آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_دو فصل نهم آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانة کوچکی بود. یک اتاق و ی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت۲۳
خانوادة حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازة باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانة پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانة خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست.
چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم
مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانة حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل
هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانة ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد.
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت۲۳ خانوادة حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می د
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_چهار
آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریة بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. قابلمة غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_چهار آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار تو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_پنج
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرا م آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها.
تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن
گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریة من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعة آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمندة تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
21.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ 💔🤚
چه رسمیه رسم زمونه
یکی بره یکی بمونه
جاموندهها دیوونه میشن
مراسم عاشق کشونه
خیلی التماس دعا 🙏🙏
#محمود_کریمی🎙
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید سید علی اندرزگو🌹
♦️#چریک_هزار_چهره
(( امام خمینی(رحمة الله عليه):
ما نیمی از انقلاب را از این شهید داریم.
اگر ۱۰ تَن مثل او داشتیم، دنیا تحت سلطهی اسلام بود. ))
👆🎥💢پیش بینی عجیب شهید اندرزگو درمورد آینده انقلاب (از زبان همسرش):
۲سال بعد از انقلاب، سید علی نامی رئیس جمهور خواهد شد و بعداز چند سال امام زمان(عج) ظهور میکنند
💐 دوم شهریور، سالروز شهادت
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆#شهید_رجایی:خداوند در جهنم جایی داره که مساوی است با گناه ۳۶ میلیون انسان اونجا جای منه
@Alachiigh
❌⭕️ حجت الاسلام دکتر نبویان منتخب اول مردم تهران ونایب رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس در مورد رای اعتماد وزرای دولت چهاردهم در مجلس شورای اسلامی:👇👇👇👇
۱. به چند وزیر پیشنهادی که در سوابقشان،فتنه گری علیه مردم و نظام بوده است، رای مخالف دادم
۲.گرچه برخی وزرای پیشنهادی که سابقه فتنه گری داشتند، در روزهای اخیر به مراکز امنیتی کشور تعهد دادند که دست از فتنه گری وتقابل با مردم ونظام در حوادث بردارند اما در جریان باشند که نیروهای انقلابی رفتارهای انها را رصد خواهد کرد
۳.نمایندگان مجلس آزمون سختی را در مقابل چشمان تیزبین مردم عزیز ایران، پس دادند
۴. شاید در کمتر دوره ای کل کابینه رای آورده باشند، مثلاً مجلس به همه وزرای پیشنهادی شهید رئیسی رای نداده است
۵. سراغ ندارم هیچ رئیسجمهوری برای پیشبرد کارهایش، تا این اندازه از رهبری هزینه کرده باشد
۶. مردم عزیز باید توجه کنند که ناتوانی وزرای دولت آقای پزشکیان نباید به پای نهج البلاغه یا رهبری نوشته شود
۷. با رای اعتماد مجلس به همه وزرای پیشنهادی، بهانه همیشگی این طیف که «نمی گذارند کار کنیم» از بین رفته است
۸. مردم به وظیفه خود عمل کردند و به آقای پزشکیان رای دادند، مجلس نیز با همراهی بیش از حد متعارف، وظیفه خود را عمل کرده است، حالا نوبت دولت پزشکیان است تا با این پشتوانه ها صرفا به فکر خدمت به مردم باشد، و از حاشیهها بپرهیزد.
#نبویان
#نماینده_تهران
#رأی_اعتماد
@Alachiigh
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆❌#بشنوید👌👌👌
پاسخهای بایکوتکننده صادق زیباکلام در گفتگوی جنجالی با اپوزیسیون سیاسی سلطنتطلب؛
🟡کشتهشدن اسماعیل هنیه را شهادت مینامم چون یک عمر به خاطر آرمانها و سرزمینش فلسطین مبارزه کرد | جمهوری اسلامی نشان داده که باید مثل آدم باهاش صحبت کنی و اگر همچون قضیه آلمان از موضع بالا و با زور صحبت بکنی، او هم جوری دیگه صحبت میکنه!
🟡به من به خاطر انقلاب کنایه میزنند اما بدانید اگر اعلیحضرت مثل آدم حکومت کرده بود و مملکت را مثل قفس اداره نمیکرد این اتفاقات نمیافتاد | اوین امروز مثل یک هتل پنج ستاره است، ولی اوین شاهنشاهی مثل یک مسافرخانه بود و نباید این دو را با هم مقایسه کرد!
#زیباکلام
@Alachiigh
14.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ این #دوربین_مخفی مرزها رو جابجا کرد... 👌
➖تفاوت در آمریکا و کربلا👆
#حسین
#اربعین
#عراقی
#ایرانی
@Alachiigh