💢طبقه متوسط را در یابید
🔹شواهد بسیاری وجود دارد که نشان میدهد اقتصاد همچنان مهمترین بحران پیشروی دولت در ایران است. بحرانی که نظم اقتصادی بازار را به هم ریخته و ممکن است در صورت بیتوجهی و تداوم نظم اجتماعی جامعه را نیز دچار دگرگونی و بینظمی نماید.
🔸اگرچه بسیاری از تحلیگران معتقدند این بحران پیش از آنکه برخواسته از مؤلفههای اقتصادی بازار باشد معلول عوامل سیاسی و ماحصل سیاستورزی غلط بازیگران داخلی و عناد عوامل خارجی است، اما در نهایت برای طبقه متوسط تفاوتی نخواهد داشت چرا که چه علتش اقتصادی باشد و چه سیاسی، چه داخلی باشد و چه خارجی فیالحال آنان را گرفتار بازاری متلاطم نموده که با هر بار بالا رفتن قیمتها سفرهشان کوچک و کوچکتر میشود و به پلهای پایینتر تنزل میکنند.
🔹با اینکه جامعه ایران در کلیت خود در طول تاریخ نشان داده است از تابآوری بالایی در مقابل ناملایمات و شوکهای تاریخی برخوردار است اما با کمی دقت در جزئیات خواهیم دید که در همه این حوادث این قشر ضعیف و طبقات پایین دست جامعه بودند که صدمه اصلی را متحمل و قربانی بحرانهای اقتصادی و سیاسی شدند از اینرو انتظار میرود در شرایط فعلی تا زمان حل بحران، دولت در جهت حفظ نظم اجتماعی بیش از گذشته متوجه حفاظت و حراست از طبقه متوسط، متوسط رو به پایین و کم برخوردار جامعه باشد.
🔸البته در شرایط نابسامان اقتصادی این حراست و حفاظت تنها محدود به وظیفه دولت نیست بلکه نیازمند توجه طبقات بالا دست، سهامداران صنایع، مالکان بزرگ و همه کسانی است که در طبقات فوقانی کشتی اقتصاد سوار هستند. در واقع طبقات فرادست چه از منظر انسان دوستی و چه از منظر حفظ امنیت خود و سرمایهشان باید جدیتر متوجه طبقات متوسط و متوسط رو به پایین جامعه باشند زیرا اساسیترین نیروی کار و تولید و اندیشه برخواسته از همین طبقات است و در خلاء طبقه متوسط حفظ و افزایش سرمایه کار اسانی نخواهد بود.
🔹اگرچه گروهبندیهای اجتماعی ممکن است ذاتا ماهیت اقتصادی نداشته باشند اما لزوما وضعیت اقتصادی بر صورتبندی گروههای اجتماعی تأثیر خواهد گذاشت و میتواند نظم اجتماعی را تحت تأثیر خود قرار دهد، موضوعی که دقیقا عوامل خارجی روی آن دست گذاشتهاند تا با تکیه بر نقصان اقتصادی، نقصان اجتماعی و سیاسی را پدید آورند.
✍🏻 حسین حسینینژاد
#حرفروز
#بصیرت
🎋〰❄️
@Alachiigh
🔰از توهین رئیس قطار تا پاسخ فوقالعاده در #راهیان_نور
⭕️خاطره ارسالی یکی از دانشجویان #دانشگاه_فردوسی سال۹۷
♨️در حال بازگشت از #راهیان_نور بودیم
توی رستوران قطار با چند تا از بچهها داشتیم صحبت می کردیم رئیس قطار میز روبروی ما نشسته بود. بدون مقدمه سوال کرد از راهیان میاین؟ گفتیم: بله.
یک نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: حیف شما نیست که وقت خودتون رو برای یک مشت خاک حروم می کنید؟
"از غربی ها یاد بگیرید مرده پرست نیستند و پیشرفت کردن"
💢 صبح جریان رو به حاج آقای #راجی که همراهمون بود گفتیم . حاج آقا گفتن محل ندین.
نزدیک مشهد دقیقا پشت سر حاج آقا داشتم از رستوران قطار رد می شدم که حاج آقا چشمشون به رئیس قطار افتاد و فرمودن : شنیدم گفتین غربی ها مرده پرست نیستن درسته؟ پس اینهمه مجسمه از بزرگانشون توی میادینه چیه؟
بنده خدا که هول شده بود گفت: اونها بزرگان بودن و حاج آقا فرمودن : اینا هم بزرگان ما هستند..و راهشون رو کشیدن و رفتن. هنوز چند قدمی نرفته بودن که برگشتن و گفتن در انگلیس جای نشستن خواننده هاشون رو به صورت مجسمه در آوردن یعنی رد نشیمنگاهشون رو..
هم ما مونده بودیم که حاج آقا چی میگن و هم بنده خدا. حاج آقا داشتن میرفتن که رئیس قطار به ما گفت: شما این حرفها رو باور میکنید؟!!!
🔘 عصر رسیدم خونه، یک راست رفتم سراغ کامپیوتر، هر چی گشتم نبود، به حاج آقا پیام دادم و اسم گروهشون رو گرفتم. با کلی جستجو بلاخره پیدا کردم. درست همون چیزی بود که حاج آقا گفته بودن.
گروه انگلیسی راک " #بیتلز که محل نشستنشان در شهر پلیموث انگلستان موزه شده است.
#سعداء
#راهیان_نور
🎋〰❄️
@Alachiigh
🔵🔴📣📣🔵🔴
مسابقه داریم چه مسابقه ای😊
مسابقه یک ون شبهه😍به صورت تستی
با هدایای ارزنده
سه هدیه نقدی ۴۰۰ هزار تومانی
و ۱۰ هدیه ۲۰۰ هزارتومانی
۲۰ هدیه ۱۰۰ هزار تومانی
🔵🔴📣 توجه 📣🔵🔴
✅ بجز مسابقه آنلاین یک مسابقه تستی نیز، در کانال اجرا میشود
🛑💢و جوایز ویژه اعضای کانال 👇👇
👈6 هدیه 70000 تومانی
👈روز آزمون فردا ۱۵ اسفندماه
👈لینک آزمون
https://cjt.ir/
ان شالله فردا پانزدهم اسفند ازساعت ۸:٠٠ صبح الی ۲۴:٠٠ فعال خواهد بود
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــــ
🍀هر فرد فقط یکبار میتواند در ازمون شرکت کند و سوالات هر فرد با دیگری متفاوت خواهد بود.
🍀مدت زمان برای هر سوال فقط یک دقیقه
🍃🌸ـــــــــــــــــــــــــ
فایل کتاب یک ون شبهه 👇👇
https://eitaa.com/roshangari_samen/13817
#مسابقه #یکونشبهه #جهادتبیین
@Alachiigh
کتاب یک ون شبهه.pdf
4.59M
🍃🌹🍃
📚 دانلود رایگان کتاب «یک ون شبهه»
✍️ سیّد محمّدحسین راجی
🔸منبع #مسابقه
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@Alachiigh
🔴❌ میدونید آدم از چی میسوزه؟
از اینکه همه میدونن و کاملا واضحه که مسمومیت دانش آموزان، کار «دشمنان جمهوری اسلامی» برای ایجاد التهاب و بر هم زدن جامعه است،
اما دشمن ما انقدر موذیه و بعضی مردم ما اونقدر ساده و جاهلن که بجای اینکه دشمن رو نشونه بگیرن، جمهوری اسلامی را میکوبن !!
دشمنی که حتی برای براندازی و مبارزه با جمهوری اسلامی، جان بچه مدرسه ای ها رو قربانی میکنه.
❌بعضی از مردم ما، به جای اینکه باهوش باشن .. به جای اینکه بفهمن هدف دشمن چیه؟ 🤔 مسمومیت بچه ها به نفع نظامه یا به ضرر نظامه؟ نظام آرامش جامعه رو میخواد یا هر روز یه بلوا و شورش؟
بجای اینکه با هم همدل و متحد پشت نظامی دربیان که به زن ارج و قرب داد، 60 درصد دانشگاههای ما فارغ التحصیلاش دختر هستن و توی برابری آموزشی دختر و پسر جزء کشورهای برتر جهان شدیم، اونوقت بعضیا این نظام رو میکوبن!! و شایعات مضحک و خنده دار رو باور میکنن!
آخه یه کم عقل داشته باشید ملت. این بازیگرا معلوم نیست چی میخورن که مغزهاشون گندیده. شما دیگه چرا شاخک ها و جهتگیری هاتون چپه شده؟!
🔴بجای اینکه دشمن رو بکوبید، نظام که حافظ شماست رو میکوبید؟! تا کی میخواید فرق دوست و دشمن رو نفهمید؟ وقتی با لگد همین دشمن از خواب بیدار بشید؟ وقتی بجای دانش اموزان، همین دشمنان بیرحم و جنایتکار که کنگره امریکا وسط آشوبها، رئیس جمهورتونو #رجوی اعلام کرد! پوست همه تونو بکنه؟
بیدار شید مردم. باهوش باشید. دست به دست هم بدین خائن ها رو پیدا کنید. و متحد پشت وطن باشید. نه پشت دشمن
#آگاهی_دهیم
#روشنگری
🎋〰❄️
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜رمان #نقاب_ابلیس #قسمت31 (حسن) سیدحسین و احمد میرسند. پشت چند درخت در جدول خیابان پنهان میشویم.
⚜رمان #نقاب_ابلیس
#قسمت32
(مصطفی)
شیشههای ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری میریزند؛ اما صدای شکستنشان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشینهای سواری غیرممکن و برای موتور سیکلتها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرفتر میسوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زبالهاند و بقیه دورش هورا میکشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم میزند. چشمانم سیاهی میروند. علی به طرفم میدود:
-سید، چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته!
دست روی سرم میگذارم، خونی است؛ اما درد چندانی ندارد. آرام میگویم:
-چیزی نیس تیر غیب خوردم!
با دستمالی خون را از روی صورتم پاک میکند:
-سنگ پرت میکنن نامردا!
علی حواسش به من است و حواس من میرود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین میافتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمیدانم چرا زمین خورده. دست علی را پس میزنم و به جوان اشاره میکنم:
-علی... انگار میخوان یکی رو بزنن!
علی هم برمیگردد و جوان را نگاه میکند. مردی سر تا پا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک میشود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند میشود و میگوید:
-سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه!
نمیدانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را میبندد، اما داد میزنم: چه کار میخوای بکنی؟
-نباید بذاریم کسی کشته بشه!
و به راهش ادامه میدهد. به عبان بیسیم میزنم، جواب نمیدهد. فقط صدای خش خش میآید. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را میگیرم. از بین سر و صداها جواب میدهد:
-جانم مصطفی؟
-سید اینجا یکی رو انداختن زمین میخوان بزننش! علی رفته جلوشون رو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته!
-چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست!
-فکر نکنم بتونن کمک کنن. ببینم چی میشه... حلال کن!
دیگر نمیشنوم چه میگویند. پس گاردیها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازهاش را سردست بگیرند و شعار بدهند:
-میکشم میکشم، آن که برادرم کشت!
علی بالای سر جوان است و میخواهد کمکش کند. میروم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم میکند. برمیگردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده در همان حالت نشسته عقب عقب میرود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاهپوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحهای که به سمتشان گرفته، میفهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته. دوباره اسلحه را به سمت علی میگیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس میکنم داد بزند و کمک بخواهد. میدانم اگر جلو بروم، ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد. علی چشمش به من میافتد و با چهرهای درهم رفته، علامت میدهد که به پلیس خبر دهم.
✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
#نویسنده_بانوشکیبا
🎋〰❄️
@Alachiigh
⭐️چه بسا چیزی خوشایند شما نباشد
و خداوند،
خیر کثیری در آن قرار داده باشد ⭐️
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید عبدالکریم پرهیزگار 🌹
شهیدی که یک تنه
جلوی چهل داعشی ایستاد
✍اگر عبدالکریم نبود، جاده بوکمال به دست داعش میافتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز سقوط میکرد .
او به تنهایی با ۴۰ تن رو به رو میشود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آنها، فشنگهایش تمام میشود .
به سوی او حمله میکنند تا اسیرش کنند ، اما این بار با سرنیزه دفاع و دو_نفر دیگر را مجروح میکند و در نهایت به شهادت میرسد .
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰❄️
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 به نظر شما چه کسانی با خرابکاری به دنبال تعطیلی مدارس دخترانه هستن؟!
🔹❌سرنخ های آشکار و پنهان این ماجرا را در صحبت های مصی علینژاد ببینید
#فتنه_منافقین
#سرنخ
🎋〰❄️
@Alachiigh
❌❌ادبیات شروین، خواننده مدعی زن زندگی آزادی، درباره زنان
🔴هر بار بهاره رهنما نقش یه سلیطه ..❌...بازی میکرد با خودم میگفتم چقدر بازیگر خوبیه، ولی اخیرا فهمیدم اصلا نقش بازی نمیکرده!
❌برای خواهرم خواهرت خواهرامون
♦️عذرخواهی بابت نمایش نوشته های شروین حاجی پور
#بیسیمچی
#ادبیات_شروین
🎋〰❄️
@Alachiigh
❌❌زن زندگی آزادی بی شرف ترین جریان سیاسی تاریخ ایران پس از حمله مغول است. تا جاییکه صدای عطاالله مهاجرانی وزیر ارشاد لندن نشین دولت اصلاحات نیز بیرون آمد!
🌎طراحان بدحالشدن دانشآموزان، همان طراحان اغتشاشات هستند
معاون امنیتی و انتظامی وزیر کشور:
🔹طراحان بدحال شدن دختران عزیز ما، همان طراحان شعار زن، زندگی و آزادی هستند
🔹این اقدام غیر انسانی ماهیت ددمنشانه جبهه مخالف نظام و مردم را عریان کرد. و همانهایی که به دروغ مدعی شعار دفاع از مردم هستند، اما با فرزندان مظلوم این مردم چنین رفتار ددمنشانهای دارند.
#عموفیدل
#فتنه_منافقین
#مسمومیت_دختران
🎋〰❄️
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑❌🎥 وضعیت امروز اسرائیل ۸ سال بعد از سخنرانی رهبر انقلاب
✅پیشنهاد ویژه 👌👌
#تخریبچی
#نابودی_اسراییل
🎋〰❄️
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ واکنش جلیلی به شعار «مرگ بر رژیم کودککش» یکی از دانشجویان حاضر در نشست دانشگاه شهید چمران
💢دانشجو هم دانشجوهای قدیم! اینا تو عمرشون یک کتاب به غیر از کتابای درسی شون نخوندن؟ کتابای درسی شون رو هم فقط شب امتحان میخونن! 😂
#جهاد_تبیین
🎋〰❄️
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜رمان #نقاب_ابلیس #قسمت32 (مصطفی) شیشههای ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری میریزند؛ اما صدای شکستن
⚜رمان #نقاب_ابلیس
#قسمت33
(مصطفی)
علی خیز گرفته. میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاهپوش برمیآید. تا کانکس نیروی انتظامی نمیفهمم چطور میدوم. کانکس خالی است! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس میدوم اما پیدایشان نمیکنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربینها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمیگردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاهپوش روی سینه علی نشسته! ماتم میبرد. به حوزه بیسیم میزنم و درحالی که گزارش موقعیت را میدهم، به سمت علی میدوم. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند میشود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه! پا به فرار میگذارد! میدوم دنبالش، در خم کوچه گم میشود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد میزند:
-بگیرش سید... نذار در بره...
دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفتهام که چرا رهایش کردم. هرچه میگردم پیدایش نمیکنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمیگردم تا خودم را به علی برسانم. صحنهای که میبینم را باور نمیکنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را سمت جدول کشیده. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان میدهد:
-آقا... جون مادرت پاشو! وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی میپرستی!
دست جوان را کنار میزنم و خودم کنار علی مینشینم. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما میکنم. مایعی گرم روی لباسهایش ریخته؛ مایعی گرم و سرخ!
چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه میکند. چندبار به صورتش میزنم:
-علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجات رو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا...
جوان با صدایی لرزان میگوید:
- زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش!
عباس و سیدحسین هیچکدام جواب نمیدهند. دستم میرود که اورژانس را بگیرم اما نه. در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را میگیرد، صدایش را به سختی میشنوم:
-سید... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع من رو... بعدا داستان میشه.
-به چه چیزایی فکر میکنی! داری میمیری بچه!
دوباره سیدحسین را میگیرم:
- تو رو به قرآن، یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره میمیره!
بالاخره جواب میدهد:
-چندتا از بچههای بسیج رو میفرستم.
خدا خیرشان بدهد، پنج دقیقه نشده میرسند و علی را پشت ماشین میاندازیم. جوان را هم سوار میکنیم. آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه میشکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان میکشید. مچ پایش آسیب دیده و نمیتواند تکانش دهد.
دیگر حواسم به اطراف نیست، دستم را میگذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش -هرچند کم فشار و بی رمق- میزند. خوابم میآید، صدای بچهها را نمیشنوم که درباره نزدیکترین بیمارستان حرف میزنند. فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم:
-هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن/ آماده ایثاریم چون احمدی روشن...
همراه خونین را از جیبش بیرون میکشم. روی صفحه نوشته «مادر جان گلم» .حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس میزنم. دوباره زنگ میزند:
-هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن...
دیگر رد تماس هم نمیزنم، میگذارم بخواند:
- لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان...
✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
#نویسنده_بانوشکیبا
🎋〰❄️
@Alachiigh
✳️معجزه سیب برای کودکان 👇
🔸 به کودکی که از چاقی خود رنج میبرد سیب و به کودک لاغرآب سیب بدهید.
🔸به کودکی که اسهال دارد سیب رنده شده تغییر رنگ داده بدهید و برای رفع یبوست سیب پخته شده با پوست بدهید.
#کودکان
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰❄️
@Alachiigh
🌹شهیدحسن موحد رستگار🌹
✍آخرین دست نوشته ..
حسن موحد رستگار، در ۲۲ سالگی در۱۱ اسفند ۱۳۶۴ در "فاو" به شهادت رسید. (برادرش "محسن" هم در همان روز و همان موقعیت به فیض شهادت نائل شد!)
🔹 حسن در آخرین ساعات عمر این متن را نوشته است:
آخرین لحظات شب است. از مصاحبت بایک شهید برگشتم، تاکنون درزندگیم چنین حالتی بوجود نیامده بود و اینطور شاد نشده بودم، واحساس میکنم که آخرین پیامم را مینویسم.
احساس میکنم ضیافت ائمه اطهار و اولیاءالله جهت استقبال از من آماده شده است.
احساس میکنم شهدا را میبینم و لحظاتی دیگر درکنارشان جای میگیرم.
خدایا، دوست دارم با شهدا باشم، پس من را از آنها جدا مگردان، محسن نیز اینطور دوست دارد!
خدایا دراین دنیا هیچ نمیخواهم، فقط میخواهم من و محسن با هم به شهادت برسیم و در کنار هم به خاک سپرده شویم وحیات آن دنیا را با هم بگذرانیم.
دوست دارم شهید شوم و میدانم که وقت زیادی به شهادت من و محسن نمانده!
دوستان بیایید و به ما بپیوندید. ما به ملاقات خدایمان رفتیم. دنیا ارزش ندارد، دنیا فانی است!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰❄️
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
❌🔴🎥 یارانه نقدی حذف نخواهد شد/کالابرگ به شکل اختیاری اما به شکل فراگیر قابل استفاده همگان خواهد بود
🔻سخنگوی اقتصادی دولت در نشست خبری:
🔹در خصوص افزایش قیمت خودرو و مسکن، ما با یک انباشت چند ساله در کم عرضه کردن این کالاها مواجه بودیم که از طرف دیگر افزایش تقاضای سوداگرانه را هم شاهد بودیم.
🔺سالها بود که ما نتوانسته بودیم به تیراژ تولید یک میلیون خودرو در سال برسیم که امسال رسیدم و سال آینده رکورد امسال را هم خواهیم زد.
🎋〰❄️
@Alachiigh
❌⭕️ پدر شهید روحالله عجمیان: قطعا رضایت نخواهم داد
💢شهاب حسینی و رامبد جوان ۴ ماه بعد از شهادت روحالله عجمیان، تصمیم گرفتند به خانه این شهید بروند و رضایت بگیرند.
پدر شهید اینطور روایت میکند: «وقتی این ۲ بازیگر تصمیم گرفتند به خانه ما بیایند، من و مادر روحالله نبودیم. ۲ برادر دیگر روحالله میزبان آنها میشوند و تنها به احترام اینکه آنها مهمان هستند، قبول میکنند صحبتهایشان را بشنوند.
❌💢اگرچه آنها را ندیدم، اما اعلام میکنم به هیچ وجه حاضر به رضایت دادن نیستم؛ نه بهخاطر مظلومیت پسرم که اگر تنها این موضوع بود شاید حاضر به مجازات کسی نبودم. آنچه این جماعت کردند براندازی نظام اسلامی و مبارزه با دین اسلام بود. آنها جامعه را به ناامنی کشیدند تا اسلام از بین برود و من ابداً تحمل این کار را ندارم و قطعا رضایت نخواهم داد».
#اغتشاشات
#خانواده_روح_الله_عجمیان
#سلبریتی
🎋〰❄️
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️ تبلیغ فرزند آوری در آنسوی مرزها
🔻نه ۵ تا، نه ۱۰ تا بلکه بیش از ۲۰ بچه‼️
اونوقت ما بچه شیعه ها .....😔😒
#فرزندآوری
🎋〰❄️
@Alachiigh
مداحی آنلاین - مهمون دل.mp3
1.95M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🎉 سلام بر مهدی عزیز زهرا 🎉
💐کوچه هامون ریسه بندونه
💐لب اهل آسمون خندونه
👌فوق زیبا
اللهم عجل لولیک الفرج
#میلاد_امام_زمان_عجل_الله_فرجه_الشریف
#نیمه_شعبان
#عید_امید
🎋〰❄️
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜رمان #نقاب_ابلیس #قسمت33 (مصطفی) علی خیز گرفته. میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیا
⚜#نقاب_ابلیس
#قسمت34
(حسن)
درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش میکند، از کنار پیاده رو دختر را میپاید و دنبالش میرود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمیگرداند و بی آن که چشم از دختر بردارد، به سیدحسین میگوید:
- این حالاحالاها میخواد بره جلو!
دختر همچنان میان جمعیت راه میرود و فیلم میگیرد. عباس آرام میگوید:
- مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست. حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره!
به حوالی میدان فردوسی که میرسیم، آرام آرام از میان آشوبها بیرون میرود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو میشود. مردی سر تا پا سیاهپوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش میرود و چند کلمهای حرف میزنند؛ خیلی کوتاه. فاصلهمان آنقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد میدهد و داخل یک کوچه میرود. عباس صبر میکند که مرد برود، بعد به ما رو میکند:
- احمد! شما وایسا همین جا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما با موتور برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی!
مرد همچنان در پیادهروست. سید قدم تند میکند تا گمش نکند. من میمانم و عباس. عباس نگاه جدی، اما مهربانش را به صورتم میدوزد:
- اصل کار، کار خودمه. اما میخوام توام بیای که اگه گمش کردیم، تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی.
و میرود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال برایم میگذرد.
وارد کوچه میشوم. دلشوره دارم. عباس را سخت میبینم. تمام کوچه را میپایم، مثل عباس. درست نمیبینمش. کاش امشب زودتر تمام شود. کاش زودتر این آشوبها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانهها میکنم، نمیدانم ساکنان این خانهها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟
نمیدانم چقدر میگذرد تا بیسیم بزند:
-حسن جان هستی؟
-هستم. بفرما؟
نفس نفس میزند:
-حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار میکرده میاومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم.
-عباس خیلی دور شدی، نمیتونم ببینمت.
-حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی!
به سیدحسین بیسیم میزنم:
- کجایی سید؟ او هم نفس نفس میزند، پیداست دویده:
-کوچه پارسم؛ روبهروی یه نونوایی.
-من توی براتیام. بیا توی تمدن، اونجا هم رو میبینیم.
-من تا دو دقیقه دیگه رسیدم.
-میبینمت.
به تمدن میرسم و به سمت تقاطع پارس و تمدن میروم. کلاه بافتنیام را پایینتر میکشم از سرما و دستانم را زیر بغلم میبرم. تندتر قدم برمیدارم بلکه گرم شوم. سیدحسین سر تقاطع ایستاده. پا تند میکنم و به هم میرسیم. از چهره برافروختهاش، پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما آرام میرود، نشان میدهد:
-بریم.
آرام میگوید:
-عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمیتونه دختره رو گیر بندازه.
قدم تند میکند و من هم پشت سرش:
-مسلح نباشه؟
-امید به خدا. ما دو نفریم!
✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
#نویسنده_بانوشکیبا
🎋〰❄️
@Alachiigh