eitaa logo
آلاچیق مهربانی
93 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
963 ویدیو
67 فایل
بانوی ایرانی! مادر پاک و همسر وفادار! خانه با وجود تو گرم است و اهالی آن با حضور تو شاد هستند پس تو هم شاد بمان کانون دانش آموختگان ره پویان کوثر(ملایر و مرند) ارتباط با ادمین👈 @Fnoora
مشاهده در ایتا
دانلود
• گندم پوست کنده ۲۰۰ گرم • گوشت گردن پخته شده ۱۵۰ گرم • شیر ۲ پیمانه • کره ۲۵ گرم • پیاز ۲ عدد • چوب دارچین ۲ تکه • نمک به مقدار لازم ابتدا پیاز ها را خرد کنید و داخل قابلمه کمی تفت دهید سپس گوشت را اضافه کنید و کمی گوشت را تفت داده تا گوشت تغییر رنگ دهد سپس روی آن چند لیوان آب راه به همراه ۱ تکه چوب دارچین بریزید و بگذارید تا گوشت خوب پخته و نرم شود سپس از قابلمه خارج کنید و ریش ریش کنید.آب گوشت را از صافی رد کنید و کنار بگذارید. گندم را از شب قبل یا ۸ ساعت قبل خیس کنید و در طول این مدت چندین بار آبش را تعویض کنید تا پخت بهتری داشته باشد سپس به همراه چند لیوان آب روی حرارت قرار دهید اجازه دهید تا گندم نرم شود در ابتدا حرارت را زیاد کنید تا به جوش بیاد و کف روی گندم را بگیرید دقت کنید اصلا گندم را هم نزنید وگرنه مجبور می شوید تا آخر مدام هم بزنید تا ته نگیرد. در اواسط پخت هلیم آب گوشت صاف شده را اضافه کنید و در انتها پخت گندم وقتی نرم شد شیر را اضافه کنید و بعد از چند دقیقه از روی حرارت بردارید سپس مخلوط بدست امده را داخل مخلوط کن یا غذاساز ریخته و دستگاه را روشن کنید تا مواد به خوبی میکس و پوره شوند. گندم پوره شده را از صافی رد کنید تا پوست گندم جدا شود سپس مخلوط صاف شده را داخل قابلمه ریخته و روی حرارت قرار دهید و به آن گوشت ریش ریش شده ۱ تکه چوب دارچین و نمک و کره را اضافه کنید و بگذارید روی حرارت ملایم به مدت ۳۰ دقیقه تا حلیم جا افتاده شود بهتر است برای کشدار شدن حلیم هر از چندگاهی حلیم را هم بزنید حلیم شیر ما آماده شده است. نوش جان @alachighemehrabani
کارت پستال دیجیتال دعای شب قدر - تسلیت https://digipostal.ir/doaghadr
آلاچیق مهربانی
#داستان_زندگی #یادت_باشد قسمت پنجاه و چهارم صدای اذان که بلندشد،حمیدهمانجاداخل آشپزخانه مشغول وضو
قسمت پنجاه و پنجم سربستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم. خواستم وسایلش راداخل چمدان تک نفره چرخ داربچینم. کلی لباس و وسیله ی شخصی ردیف کردم. همین که داخل چمدان چیدم،حمیدآمد و دانه دانه برداشت قایم کردپشت مبل هامی انداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم. بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت. شوخی وجدی گفت:"چه خبره این همه لباس ووسایل وخوراکی؟ به خدا فردا همکارهای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن. اون وقت من بایدباچمدان وعینک دودی😎 برم بهم بخندن. من باچمدان نمیرم!وسایلم روداخل ساک👝 بچین. "فقط یک ساک داشت؛آن هم برای باشگاه کاراته اش بود. گفتم:"ساک به این کوچکی،چطوراین همه وسایل روتوش جاکنم؟! "بالاخره مجابم کرد که بیخیال چمدان شوم. بااین که ساک خیلی جمع وجور بود،همه ی وسایل راچیدم الا همان بیسکوییت ها. بین همه ی وسایلی که گذاشته بودم،فقط ازقرآن جیبی خوشش آمد؛ قرآن کوچکی که همراه بامعنی بود. گفت:"این قرآن به همه ی وسایلی که چیدی،می ارزه." شماره ی تماس خودم،پدرومادرش وپدرم راداخل یک کاغذ نوشتم وبین وسایل گذاشتم تااگرنیازشد،خودش باهمکارانش با ما در ارتباط باشند. برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم. میخواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد. ازدستش گرفتم وگفتم:"بذار یادگاری بمونه! "من رانگاه کردولبخندزد. انگار یک چیزهایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود. ساک راکه چیدم،برایش حنادرست کردم. گفتم:"حمید!من نمیدونم توکی میری وچه موقعی عملیات داری. میخوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنامیذاشتن،امشب برات حنابندون بگیرم. "باتعجب ازمن پرسسعیید:"حنابرای چی؟ "گفتم:"اگر ان شاءا...سالم برگشتی که هیچ،ولی اگرقسمت این بود شهید بشی،من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روزعروسیت. روزخوشبختی وعاقبت به خیری توبهترین روزبرای هردوتامونه." ♥️ روی مبل،کناربخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست. پارچه سفیدی رویش انداختم،روزنامه زیرپاهایش گذاشتم،نیت کردم وروی موها،محاسن وپاهایش حنا گذاشتم. درهمان حالت که حناروی سرش بود،دوربین📱 موبایلم راروشن کردم وگفتم:"حمیدصحبت کن.برای من،برای پدرومادرهامون." ادامه دارد... @alachighemehrabani 🦋💕🦋💕🦋💕🦋💕🦋
اعمال مخصوص شب نوزدهم ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب بگو ای خداشرمندتــم شرمنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه اینستاگرام برای اولین بار تایمر گذاشته! گویا سخنرانی بیش از چیزی که فکر میکردیم مهم باشه. امروز تکلیف خیلیها روشن خواهد شد.
آلاچیق مهربانی
#داستان_زندگی #یادت_باشد قسمت پنجاه و پنجم سربستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم. خواستم وسایلش راداخل
قسمت پنجاه و ششم گفت:"نمیتونم زحمات پدرومادرم روجبران کنم."دنبال جمله میگشت. به شوخی گفتم:"حمیدیک دقیقه بیشتروقت نداری.زودباش."📱 ادامه داد:"پدرومادرشماهم که خیلی به من لطف کردن.بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رودراختیارمن گذاشتن♥️ خودتوهم که عزیزدل مایی😍 فعلا علی الحساب میذارمت امانت پیش پدرومادرت تا برم و برگردم ان شاءا...." این اواخرهمیشه میگفت:"ازدایی خجالت میکشم.چون هرماموریتی میشه توبایدبری اونجا.الان میگن این عروس شده،ولی همش خونه ی پدرشه" بعدازثبت لحظات حنابندان،روسری سرکردم ودوتایی کلی باهم عکس سلفی گرفتیم.🤳به من گفت:"فرزانه!اگربرنگشتم خاطراتمون روحتمایه جایی ثبت کن."📝 انگارچیزهایی هم به دل حمیدهم به دل من برات شده بود.گفتم:"نمیدونم.شایداین کارروکردم،ولی واقعاحوصله ی نوشتن ندارم" وقتی دیدحس وحال نوشتن ندارم،نگاهش راسمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداندوگفت:"توی همین کاست هاضبط کن."این نوارهای کاست خالی راحمیددردوره ی راهنمایی برای مسابقات شعرجایزه گرفته بود.📼 ناخودآگاه مداحی"حاج محمودکریمی"که آن روزهاروی زبانم افتاده بودرازیرلب زمزمه کردم. همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب سلام ا...علیهاازامام حسین علیه السلام است: "کجامیخوای بری😔 چرا منو نمیبری؟😔 این دم آخری،چقدرشبیه مادری.." همین مداحی راباکمی تغییرات برای حمیدخواندم: "حمید!کجامیخوای بری؟😭حمید!نمیشه که نری؟😭 حمید!منم باخودت ببر😭 حمید!چقدرشبیه مادری!"😭 ساعت یازده شب باهمکارش رفتندواکسن آنفولانزابزنند.وقتی برگشت همه چیزراباهم هماهنگ کردیم.شانزده هزارتومان برای پول شهریه بایدبه حساب دانشگاهش میریختم.ازواحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحدمانده بود.این سه واحدراقبلابرداشته بود،ولی به خاطرماموریت نتوانسته بودبخواند. بعضی ازدوستانش گفته بودند:"چون ماموریت بودی ونرسیدی بخونی بهت تقلب میرسونیم."،ولی حمیدقبول نکرده بود اعتقادداشت چون این مدرک می تواندروی حقوقش اثربگذاردبایدهمه ی درس هایش راباتلاش خودش قبول شودتاحقوقش شبهه ناک نباشد. 😓قرارشدهزینه ی شهریه راواریزکنم تاوقتی حمیدبرگشت بتواندامتحان بدهدودرسش راتمام کند. هشتادهزارتومان ازپول سپاه دست حمیدمانده بود. سفارش کردکه حتمادست پدرم برسانم تابه سپاه برگرداند.درموردخانه ی سازمانی هم که قراربودبه مابدهند،ازحمیدپرسیدم،"اگه تاتوبرگشتی خونه روتحویل دادن چه کنیم؟"گفت:"بعیدمیدونم خونه روتااون موقع تحویل بدن.اگه تحویل دادن شمافقط وسایل روببرید.خودم وقتی برگشتم خونه رورنگ میزنم. بعدباهم وسایل رومی چینیم."ازذوق خانه ی جدید،ازچندهفته قبل کلی اسکاج وموادشوینده گرفته بودم که برویم خانه ی سازمانی🏠؛غافل ازاین که این خانه،آخرین خانه ی زمینی مشترک من وحمیدبود! ادامه دارد... @alachighemehrabani 🦋💕🦋💕🦋💕🦋💕🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء بیستم قرآن (تند خوانی) - hasanmojtaba.ir.mp3
3.96M
تندخوانی_جزء_بیستم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرز تهیه رولت نان و پنیر و سبزی مواد لازم: • ۳ تا ۴ عدد نان لواش معمولی • ۳۰۰ تا ۴۰۰ گرم سبزی خوردن خردشده • ۲ تا ۳ قاشق غذاخوری پنیر خامه‌ای • ۲۰۰ گرم پنیر سفید • یک پیمانه مغز گردو (اختیاری) سبزی، پنیر و گردوی خردشده را در ظرف مناسبی بریزید و با هم مخلوط کنید. تکه‌ای فویل آلومینیومی را کمی بزرگ‌تر از اندازه نان لواش برش بزنید و روی میز آشپزخانه بگذارید. لایه اول نان را روی فویل بگذارید، مخلوط سبزی، پنیر و گردو را روی نان پهن کنید. سپس لایه بعدی نان را قرار دهید و همین روند را تکرار کنید. بعد از گذاشتن لایه بعدی نان، کمی روی آن فشار دهید تا لایه‌ها به هم بچسبند. در آخر فویل را محکم بپیچید و آن را برای دو تا چهار ساعت در یخچال قرار دهید. در ادامه رولت را از فویل جدا کنید و آن را به‌اندازه دلخواه برش بزنید. برای تهیه رولت می‌توانید از نان باگت نیز استفاده کنید. برای این منظور سروته نان باگت را بگیرید و با وردنه چند بار روی آن بکشید تا نان صاف و فشرده شود. از مخلوط سبزی، پنیر و گردو روی نان بدهید و آن را رول کنید. رولت را در یک ظرف دربسته یا کیسه فریزر برای یک تا دو ساعت در یخچال قرار دهید و بعد برش بزنید. 💎@alachighemehrabani‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاچیق مهربانی
#داستان_زندگی #یادت_باشد قسمت پنجاه و ششم گفت:"نمیتونم زحمات پدرومادرم روجبران کنم."دنبال جمله می
قسمت پنجاه و هفتم ساعت دوازده بود که حمید خوابید. چون ساعت پنج باید به پادگان میرسید،گوشی راروی ساعت چهاروبیست دقیقه تنظیم کردم.🕰 حمید راحت خوابید،ولی من اصلانتوانستم بخوابم. باهمان نورکم ماه که ازپنجره می تابید به صورتش خیره شدم ودرسکوت کامل کلی گریه کردم. متکا خیس شده بود. اصلا یکجا بند نمیشدم. دور تا دور اتاق راه میرفتم وذکرمیگفتم. دوباره کنارحمید می نشستم. دنبال یک سری فرضیات برای نرفتنش میگشتم. منطق واحساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی بلند شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد،ولی ته دلم راضی نبودم یک موازسرش کم بشودیادردی رابخواهدتحمل کند. به خودم تلقین میکردم که ان شاءا... این بار هم مثل همه ی ماموریت هاسالم برمی گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه بامعجون عسل ودارچین وپودرسنجد.🍳🍵 گفتم:"حمید!بشین بخورتادیرنشده. "نمی توانستم یک جابندباشم. میترسیدم چشم درچشم شویم و دوباره دلش را با گریه هایم بلرزانم.😭 سرسفره که نشست،گفت:"آخرین صبحانه روبا من نمیخوری؟! "دلم خیلی گرفت. گوشم حرفش راشنیده بود،امامغزم انکارمیکرد. آشپزخانه دورسرم می چرخید. با بغض گفتم:"چرااین طورمیگی؟مگه اولین باره میری ماموریت؟! "گفت:"کاش میشد صداتوضبط می کردم📼 باخودم می بردم که دلم کمترتنگت بشه. "گفتم:"قرارگذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست می مونم." کنارش نشستم. خودش لقمه درست میکرد و به من میداد. برق خاصی درنگاهش بود. گفتم:"حمید!به حرم حضرت زینب سلام ا...علیهارسیدی،من رو ویژه دعاکن.🤲 "گفت:"چشم عزیزم. اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم که فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام واعتقاداتم بایستم. میگم وقتهایی که چشمات خیس بود و میپرسیدم چراگریه کردی،حرفی نمیزدی،دورازچشم من گریه میکردی که اراده ی من ضعیف نشه. ادامه دارد... @alachighemehrabani 🦋💕🦋💕🦋💕🦋💕🦋
- ناشناس.mp3
4M
تندخوانی جزء۲۱ - استاداقایی
دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا