زندگی
یک فهم است
فکر زنجیر کنی یا پرواز
در همان خواهی ماند ...
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
❖
گاهی آهنگها لبریز 🍃💐
از "خاطره" میشن
و حرمت پیدا می کنن
مثل "بعضی از آدم ها"
شاید دیگه نتونی
اون ها رو ببینی.....
اما از زندگیت
پاک نمیشن
چون "فراموش شدنی"
نیستن اونها یه جای امن
گوشه ی دلت دارن..🍃💐
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
🌹💖🌷🌻🦋💐☘
آقاجان
قنوتم را طولانی می کنم تا تو نیمه شبی برای من دعا کنی و کوچه های غربت را آب و جارو می کنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی
ای ماه شب های تار
بیا که من منتظرم.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#صبح که شد اول به خدا و بعد
به شمعدانی ها، به زندگی ، به همه رویاهای دور از دسترس سلام کن!
و زندگیت را زندگی کن
#سلام_صبح_بخیر
♥️ℒℴνℯ♥️
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت171
*راحیل*
با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقهایی رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود.
بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازهها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم.
وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود. چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود.
آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت:
ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید.
ــ چه سایزی؟
بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت:
– فکر نکنم این سایز بهشون بخوره...
از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از اینقدر راحت بودنش، معذب شدم.
پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد. آرش بطرفم برگشت. او هم اخم هایش در هم شده بود.
جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم.
تعجب زده پرسیدم:
–کجا؟
همانطور که به روبرو نگاه می کرد، اخم هایش را باز کرد و گفت:
–میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه.
توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم.
صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم.
دستم را رها کرد و وارد مغازهی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم.
طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه.
بطرفم برگشت.
–نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. بالبخند گفتم:
–چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم.
اخم شیرینی کردو گفت:
– صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره، ازش لذت می برم، بامن راحت باش.
نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم.
بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد. گوشیام را برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم باعجله بطرفم میآید.
ــ ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترینها را رَسد کردیم.
بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم. فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو امد. لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم.
واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود.
چرخی جلوی آینه زدم.
– همین قشنگه؟
ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست.
ــ آآرشش، لباس رو بگو.
سرش را کج کردوگفت:
–مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم.
کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم...
ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا.
جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه می کردیم که گوشیاش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم.
همین که توی ماشین نشستیم، گفت:
ــ راحیل جان.
ــ جانم.
لبخندی امد روی لبهاش و گفت:
–دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم.
ابروهایم را بالا بردم.
ــ چی؟
ــ فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم.
ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده.
ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم.
ــ نمی دونم، اجازه بده یانه.
لبخندی زدو گفت:
ــ اونش بامن، تو نگران نباش.
جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم.
درجلوی ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد.
من و فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد.
– راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کمکم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم.
آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد.
از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد. با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم.
وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم.
تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد. مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد. کسی را مجبور نمی کرد ولی خودش سخت
معتقد بود به دور هم و باهم غذا خوردن.
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
.
تمام آنچه دانسته ام
همین است
تو عشق منی
و آن که عاشق است
به هیچ چیز نمی اندیشد ...
🔻نزار_قبانی
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
چه کرده ای تو به این خانه؟
خانه ات آباد....
که رفته ای
و خیالت نمی رود از یاد🌸🌸🌸
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
آدمهای اَمـن
همانی هستنـد ڪه همه چيز ميتونی بهشون بگی،
بدون اينڪه قضاوت يا تحقيرت ڪنند،
ميتونی ڪنارشـون احساسِ بودن ڪنی
زندگیـتون پر از آدمهاۍ اَمــن 💙
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
تو مردها ...
حسے بہ نام غیرت هست
یا شایدم حسادت
اما من میگم عشق..
چون تا عشقے نباشہ هیچ مردے نہ
غیرتے میشہ نہ حسود ...
♥️✌️
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید.
#شبتون_به_رنگ_خدا ✨✨✨✨✨
💖🌹🌟🌙✨🌹💖