرا اما شنیدن اسمم از لب های اون برام جور دیگه ای لذت بخش بود،چرخیدم سمتش و مظلوم نگاهش کردم!
-نگران ماهرخ نباش،دیگه نیازی نیست بری توی اتاقش جاسوسی،این دختره رعنا،زیادی دهنش لقه با اینکه زیاد بهش حس خوبی ندارم اما نسبت به مادر و خواهرش آدم صاف و ساده تریه،دارم روش کار میکنم فکر میکنم دیگه بهم اعتماد داره اگه چیزی لو داد حتما بهت میگم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدنوزدهم🦋
🌿﷽🌿
ساعت 8صبح شده بود و من همچنان
مات سقف اتاقم به سفیدیش خیره شده
بودم و سعی میکردم حداقل کمی افکار بی سرو سامون
خودم رو کنترل کنم و افسارشون رو به
دست بگیرم....
از اینکه اینهمه تلاش میکردم اما هیچ تفاوتی ایجاد نمی
شد کلافه شده بودم و عصبی غلت میزدم تا
حداقل برای یک ساعت بخوابم و خستگی بد خوابی
پریشب و بی خوابی امشب رو شده برای ده
درصد از این تن درمونده در بیارم...
هنوز درگیر جدال میون خودم و ذهن و افکارم بودم که با
صدای زنگ آیفون با تعجب روی تخت نشستم و سوال کلیشه ای )یعنی کی میتونه باشه (تو
ذهنم انعکاس پیدا کرد....
اما فرصتی برای حدس و گمان پیدا نکردم چون با به صدا
در اومدن دوباره ی آیفون کلافه
از تخت پایین پریدم با باز کردن در اتاقم و خارج شدن
ازش نگاهم به یه خرگوش کوچولو افتاد که
خواب هنوز از سرش نپریده بود و تلو تلو خوران همراه با
خمیازه ی بلند بالایی که میکشید به سمت
آیفون میرفت اونقدر محو آیه شده بودم حتی قدم از قدم
بر نداشتم و در آخر این آیه بود که جواب
داد و زودتر از من حالا این مسئله بود که کیه که ساعت
8::1صبح زنگ خونه ی ما رو زده .....؟
با صدای جیغ آیه از افکار درهم پیچیدم دست برداشتم و
به آیه که با ذوق بالا و پایین میپرید خیره
شدم آیه سریع از خونه خارج شد و ناچارا من هم پشت
سرش با کنجکاوی به راه افتادم که ببینم کیه این مهمون ناخوانده که اینقدر آیه رو ذوق زده کرده
درست عین یه خرگوش نازنازی که به
عنوان جایزه بهش یه هویج میدی و اون از شادی بالا و
پایین میپره و ورجه و ورجه میکنه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻