#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت232
"خدایا این چشه؟ این همون کیارشه بااون همه ادعا وتکبر، الان داره از من خواهش میکنه
–راحیل خانم.
باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاهش کردم.
–بله.
دیگر چیزی نگفت و خودش را منتظر نشان داد.
"الان من به این چی بگم خدایا."
مِن ومِنی کردم و او دوباره گفت:
–شما فکر کن اصلا مژگان مریضه، به خاطر بچهایی که داره، اعصابش ضعیفتر شده. من بیشتر نگران اون بچهام. میدونم شما اگر بخواهید میتونید بهش کمک کنید.
–شما برام مثل برادر نداشتم هستید، مگه میشه چیزی بخواهید و من انجام ندم.
چشم قول میدم. بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
من تمام سعیام رو می کنم.
–ممنونم، لطف بزرگی می کنید، می دونم با مژگان سرکردن سخته، ولی عروس ما، آدمها رو زود یاد می گیره.
از حرفش کمی سردرگم شدم و چشم به زمین دوختم و به حرفش فکر کردم.
او هم نگاهی به قلب سنگی نصفهام انداخت وگفت:
–چه علاقه ایی دارید به این چیزها، چقدرم پشتکار دارید.
باخجالت گفتم:
–آخه یکی اونور درست کردم خراب شد، واسه همین این رو درست کردم.
–خراب شد؟
–بله.
–مگه می خواستی خراب نشه؟
گیج نگاهش کردم و او ادامه داد:
راستش من امدم دیدم کسی نیست و اونجا اون نوشته رو دیدم، فکر کردم همینجوری یکی درست کرده رفته. البته حدس زدم تو درست کردی.
برای این که مژگان نبینه خرابش کردم.
نمی دونستم براتون مهمه. نمیخواستم مژگان دوباره از محبت بین شما دو تا بگه و به جون من نق بزنه.
ولی وقتی از پنجره دیدم یکی دیگه اینجا درست کردی فهمیدم چه اشتباهی کردم.
"آهان نکنه واسه این مهربونتر شده. اینم خوب رعایت مژگان رو می کنهها، وای خوب شد اون روز به آرش گفتم چیزی بروز نده، وگرنه چقدر بد میشد می فهمیدیم کار کیارشه، اونوقت دیگه اینقدر مهربون نبود. رفتارش بدترم میشد، به خاطر چند تا صدف. البته چندتا نبود، سیصدوشصت وچهارتابود."
روبه او درحالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:
–اشکالی نداره، چیزمهمی نبود.
بانزدیک شدن آرش آرام گفت:
– حرفهایی که گفتم پیش خودمون بمونه.
با سر جواب مثبت دادم.
هنوز غرورش اجازه نمیداد عذرخواهی کند، یا دستوری حرف نزند. ولی همین که فهمیدم از این به بعد میشود مثل یک برادر رویش حساب باز کنم خوشحال بودم.
کیارش درحال رفتن به طرف ساختمان روبه آرش گفت:
–زودتر بیایید صبحانه بخوریم و راه بیفتیم.
–باشه داداش.
آرش دستم را گرفت و گفت:
–کیارش چی می گفت؟
–چیز مهمی نبود.
دستش را دور شانهام انداخت.
–اگه می گفتی تعجب داشت.
نگاه تعجب زده ام را از نظر گذراند و ادامه داد:
–می تونم حدس بزنم، چی گفته، تقریبا این توصیه روبه هممون کرده، اون تمام نگرانیش این بچه بازیهای مژگانه.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–یه مدت باهاش هم پا بود، کجاها که نمی رفتن، چه کارها که نمی کردن، ولی بعد از یه مدت مژگان دیگه حرف کیارش رو نمیخوند، کمکم بینشون اختلاف نظر زیاد شد. کیارش هم ارتباطش رو با دوستاش زیاد کرد. بانامزد کردن ما هم کلا رابطشون روز به روز سردتر شد. دلیلش رو هم دقیقا نمیدونم.
این اولین باره که ما خانوادگی، اینجوری ساکت و آروم امدیم شمال...
مادر و برادر مژگان که امده بودند تعجب کرده بودند که ازرفیق رفقامون کسی اینجا نیست. مادرش می گفت من گفتم با فریدون بیاییم اینجا حال و هواش عوض بشه، اینجا چرا خبری نیست.
حرفهای آرش برایم تازگی داشت،"پس خیلی مونده تامن این خانواده روبشناسم."
سرمیزصبحانه نشسته بودیم. مادر آرش سعی می کرد حواسش به مژگان باشد. چیزهایی را که روی میز چیده شده بود را تعارفش می کرد، دلم برای او هم می سوخت، حتما کیارش درخواستی که از من داشت را صد برابرش را از مادرش داشته...
این نشان میدهد زنش را دوست دارد و برایش مهم است. کاش مژگان این را می فهمید.
نمیدانستم چرا همه باید ملاحظهی مژگان را می کردند، به نظرم رسید شاید مریضی اعصاب دارد و کیارش نمیخواهد به کسی بگوید...
بعد از جمع و جور کردن و آماده شدن بالاخره راه افتادیم. من دوباره صندلی پشت آرش نشستم.
آرش مدام از آینه به من لبخند میزد.
یک موسیقی سنتی قدیمی عاشقانه از گوشیام دانلود کردم و فرستادم روی بلوتوث پخش.
آرش صدایش را زیاد کرد و شروع کرد با خواننده همخوانی کردن.
بعضی جاهایش که از عشق می گفت از آینه نگاهم می کردم و همان کلمات را خطاب به من لب خوانی می کرد. البته فقط لب میزد. لبخند از روی لبهایم جمع نمیشد.
ماشین کیارش جلوتر از ما بود، تمام مدت راه نمی دانم چرا کیارش اصلا زنگ نزد به آرش که جایی برای استراحت نگه دارند.
تقریبا یک ساعت بیشتر تا تهران نمانده بود که ناگهان مادرشوهرم گفت:
–عه، اونا چرا اونجوری میکنن؟ دوباره چشون شد.
من و آرش مسیر نگاه مادرش را دنبال کردیم.
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
#پروفایل_محرمی
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزه زیارت عاشورا
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤نوحه زیبای راغب🖤
👌فوق العادس👌
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
1_886880653.mp3
13.04M
پویانفر
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
محرم.attheme
85.6K
#تم جدید محرم 🏴🏴
#آبی
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسوم
يزيد ادامه مى دهد: "آگاه باشيد كه من به شما پول و ثروت زيادى خواهم داد".
مردم با شنيدن وعده هاى يزيد، خوشحال مى شوند و صداى "الله اكبر" در تمام مسجد مى پيچد. يزيد با اين كار، نظر همه مردم را به خود جلب كرد و اكنون همه آنها، حكومت او را دوست دارند.
مگر مردم شام جز پول و آرامش چيز ديگرى مى خواستند؟ يزيد، مردم شام را به خوبى مى شناخت; بايد جيبشان پر شود تا بتوان به راحتى بر آنها حكومت كرد. با پول مى توان كارهاى بزرگى انجام داد. حتّى مى توان مردم را دوست دار يك حكومت كرد.
يزيد مطمئن مى شود كه مردم شام، او را يارى خواهند كرد. بدين ترتيب، فكرش از مردم اين شهر آسوده شده و فرصتى پيدا مى كند كه به فكر مخالفان خود باشد. به راستى آيا مى شود آنها را هم با پول خريد؟
او خوب مى داند كه مردم عادى را مى تواند با پول بخرد، امّا هرگز نمى تواند امام حسين(ع) را تسليم خود كند. معاويه هم خيلى تلاش كرد تا شايد بتواند امام حسين(ع) را با وليعهدىِ يزيد موافق نمايد، امّا نتوانست.
تا زمانى كه معاويه زنده بود، امام حسين(ع) وليعهدىِ يزيد را قبول نكرد و اين براى يزيد، بزرگ ترين خطر است. يزيد خوب مى داند كه امام حسين(ع) اهل سازش با او نيست.
اگر امام حسين(ع) در زمان معاويه، دست به اقدامى نزد، به اين دليل بود كه به پيمان نامه صلح برادرش امام حسن(ع)، پايبند بود.
در همان پيمان نامه آمده بود كه معاويه، نبايد كسى را به عنوان خليفه بعد از خود معرّفى كند، امّا معاويه چند ماه قبل از مرگ خود، با معرّفى جانشين، اين پيمان نامه را نقض كرد.
يزيد مى داند كه امام حسين(ع) هرگز خلافت او را قبول نخواهد كرد، پس براى حل اين مشكل، دستور مى دهد تا اين نامه براى امير مدينه (وليد بن عُتبه) نوشته شود: "از يزيد به امير مدينه : آگاه باش كه پدرم معاويه، از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست".
يزيد دستور مى دهد قبل از اينكه خبر مرگ معاويه به مدينه برسد، نامه او به دست حاكم مدينه رسيده باشد. او اين چنين برنامه ريزى كرده است تا امام حسين(ع) را غافلگير كند. او مى داند كه اگر خبر فوت معاويه به مدينه برسد، ديگر نخواهد توانست به اين آسانى به امام حسين(ع) دسترسى پيدا كند.
آيا اين نامه به موقع به مدينه خواهد رسيد؟
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
به یاد بیاور
اون روزهایی رو که برای
چیزهایی که الان داری دعا میکردی
خدایا شکرت برای همه داشته هامون....
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
وقتى خداوند میخواهد
بهت يک شروع دوباره بده
معمولا با يک پايان شروع ميشه...
براى همین درهاى بسته ی
زندگيت یک نشانه است.
نشانه اینکه جای دیگری درب بهتری باز خواهد شد.
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
خدایا بعضی قسمت های زندگیمونو
بزن بره جلو زود تموم شه...
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🦋💖🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد
آقا بیا تا این شکسته کشتی ما
آرام راه ساحل دریا بگیرد
آقا بیا تا کی دو چشم انتظارم
شبهای جمعه تا سحر احیا بگیرد
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴