#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجم🌺
صبح با سرو صدایی که لیلا توی اتاق راه انداخته بود پلکامو از هم باز کردم،نگاهی به نور آفتاب که تا وسط اتاق رسیده بود انداختمو از جا پریدم،خبری از سودا نبود و لیلا داشت صندوق لباسارو وسط اتاق زیر و رو میکرد کلافه از جا بلند شدم،خیلی دلم میخواست ازش کمک بگیرم اما میدونستم به غیر از آیاز چیز دیگه ای توی فکرش نمیچرخه،حتما داشت دنبال لباس مناسبی میگشت تا وقت اومدن به استقبالش بره!
ازش رو گرفتمو از اتاق بیرون زدم کمی آب به صورتم پاشیدم تموم مهمونا صبح زود رفته بودن حتی فرصت نکرده بودم با سودا خداحافظی کنم،صورتم رو خشک کردمو آهسته قدم برداشتم سمت اتاق ماهرخ،ضربه ای به در کوبیدم تا مطمئن بشم هنوز برنگشته،نگاهی به اطراف انداختمو سرمو به در چسبوندمو وقتی مطمئن شدم کسی داخل اتاق نیست فشار آرومی به در وارد کردم،خواستم قدم داخل اتاق بذارم که با باز شدن در اتاق عمو آوان هینی کشیدمو چسبیدم به دیوار،آرات با ابروهایی بالا پریده و متعجب نگاهی بهم انداخت:-اینجا چیکار میکنی؟
نفس عمیقی کشیدمو با لکنت لب زدم:-خودت اون تو چیکار میکردی؟
مضطرب در اتاق رو بست و گفت:-سوالمو با سوال جواب نده،باز اومدی فضولی کنی؟
دیدن دستپاچگیش کمی از اضطرابم کم کرد نگاهی به چشمای سرخش انداختمو گفتم:-گریه کردی؟سرچرخوندم سمت مشت بسته اشو ادامه دادم:-یا شایدم معتاد شدی!
پوزخندی زد و گفت:-چرا چرت و پرت میگی؟چه اعتیادی؟یالا تا نرفتم پیش عمو بگو چی تو سرت بود؟نکنه میخوای این دختره رو چیز خور کنی بلایی سر بچه اش بیاری؟
همینجور که نگاهم به مشت گره کرده اش بود لب زدم:-نخیر فقط میخوام ببینم اون تو چه خبره،اصلا از کجا معلوم واقعا حامله باشه مطمئنم این دختره داره آقامو بازی میده!
-انگار یادت رفته خودم قابله آوردم امکان نداره دروغ گفته باشه!
-به هر حال من میخوام برم اون تو،تا نیومده سرو گوشی آب بدم!
اینو گفتمو چرخیدم سمت در،دستشو دور مچم حلقه کرد و گفت:-باید برم مراقب این پسره باشم الاناست که سر برسه،برگرد توی اتاقت دردسر جدید درست نکن!
بی صدا نگاهی به گردنبندی که دور مچ دستم حلقه شده بود انداختم،مسیر نگاهمو دنبال کرد و گردنبند رو پس کشید و توی جیبش گذاشت،نا خودآگاه اخمام در هم شد،چرا سعی داشت پنهونش کنه،نکنه اونو برای کسی خریده بود؟
با حرص نگاهی بهش انداختم:-من کاری به تو ندارم میتونی بری مواظب آیاز باشی هر چی شد خودم پاش وایمیستم!
اینو گفتمو قبل از اینکه چیزی بگه هل خوردم توی اتاق،از بوی نم و نایی که به مشامم رسید روسریمو جلوی صورتم گرفتمو شروع کردم به گشتن،اول از همه صندوقچه ی گوشه اتاق توجهمو جلب کرد اما قفل بزرگی بهش زده شده بود،حتما همه چیزش رو گذاشته بود اون تو که اینجوری قفلش کرده بود سر چرخوندمو با دیدن بقچه ای بالای طاقچه رفتم روی صندوقچه و پایین کشیدمش،به جز چند تیکه کاغذ که ازش سر درنمیاوردم چیز دیگه ای نبود،اصلا مگه ماهرخ سواد داشت؟شونه ای بالا انداختمو دوباره ایستادم سر صندوقچه و بقچه رو هل دادم بالا و نا امید خواستم از در بیرون برم که صدای آیاز به گوشم خورد:-غلط زیادی کردی همچین چیزی گفتی،ببین اگه متوجه بشن دروغ گفتی که دیر یا زود میفهمن از من کاری برات ساخته نیست،فهمیدی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدپنجم🦋
🌿﷽🌿
سرموبه سمتش مایل کردم ونگاهش کردم اونم
سرشوسمت من برگردوند ونگاهم کرد...خیره
خیره ...یه باردیگه غرق درخشش چشمای همدیگه شدیم
...درخششی که شایدحاصل تلاقی
نگاهامون بود...من وپاکان گاهی اوقات عجیب میشدیم
...اونقدرعجیب که حالا پاکان حین رانندگی
تمام هوش وحواسش سمت من بود ومن هم اصلا توجه ای
نداشتم که بانگاه خیرم شایدجونمون به
خطربیفته....هردوداشتیم غرق میشدیم تونگاه همدیگه، یه
باردیگه واسه چندمین بار یدفعه صدای بوق ماشین رشته ای روکه نگاهامونوبه هم متصل کرده
بودازهم گسست ومن سریع
مسیرنگاهموعوض کردم وبه جلونگاه انداختم بادیدن
ماشینی که به سمتمون میومدسریع
دادزدم:پاکان مراقب باش
پاکان هم که شوکه ودستپاچه بودبدون اینکه کاری بکنه
فقط به جلوخیره بود
تودلم گفتم:خدایانجاتمون بده...که یدفعه پاکان مسیرمون
ومنحرف کردوماشینونگه داشت ونفس راحتی کشید ومن هم نفس حبس شده اموبیرون دادم
وگفتم:خدایاشکرت
پاکان کمی نزدیک شدوبانگرانی پرسید:حالت
خوبه؟چیزیت نشد؟
نمیدونم چراازاینکه دیدم نگران من شده دلم هرری
ریخت...لبخندزدم یه باردیگه ناخوداگاه...اون
هم لبخندزد ...دوباره خیره شدیم به هم لبخندامون کم
کم صدادارشد ویدفعه خندیدیم وپاکان لابه
لای خنده هاش گفت:ببین توروخدا یه نگاه کردن داشت
چه بلایی سرمون میاورد
سرخ شدم خیلی صریح حرف زد مثل همیشه ...بادیدن
چهره شرمگین من بلندترخندید:شکل
لبوشدی دختر مگه چی گفتم؟
فقط گفتم:میشه راه بیفتین؟
-میشه چرانمیشه
ازم فاصله گرفت وراه افتادومدتی بعدرسیدیم خونه
فرنوشینا ووقتی مامان وبابای فرنوش فهمیدن
پاکان منورسونده وهمراهمه دعوتش کردن بیادتووپاکان
هم تواولین تعارف اوناازخداخواسته
واردخونه شد...همگی توسالن نشستیم که فرنوش سریع به
سمتم اومدوگفت:آیه جون پاشوبریم
چادررنگی بهت بدم ...میدونستم پشت این حرف کلی
سوال پنهونه لبخندی زدم وباهم به اتاقش
رفتیم وبه محض اینکه دروبست پرسید :کی بهت
چادرداده؟
ریزخندیدم این دخترزیادی کنجکاوبود
گفتم :پاکان
باابروهای بالا رفته نگاهم کردوگفت:پاکان واست
چادرخریده؟
-اوهوم چیش انقدرعجیبه؟نمیدونم ولی ازپاکان بعیده راستی چقدراین پسرپرروئه
ننه بابای من یه باربهش تعارف زدن-
وخودشوشام انداخت اینجا
خندیدم:حالا خسیس بازی درنیاریه شامه دیگه ،بیابریم
راستی بهم یه چادربده دروغ نگفته باشی
بعدازتعویض چادرم باهم واردسالن شدیم وفرنوش رفت
سمت اشپزخونه منم خواستم برم که
سریع گفت:توبشین
مطیعانه رفتم سمت بقیه کنارخاله نشستم ومشغول حرف
زدن بودیم که سنگینی نگاهی رو روخودم
حس کردم مسیرنگاهو دنبال کردم که رسیدم به فرهود
دستشوزیرچونش گذاشته بود ومات نگاهم
میکرد حتی وقتی نگاهش کردم هم نگاهشونگرفت
خجالت کشیدم بایدازقبل فکریه رویارویی دیگه
بافرهودومیکردم...نگاهموچرخوندم رسیدم به پاکان ...پاکان
بافاصله ای ازفرهودنشسته بودوبااخم
غلیظی خیره شده بودبه فرهودوحتی پلک هم نمیزد
شوکه شدم ایناچرااینطوری بودن؟فرهودخیره
به من اونم مات وبی حرکت وپاکان خیره به فرهوداونم
بایه اخم غلیظ....
ومنم نگاهموبین این دومیچرخوندم که فرنوش باسینی
چایی که جلوی پاکان گرفت باعث شد پاکان
نگاهشوازفرهودبگیره فنجون چایی روبرداشت وتشکرکرد
وبعدازدورشدن فرنوش دوباره اخم
کردودوباره خیره شد به فرهود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻