eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
60 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
12.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید_بهروز_مرادی🌹 👆 این سخنرانی شهید بهروز مرادی برای ساعاتی قبل از شهادتش در شلمچه هست ... ولی انگار نه انگار که چهل سال گذشته، انگار برای همین امروزه... پیشنهاد ویژه ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥❌این حرف‌ها فقط از یک احمق برمی آید. ❌در عصر استعمار و استعمازدگی در عصر استثمار ملت ها توسط نظام سرمایه داری این حرف‌ها فقط از یک احمق برمی آید. ♦️جناب مایلی کهن عزیز در سال ۱۳۳۲ دکتر مصدق، مرگ بر آمریکا میگفت؟ پرچم آمریکا را آتش زد؟ نه شعار مرگ بر آمریکا سر داد و نه پرچم آتش زد اما دولت آمریکا با کودتا مصدق را خانه نشین ‌کرد. ملت ایران را از آرزوی مستقل شدن صنعت نفت دور ساختند. آقای مایلی کهن عزیز فقط یک احمق می تواند این حرفها را تکرار کند چون امروز دیگر ملتی در جهان نیست که جنایات آمریکا را ندیده باشد.👌 رئیس جمهور آمریکا پرچم ایران را آتش نزد اما دارو را بر بیماران پروانه ای ما تحریم کرد رئیس جمهور آمریکا پرچم ایران را آتش نزد اما سرباز سرافراز ایران را در فرودگاه آتش زد سال ها به صدام کمک کردند نفت کش های ما را در خلیج فارس زدند. هواپیمای ما را زدند. در جنگ، اطلاعات ماهواره ای از محل استقرار نیروهای ما را به صدام می دادند. دهه ها تحریم وضع کردند در اوج کرونا آن ممانعت ها را بوجود آوردند. چشم شما همه اینها را نمی بیند و فقط فهم‌تان در این حد است که رئیس جمهور آمریکا پرچم ایران را آتش نمیزند! ♦️همانطور که می گویید: سیاستمداران در فوتبال دخالت نکنند، پس شما فوتبالیست ها هم در سیاست دخالت نکنید. چون فقط یک احمق می تواند این حرفها را بر زبان جاری سازد. . 🎋〰☘ @Alachiigh
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴روایت جدید خواهر علی کریمی 💢«علی به دنبال ویزای آمریکا بود» 🔹اگر «زن زندگی آزادی» برایت مهم بود خواهر خودت را نجات می‌دادی. 🔹خیلی عجیبه تا یه مطلبی از من خواهر علی کریمی تو اینستا منتشر میشه سریع پاک میکنن! 🔹مصاحبه فوق با رضایت لیلا کریمی ضبط گردیده و برای انتشار تصویر او، مجوزهای قضایی لازم اخذ شده است. 👌پیشنهاد میکنم حتما ببینید 🎋〰☘ @Alachiigh
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴👆❌ولنگاری عجیب در شبکه نمایش خانگی ♦️انفعال مسئولان در برابر توسعه روز افزون شبکه های مروج فحشا در فضای مجازی و نمایش خانگی از علل اصلی رواج ولنگاری و فساد و بی حجابی در جامعه است.... 🎋〰☘ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۵۷ قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از
قسمت انسان های عجیب پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ... مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ... و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ... با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ... سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ... جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ... با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ... چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم... مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ... وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ... با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ... هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ... بزرگی خالق کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ... ته دلم می خندیدم و می گفتم ... بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ... اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم ... مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ... گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ... این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ... اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ... - خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ... خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ... تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ... و دلم رو صاف کردم ... برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ... - خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست -ادامه دارد... -نويسنده: @Alachiigh
✨✨✨✨ خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی ✨✨✨✨ 🎋〰☘ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید عباس دانشگر🌹 تازه نامزد کرده بود اومد پیش فرماندش گفت: حاجی اجازمو بده برم سوریه ... گفت: میزارم ولی الان نه. گفت: دارم زمین گیر میشم، بزار برم. می‌ترسید عشق به خانومش، باعث بشه نره برای دفاع از حرم ... عباس اولین نامحرمے ڪہ دیده بود نامزدش بود ... ﺗﻨﻬﺎ ۴۰ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ۴۰ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﯿﺪ. ﻧﺎﻣﺰﺩﯼﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ.. ﮐﻞ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻧﺶ ۴۰ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ. ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ توی این دو سال اکثر دوره هاۍ نظامی از جمله جنگ افزار و تاکتیک و... رو گذروند. یه مدتی که از نامزدیش گذشت، بهش گفتم: عباس تو از اون مردهای عاشق‌ پیشه میشی، چون تا حالا به هیچ نامحرمی حتی نگاه نکردی بهم خندید. چند روز گذشت؛ اومد پیشم گفت: حاجی تو روخدا بذار برم، اینبار اصرار کردنش متفاوت بود. گفتم: چیزی شده گفت: سردار، دارم زمین‌گیر میشم. آره؛ عباس داشت عاشق میشد، ولی از همه چیز براي حرم زد. عباس اولین نامحرمی که دیده بود نامزدش بود. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات 🎋〰☘ @Alachiigh
🔴❌برجک منافقین پرید ❌🔴شانتاژ مجازی فروکش کرد ♦️یک نکته قابل توجه! 🔹محمد ایمانی نوشت: میزان بازدید پست‌های بعضی از کانال‌های تلگرامی مدعیان اصلاحات و میزان کامنت‌های ضد ایرانی و هم‌چنین لایک و دیس‌لایک‌های جهت‌دار این کانال‌ها از صبح امروز که حمله پلیس به کمپ منافقین در آلبانی آغاز شده، به شکل معناداری کم شده، یا درصد دیدگاه‌ها و لایک‌ها و دیس‌لایک‌های ضد ایرانی آن‌ها کاملا متفاوت شده. 🔹اگر در چنین کانال‌هایی عضو هستید مقایسه این مسئله در پست‌ های امروز و روزهای پیشین جالب خواهد بود. 🔹ضمنا تا جایی که من رصد کردم، تقریبا هیچ کدام از این شبه‌رسانه‌ها خبر مذکور را پوشش نداده‌اند. 💢مطلب وارده؛ به قلم یکی از مخاطبان 🎋〰☘ @Alachiigh
4.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ❌چرا خون شهدا رو به ربط می دید؟!! اون ها برای دفاع از وطن رفتن همین... 🎙خانم اسلاملو- نویسنده و پژوهشگر در حوزه زن و خانواده 🎋〰☘ @Alachiigh
سید رضا نریمانیدیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه الا حرم_۲۰۲۳_۰۶_۲۲_۲۰_۴۳_۵۳_۷۳۵.mp3
زمان: حجم: 6.34M
🙏صلی‌الله علیک یااباعبدالله ♥️🤚 دیگه‌هیچی‌حالموخوب‌نمیکنه‌ الا حــ‌‌ــ‌‌ــرم چقدرالتمـاس‌کنم‌و‌بهت‌بگـم آقـا حــ‌‌ـــ‌‌ــ‌رم . . . 🎙سید رضا نریمانی 🎋〰☘ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۵۸ انسان های عجیب پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به ش
قسمت بخشش فراموش شده جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین ... نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ... جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ... ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ... ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ... اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ... تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ... دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ... بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ... پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ... حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ... دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ... گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ... برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ... یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست -ادامه دارد... -نويسنده: @Alachiigh