۲۹ فروردین
۲۹ فروردین
۲۹ فروردین
۲۹ فروردین
۲۹ فروردین
۲۹ فروردین
اگه نخوندی سریع شروع کن ، که ماجرا داره از الان به جاهای جالب ترش میرسه 😁🤩
۲۹ فروردین
۲۹ فروردین
بسم الله النور 🌱
━═━💚❀🌸❀💚━═━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #چهل_وسه
مرد آدرس را داد و عباس به خاطر سپرد؛
یکی از پارکهای مرکز شهر بود.
دکمه قرمز موبایل را فشرد ،
و به سمت پدر قدم تند کرد. پیدا بود پدرش حال خوشی ندارد.
مقابل پدر زانو زد ،
و لیوان آب را به دستش داد. پدر با دستان لرزان لیوان را گرفت و جرعهجرعه نوشید. عرق کرده بود.
عباس دست دیگر پدر را فشرد:
- حالا واجب نبود بیاید بابا. خیلی اذیت شدید. اگه میخواید برگردیم.
پدر لیوان را با دهانش فاصله داد ،
و با حالت خاصی عباس را نگاه کرد؛ طوری که عباس شرمنده شد.
بعد پرسید:
- خودت چی؟ تو واجب بود بیای؟
- خب... من... .
- من که میدونم این روزا سرت شلوغه. چرا پا شدی اومدی؟
عباس جواب نداد و پدر که با هر کلمهاش تک سرفهای همراه بود،
ادامه داد:
- منم به همون دلیلی اومدم که تو اومدی. هرکسی توی این مملکت یه تکلیفی به عهدهشه.
عباس خواست بگوید ،
شما تکلیفتان را انجام دادهاید و همین نفسهای بریدهبریده و ویلچرنشینی هم گواه است؛
اما قبل از این که کلمهای به زبانش بیاید،
پدر انگار ذهنش را خواند و پیشدستی کرد:
- دِین ما به این انقلاب هیچوقت ادا نمیشه. اینو یادت باشه!
عباس گردنش را کج کرد و لبخند زد:
- یادم میمونه بابا. مطمئن باشین.
و بلند شد و ویلچر را به جلو هل داد؛
صف کمی جلو رفته بود و عباس از این که ویلچر پدر در سایه قرار گرفته است نفس راحتی کشید. حداقل دیگر آفتاب آزارش نمیداد.
مردی که پشت سرش ایستاده بود، آرام زد سر شانهاش.
عباس برگشت:
- بله؟
عباس طبق عادت و آموزشی که دیده بود،
مرد را با دقت برانداز کرد تا مطمئن شود خطری از جانب او تهدیدش نمیکند.
رفتار مشکوکی ندید.
جوانی همسن و سال عباس بود؛ با موهایی که به زور ژل، رو به بالا سیخ شده بودند. دور دستش نوار سبز رنگی بسته بود.
گفت:
- داداش شما خودکار داری؟ من یادم رفته خودکار بیارم.
عباس از سوال جوان تعجب کرد:
- خب خودکار که همینجا هست.
جوان سرش را کمی به عباس نزدیک کرد؛
انگار میخواست مطلب مهم و محرمانهای را بگوید:
- آخه خودکارهاشون جوهرش مخصوصه، یه طوریه که بعد یه مدت رنگش میپره، بعد اینا اسم همون که خودشون میخوان رو توش مینویسن.
عباس نزدیک بود خندهاش بگیرد از این حرف. واقعا چنین چیزی به نظرش مسخره میآمد.
به سختی جلوی خندهاش را گرفت و گفت:
- کی همچین حرفی زده؟
- آقا بین خودمون باشه، یه فامیلای دور ما توی سازمان اطلاعاته. اون اینا رو میگفت. تازه خیلی چیزای دیگه هم میگفت که نمیشه بهت بگم.
مرد به خیال خودش داشت ،
برای عباس بازارگرمی میکرد تا عباس کنجکاوتر شود! کنترل خنده دیگر واقعاً برای عباس سخت شده بود.
در دلش به مرد گفت:
- داداش من خودم اینکارهم، هنوز خواهر و برادرام و مادرم هم نمیدونن من شغلم دقیقاً چیه و چکار میکنم، اونوقت تو چطور فهمیدی فامیل دورتون اطلاعاتیه؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━═━💚❀🌸❀💚━═━
#رمان_رفیق
#داستان_سریالی
#اقْرَأْ_وَ_رَبُّكَ_الْأَكْرَمُ
🌴قرارگاه ولی الناصح🌴
📃 @al_naseh
۲۹ فروردین
بسم الله النور 🌱
━═━💚❀🌸❀💚━═━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #چهل_وپنج
امید: بله آقا، ولی تماس و پیام مشکوکی نداشتند. انگار شیدا از قبل توجیه شده و دیگه لازم نبوده باهاش ارتباط بگیرن. فقط پیج فیسبوک شیدا پر بود از پستها و مطالب توهینآمیز نسبت به نظام و رهبری و طرح ادعای تقلب. که اکثرش هم متنهایی هست که خیلی توی سایتها داره دست به دست میشه. معلومه که از خودش نیست.
صدای عباس که از طریق میکروفون جاسازی شده در ماشینش منتقل میشد، باعث شد هر سه نفر سکوت کنند.
عباس: بفرمایید خانوما.
صدای باز شدن در آمد؛
گویا عباس در را برایشان باز کرده بود. شیدا سلام کرد اما صدف ساکت ماند. وقتی در ماشین جاگیر شدند،
عباس پرسید:
- کجا تشریف میبرید؟
- ما رو ببر به این آدرس!
عباس که کاغذ را از دست شیدا گرفته بود،
آن را زمزمهوار خواند تا حسین هم بشنود و شروع به حرکت کرد.
در راه،
عباس تلاشی برای گفتوگو با دخترها نکرد؛ اما صدف سر صحبت را باز کرد و با صدایی پر از عشوه گفت:
- اینطور که معلومه شما هم سبز هستیدا!
منظور صدف را فهمید.
نگاه صدف به تیشرت سبز تیره عباس بود. عباس لبخند زد، چند لحظهای نگاه به تیشرت کرد و یقهاش را بین دو انگشت گرفت؛ انگار که تازه متوجه رنگ لباسش شده باشد:
- آهان، اینو میگین؟ نه بابا... من طرفدار هیچکدومشون نیستم. الان دیدم وضعیت سبزه، دیگه منم همرنگ جماعت شدم!
شیدا زیر لب و بدون این که عباس بفهمد، غر زد:
- آفتابپرست!
و پشت چشم نازک کرد؛
اما صدف دلبرانه خندید:
-چه بامزه! وضعیت سبز! تاحالا اینو نشنیده بودم. تعبیر جالبی بود!
بعد رو کرد به شیدا:
- ببین! قشنگ از الان معلومه که برنده انتخابات کیه. دیگه شمارش و اینا نمیخواد! مگه نه شیدا جون؟
شیدا که نگاهش به پنجره بود، فقط سر تکان داد و لبخند کمرنگی زد.
عباس گفت:
- برنده انتخابات کیه؟
صدف این بار بلندتر و رهاتر از قبل خندید:
- خودتون که گفتید وضعیت سبزه!
عباس شانه بالا انداخت:
- چه میدونم والا... من که خیلی توی وادی سیاست و اینا نیستم. ولی تجربهای که تاحالا دستم اومده، نشون میده جامعه همیشه اونی نیست که توی خیابونا میبینیم. اکثریت همیشه توی دید نیستن!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━═━💚❀🌸❀💚━═━
#رمان_رفیق
#داستان_سریالی
#اقْرَأْ_وَ_رَبُّكَ_الْأَكْرَمُ
🌴قرارگاه ولی الناصح🌴
📃 @al_naseh
۲۹ فروردین
بسم الله النور 🌱
━═━💚❀🌸❀💚━═━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #چهل_وچهار
هیچکدام اینها را به زبان نیاورد؛
فقط لبخندی زد تا جوان بیشتر احساس صمیمیت کند:
عباس: تا جایی که من میدونم، از توی تمام مراحل اخذ رأی گرفته تا شمارش آرا، از طرف ستاد همه نامزدها، چندین نفر ناظر توی حوزهها وجود داره تا کسی نتونه تخلف کنه و اگه چنین اتفاقی بیفته، ناظرها میتونن به شورای نگهبان اطلاع بدن تا از طریق قانونی پیگیری بشه و جلوش رو بگیرن. منم به همین روند قانونی که سالهاست داره اجرا میشه اعتماد میکنم. شما هم بهتره نگران نباشی داداش!
جوان چند لحظهای فکر کرد و بعد سرش را تکان داد:
- آره... شاید شما راست میگی. امیدوارم همینطور باشه.
***
صابری خودش را به حسین رساند ،
که نشسته بود پشت میز و داشت اخبار انتخابات را چک میکرد.
برگهای مقابل حسین قرار داد و گفت:
- بفرمایید حاج آقا. همونی که فکر میکردیم شد. خودش رو پیروز انتخابات اعلام کرده و گفته مردم برای جشن پیروزی آماده بشن!
حسین ابروهایش را بالا داد ،
بیانیهای که صابری پرینت گرفته بود را خواند و زیر لب زمزمه کرد:
- چقدر زود! فکر میکردم حداقل تا پایان رأیگیری صبر کنه!
بعد صدایش را بالاتر برد تا امید، خانم صابری و عباس هم بشنوند:
- بچهها دقت کنید، از الان تا حداقل یه هفته دیگه مرخصی نداریم و باید بیست و چهار ساعته حواسمون به اوضاع باشه، چون دیگه رسماً اسم رمز عملیاتشون گفته شده و میخوان بریزن توی میدون.
بعد از امید پرسید:
- از عباس خبری نشد؟
امید نگاهی به صفحه مانیتورش کرد و گفت:
- الان جلوی هتل شیدا و صدفه. قراره ببردشون یه جایی؛ اما نمیدونم کجا.
حسین: این چند روز خط و ایمیل و فیسبوک شیدا و صدف رو چک کردی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━═━💚❀🌸❀💚━═━
#رمان_رفیق
#داستان_سریالی
#اقْرَأْ_وَ_رَبُّكَ_الْأَكْرَمُ
🌴قرارگاه ولی الناصح🌴
📃 @al_naseh
۲۹ فروردین
۲۹ فروردین