آلاچیق 🏡
#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۸۸ عطش همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مر
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۸۹
جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود ...
یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ...
با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جامی موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ...
هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر #ظهور می پیچید ...
شهدا برمی گشتند ...
کاروان ها جمع می شدند ...
جوان ها از هم سبقت می گرفتند ...
و من ... هر بار جا می موندم ...
هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ...
و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ...
با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ...
اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ...
نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد...
#وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ...
حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ...
ابالفضل بود ...
_مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...
ناخودآگاه خندیدم ...
حرف حق، جواب نداشت ...
شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ...
و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
تمام راه مشغول و درگیر ...
نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ...
مشهد تا ایلام ...
هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ...
یا یکی دیگه صدام می کرد ...
اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...
_جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ...
و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ...
کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
🏴@Alachiigh
🔴 لیموترش را به چای داغ اضافه نکنید ...
❌☕️ مصرف لیموترش همراه با چای داغ موجب از بین رفتن ویتامین C آن میشود و احتمال آسیب رساندن به مینای دندان را افزایش میدهد.
#لیمو
#سلامت
#سلامت_بمانید
🏴@Alachiigh
هدایت شده از ساز زندگی
.
آدم تو محدودیت ها ستاره میشه ...! 🌟
📍پس نزار محدودیت ها تورو نا امید
کنن🌱🤍
.
بفرست برای عزیزانت وانرژی بده🤗👇
{https://eitaa.com/saz_zendegi1}
🌹علي حيدري🌹
از نوجواني مراقبت از نفس را شروع كرد و اجازه نداد شيطان در زندگيش وارد شود، لذا چشمانش آنچه ناديدني بود را مي ديد و ... او به سرّ خلقت رسيد. خدا را عاشقانه عبادت مي كرد. عاشق خدمت به خلق بود. بارها شام خود را برمي داشت و به كارتن خواب هاي داخل خيابان مي داد. گناه خط قرمز زندگي اش بود.
يكبار به خاطر يك گناه كه ناخواسته انجام داد مريض شد!
كرامات بسياري از او نقل شده، در حالي كه مانند عادي ترين افراد زندگي مي كرد. يكي از موارد عجيب زندگيش، بوي عطر عجيبش بود. بعدها در وصيت نامه اش نوشت: من هيچ گاه عطر نخريدم. هربار بوي عطر مي خواستم سه بار از عمق جان مي گفتم: حسين جان و همه جا معطر مي شد.
💥علي ۱۹ ساله در محضر آيت الله حق شناس به درجاتي رسيد كه طي الارض، يكي از ساده ترين كارهايش بود. او در اسفند۶۳ همان طور كه پيش بيني كرده بود به شهادت رسيد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
✅هدیه امام حسین(ع) به میرزا تقی خان امیرکبیر
مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
منبع: کتاب آخرین گفتاره
🙏روحش شاد
🏴@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥❌پاسخ حجت الاسلام کاشانی به مزخرفات سخنگوی مسجد مکی
🏴@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۸۹ جاده کربلا کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۹۰
تشنه لبیک
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ...
بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ...
جاده های منتهی به کربلا ...
من و کربلا ...
من و موندن پشت در خیمه ...
و اون صدا ...
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ...
اما #حال_و_هوای_دل_من_کربلا_بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ...
از جمع جدا شدم ...
چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ...
ضجه می زدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ...
توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ...
گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ...
جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...
چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ...
همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونه ام ...
صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ...
نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
🏴Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️هیئت مجازی
🏴شب ششم
🏴روضه حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام
🙏التماس دعا 🖤
🎙حاج حیدر خمسه
#محرم
#هیئت_مجازی
══•ஜ۩🥀۩ஜ•══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید_ابراهیم_هادی🌹
شھادٺ،شوخینیسٺ؛
بهحرفنیسٺ،قلبٺرابومیکنند
بویدنیابدهیرَدے...!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
❌🔴 برنامه مهلا یه تنه مرزای صورتی بازی رو جابجا کرده!
خانمه میگه دختره بی حجاب میاد نماز میخونه پس با خدا مشکل نداره حرف خدارو هم گوش میده ولی تورو دوست نداره!
مگه حجاب حرف خدا نیست؟!ما از خودمون درآوردیم؟
چرا برای جذب بی حجابا دارید اصول تون رو زیرپا میزارید؟!
🔴 چرا هیچوقت نمیگید باشه دخترخوب تو خدارو دوست داری خب برای همون خدا حجابت رو رعایت کن!
چرایکبار هم بی حجابی رو تقبیح نمیکنید وجوری حرف نمیزنیدکه یک درصد طرف بفهمه رفتارش غلطه و همیشه کارشون تایید و حمایت میکنید؟
بابامگه حجاب جزدستورات دین نیس شما به کدوم دین مسلمونید اخه؟
🔴از اونور راغب میگه کسی که امام حسینیه سیلی به ناموس مردم نمیزنه!
معلومه که امام حسینی سیلی نمیزنه ،حتی غیر امام حسینی هم حق تعرض به ناموس مردم نداره!
امااون ناموس مردمی که کف خیابون با مشت و لگد و سنگ و آجر آرمان و روح الله رو زجرکش کرد چی؟ اونم چون ناموس مردمه باید نازش کرد؟!
🔴 اینم از حرفای بی منطق و طبق معمول احساسی خیابانی !
۸سال دولت روحانی بدیهیترین امور مملکت رو رها کرده بود و به مردم میسپرد، یکیتون صداش درنیومد حالا روبیکا و همراه اول که مثلا خودی هستن دارن علیه دولت فضاسازی میکنند!
واقعا مهلا برنامه شگفت انگیزیه!
👤خانم فردوس
🏴@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥❌ حاج آقا نمیشه یه کم بیخیالِ مسئله #حجاب بشید؟!
🎙 حجت الاسلام ماندگاری
🏴@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥موبد زرتشتیان میگه خانواده زرتشتی در طول محرم و صفر مراسم عروسی و نامزدی نمیگیره!
امام حسین عزیز ماست...
❌مقایسه کنید با تخریب محرم توسط سلبریتی ها در فضای مجازی
#محرم
#عزیزم_حسین
#زرتشتیان
🏴@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥❌دفاع جانانه مهدی خزعلی از تمدن و زنان ایرانی که به مذاق شبکه من و تو خوش نیامد و منجر به قطع سخنان وی شد!
🔴"عرف جامعه ما تمدن هفت هزار ساله حجاب است؛ تمدن ما پر از آداب است که بر خلاف آنچه در رُم میبینید حتی یک مجسمه تاریخی عریان در ایران نداریم!"
این شبکه بهائی منوتو کلا به حجاب آلرژی داره
#حجاب
🏴@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۹۰ تشنه لبیک سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم اف
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۹۱
سرباز مخصوص
دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ...
اون روز عاشورا ...
کابووس های بی امانم ...
و حالا ...
دیگه حال، حال خودم نبود ...
بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ...
✨همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...✨
از اتوبوس که پیاده شدم ...
جلوی آرامگاه، خشکم زد ...
همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ...
کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...
این اسم ... فراتر از اسم بود ...
آرزو و آمال من بود ...
رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ...
فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ...
حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ...
چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ...
که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جواب نداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
_به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم 🚶سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh