eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
لحظه به لحظه بر نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. صداى شادى و قهقهه سپاه كوفه به آسمان مى رسد. همه راه ها بسته شده است. ديگر كسى نمى تواند براى يارى امام حسين(ع) به سوى كربلا بيايد. مگر افراد انگشت شمارى كه بتوانند از حلقه محاصره عبور كنند. امام حسين(ع) بايد حجّت را بر همه تمام كند. به همين جهت، پيكى را براى عمرسعد مى فرستد و از او مى خواهد كه با هم گفتوگويى داشته باشند. عمرسعد به اميد آنكه شايد امام حسين(ع) با يزيد بيعت كند با اين پيشنهاد موافقت مى كند. قرار مى شود هنگامى كه هوا تاريك شد، اين ملاقات صورت گيرد. حتماً مى دانى كه عمرسعد از روز اوّل هم كه به كربلا آمد، جنگ را به بهانه هاى مختلفى عقب مى انداخت. او مى خواست نيروهاى زيادى جمع شود و با افزايش نيروها و سخت شدن شرايط، امام حسين(ع) را تحت فشار قرار دهد تا شايد او بيعت با يزيد را قبول كند. در اين صورت، علاوه بر اينكه خون امام حسين(ع) به گردن او نيست، به حكومت رى هم رسيده است. او مى داند كه كشتن امام حسين(ع) مساوى با آتش جهنّم است، و روايت هاى زيادى را در مقام و عظمت امام حسين(ع) خوانده است، امّا عشق حكومت رى او را به اين بيابان كشانده است. فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر كند، امّا او به آنها گفته است: "ما بايد صبر كنيم تا نيروهاى كمكى و تازه نفس از راه برسند". به راستى آيا ممكن است كه عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصميم خود برگردد و عشق حكومت رى را از سر خود بيرون كند؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
sticker_mazhabi(42).mp3
10.39M
🎧 قـــطعه‌صـــوتی"بارون کربلا" من دور از کربلا زندگیم میگیره نور از کربلا پای رفتن از من شور از کربلا سامونم کربلا یه سفر واجب شه اونم کربلا من مهمونم کربلا... 🎙 کربلایی محمدحسین_پویانفر ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
Hamid Hiraad - Khoda Nakonad (320).mp3
9.45M
                   @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 شبتون بخیر التماس دعای فرج 🦋🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو صبح جمعه تون بخیر و خوشی 💖🌹🦋
یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد، جز برای فرج یار دعایی نکنیم اللهم عجل لوليك الفرج ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 🧸 مشغول چنگ زدن به لباسم بودم که سایه ای از کنارم رد شد،با ترس به عقب برگشتمو با دیدن پسر جوانی که اسبش رو برای خوردن آب لب چشمه آورده بود جا خوردم،سریع لباس زیرمو گذاشتم توی بقچه تا نبینه،بی توجه به من مشغول آب دادن به اسبش شد،به نظرم خیلی خوش سیما و رشید میومد حداقل از پسر عمو اردشیر با اون همه کبکبه و دبدبه بهتر بود،همینجور که خیره بهش نگاه میکردم احساس کردم چیزی روی پاهام تکون خورد،نگاهی به پایین انداختمو با دیدن قورباغه سبزی که چشماش از حدقه بیرون زده بود و مسیر نگاهش سمت من بود جیغ بلندی کشیدم،چندباری پامو تکون دادم اما انگار خیال رفتن نداشت!  از قورباغه متنفر بودم،چندشم میشد بهش دست بزنم و از روی پام جداش کنم حتی چشمامو بسته بودم تا چشمم بهش نیفته،دیگه داشتم به گریه می افتادم که صدایی در گوشم گفت:-نترس ببین کاریت نداره! آروم چشمامو باز کردمو نگاهم افتاد به چشمای قورباغه که حالا به جای پاهای من توی دست اون پسر جا خوش کرده بود،خجالت زده و ترسیده خودمو کنار کشیدمو نالیدم:-ببرش اونطرف! خم شد و قورباغه رو توی آب چشمه رها کرد: -خیلی ترسویی اون که کاریت نداشت،حتما دیده خوشگلی خواسته یکم نگات کنه! از تعریفی که ازم کرده بود خون تو صورتم دوید مطمئن بودم لپام گل انداخته،با شرم سرمو پایین انداختمو خواستم برم که گوشه آستینمو گرفت: -بقچتو رو فراموش کردی! خم شدم بقچه رو برداشتمو پا تند کردمو از تپه بالا رفتم که بلندتر فریاد زد: -مراقب باش سر نخوری زمین گلیه! تا حالا کم پیش اومده بود با غریبه ای حرف بزنم چه برسه به یه پسر جوون،هر چند الانم حرف خاصی نزده بودم اما حس بدی هم نداشتم،نمیدونستم چرا ما رو از حرف زدن و دیدن آدمهای غریبه منع میکنن،همیشه فکر میکردم غریبه ها آدمهای بدی هستن که اینجوری میگن اما اون نبود،حداقل از پسرعمو اردشیر بهتر بود! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                     @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴