#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستچهارم🌺
با اومدن لیلا آنام هم از جا بلند شد و خیلی زود راه افتادن،حالا که قضیه رفتن به عمارت عمه ختم به خیر شده بود،تموم فکر و ذهنم پیش آرات بود،باید باهاش حرف میزدم هر جور که شده،حتما حالا آروم تر شده بود و به حرفام گوش میکرد...
رختخوابمو جمع کردمو گذاشتم گوشه اتاق،لباسامو هم با لباس خوش رنگی عوض کردم و از اتاق بیرون زدمو خودمو رسوندم به اتاق آرات،هنوزم درش بسته بود...
نگاهی به اطراف انداختمو سرمو چسبوندم به شیشه،همه چیز دست نخورده بود،یعنی از دیشب هنوز برنگشته بود عمارت؟
عصبی و با حال خراب برگشتم به اتاقم و همونجا به انتظار نشستم،عمارت حسابی سوت و کور بود،کاش همراه آنام اینا رفته بودم!
نزدیک به یک ساعت گذشت مشغول شونه کردن موهام بودم که در اتاق باز و دوباره بسته شد با فکر اینکه لیلاست اخمامو در هم کردمو بی تفاوت مشغول ادامه کارم شدم،که صدای آیاز توی گوشم پیچید:-موهای قشنگی داری!
شوک زده از جا بلند شدمو دستمو گذاشتم روی سرم و خواستم برم سمت صندوقچم که راهمو سد کرد:-چه خبرته دفعه اول نیست که موهاتو میبینم!
-برو کنار،به چه حقی بی اجازه داخل اتاقم شدی؟اگه آقاجونم بفهمه جنازتو میندازه کف حیاط!
پوزخندی زد و گفت:-چرا انقدر با من لجبازی میکنی؟نکنه حسودیت میشه که شوهر خواهرت شدم،اگه بخوای میتونم کنار لیلا تورو هم تامین کنم؟
با این حرف قلبم شروع به تپیدن کرد،هول برمداشت،از ترس اینکه نکنه نجسی چیزی خورده باشه قدمی به عقب برداشتمو با صدای لرزونم داد زدم:-برو بیرون وگرنه داد میزنم همه رو خبر میکنم!
بیخیال تکیه اش رو به دیوار داد و گفت:-تا خودت نخوای کاری به کارت ندارم،اما میل خودته میتونی داد بزنی،اونوقت منم به هدفم میرسم!
منظورش چی بود؟چه هدفی؟حتما میخواست بی آبروم کنه،اصلا شاید برای همین اومده بود توی عمارت ما،نکنه هدفش بی آبرو کردن من بوده باشه؟
خیز برداشتم تا از کنارش رد بشم و از اتاق بیرون برم که دستش رو سد راهم کرد و بازوهامو اسیر دستاش کرد:-ولم کن دیوونه از جونم چی میخوای؟
نگاهی به چشمام انداخت و آروم در گوشم لب زد:-من چیزی نمیخوام اومدم ببینم مشکلت با من چیه؟بیا برای یه بارم شده با هم حلش کنیم،بگوچی ازم میخوای؟نکنه دلباختم شده باشی؟
بگو بلاخره هر چی نباشه قراره من کمتر از دو ماه دیگه شوهر خواهرت بشم!
عصبی داد کشیدم:-بهت همچین اجازه ای نمیدم،حق نداری با لیلا ازدواج کنی!
هنوز جمله ام تموم نشده بود که ناباور هلم داد وسط اتاق و داد کشید:-خجالت بکش،فقط به خاطر آبروی آقاته که چیزی نمیگم دفعه آخرت باشه همچین چیزی ازم میخوای،من شوهر خواهرتم باید اینو بفهمی...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستچهارم🦋
🌿﷽🌿
کلافه از جام بلند شدم بابا که حالا مطمئن شده بود
وظیفه ی بلند کردن من رو به نحو احسن انجام
داده با خوشحالی از اتاق بیرون زد سریع لباس پوشیدم و
آماده رفتم سمت حیاط که صدای جیغ آیه
و خنده های بابا ازش میومد با کنجکاوی با سرعت
بیشتری پیش رفتم تا سریع تر پی به خنده های
شادمانه و جیغ های از سر شادی آیه ببرم با دیدن بابا و
آیه که دنبال هم افتاده بودند و با شادی همدیگه رو دنبال میکردند سری به علامت تاسف تکون
دادم اما با تمام این تفاسیر محو چهره ی
شاد آیه بودم لبخند از ته دل که دندون های سفید و
مرتبش رو به رخ میکشید و دندون هایی که ما
بین لب های سرخش و پوست گندمی رنگ زیباش
زیبا ترین سفیدی عالم شده بودن ...چادری که توی باد
تکون میخورد و آیه ای که مثل یه آهوی
گریز پا اینور و اونور میرفت...
همیشه همه تعریف میکنن از جنونی که موقعه ی دیدن
رقص موهای معشوقشون توی باد براشون
اتفاق میفته اما من مطمئنم که اونا رقص چادر سیاه رنگ
این دختر رو تو باد ندیدن که چطورازمن
دلبری میکنه...
طاقتم تموم شد دوباره اون تپش قلب لعنتی داشت بهم
دست میداد نفسم داشت تنگ می شد و هر
لحظه جزئیات منحصر به فرد آیه بیشتر و بیشتر تو ذهنم
سرگردون می شدن...
برای جلوگیری از تنگی نفسی دیگه سریع خطاب به بابا
گفتم :خب بریم دیگه ،دنبال بازی کردنتون
چیه این وسط ؟
بابا با خنده سری تکون داد و گفت :اینهمه سال از خدا
عمر گرفتی هنوز معنی زندگی کردن رو
نمیدونی بدویین بشینین تو ماشین بریم......
توی رستوران نشسته بودیم و در حال چک کردن منو
برای سفارش غذا، وقتی گارسون به سمت ما
اومد سریع بدون نظر خواهی سفارش سه پرس جوجه رو
دادم که هنوز حرفم به مخلفات نرسیده
بود که آیه یا لحنی اعتراض آمیز گفت :عه یعنی چی ؟من
کوبیده میخوام
خشن گفتم :کوبیده به درد نمیخوره
تخس فقط گفت :من کوبیده میخوام
سعی کردم از در ملایمت وارد شم بابا هم که انگار اومده
بود سینما و فقط با ذوق و اشتیاق به کل
کل ما دوتا خیره شده بود....آیه لج نکن کوبیده به درد نمیخوره
خیلیم به درد میخوره-اگه به درد میخورد که ارزونترین غذای منو نبود-
-ارزونترین باشه خوشمزه ترین که هست-
-اصلا معلوم نیست تو کوبیده چی ریختن آخه چرا الکی
اصرار میکنی ؟
صدای پا کوبیدنش از زیر میز بلند شد و با تن صدایی که
اندکی بلند شده بود گفت :من کو
بیــــده میخوام
با عصبانیت بهش خیره شدم که صدای بابا که خطاب به
گارسون سه پرس سلطانی سفارش میداد
باعث شد من و آیه از خط و نشون کشیدن های چشمی
امون دست برداریم...
بعد از خوردن غذا به خواست آیه رفتیم پارک بعد از
خوردن بستنی و یه ذره کل کل کردن با آیه و
بابا با بلند شدن صدای گریه ی کمی اونور تر از نیمکت ما
هر سه مون به اون سمت سر چرخوندیم
با دیدن دختر بچه ی توپولویی که زمین خورده بود و
گریه میکرد بی معطلی آیه بلند شد و به سمتش دوئید مادر دخترک به سمت بچش اومد اما آیه
که حسابی تو همون دو دقیقه با بچه جور
شده بود و خنده ی دخترک رو به هوا برده بود با اجازه ی
مادربچه مشغول بازی با اون کوچولو شده
بود چادر سیاهش که صورت خوشگلش رو قاب کرده بود
و اون چشم هایی که حین حرف زدن با اون بچه برق میزد زیبا ترین منظره ای بود که توی این
چندسال عمرم دیده بودم برای آیه احترام
قائل بودم یه احترام عظیم از دختری که توی اینهمه
پارادوکس موجود توی تهران با اینهمه آدمای
متفاوت و گاهی اوقات ضد خودش هنوز پاک بود هنوز
سالم بود و هنوز محترمانه یک یادگاری
ارزشمند از سرهنگ خداداد...آیه یه قدیسه بود یه اسطوره
برای منی که تا حالا دختر بر مبنای
اصول ندیده بودم دختری رو ندیده بودم که اگه چادر به
سرش میکشه حرمت اون چادر رو نگه
داره
خیره به آیه فقط دوبیت شعر تو ذهنم بالا و پایین میشد و
این شعر عجیب برازنده ی این خرگوش
کوچولو بود
*رو گرفتن های شیرینت دلم را آب کرد
روسری آمد رخ نیلوفری را قاب کرد
تازه میفهمم چرا مشکیست رنگ چادرت
ماه را تاریکی شب اینقدر جذاب کرد*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻