🔴صبح ها ناشتا انجیر خیس کرده را بخورید ...
✅کمک به درمان پروستات
همچنین میتوانید دو مثقال مرزه را با سرکه و نمک مخلوط کرده و سپس میل نمایید
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیده_محبوبه_دانش_آشتیانی🌹
شهید نو عروس ۱۷ شهریور
🌷شهیده محبوبه دانش آشتیانی
تاریخ تولد: ۲ / ۱۱ / ۱۳۴۰
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۶ / ۱۳۵۷
محلتولد:تهران
محل شهادت:تهران،کُشتار جمعه خونین
🌷راوی← اول محبوبه شهید شد، چند سال بعد نامزدش (شهید حسن اجارهدار) و بعد پدر بزرگوارش (شهید غلامرضا دانش) که در حادثه 7 تیرماه سال ۱۳۶۰ به شهادت رسیدند. شهادت در دودمان آشتیانی با محبوبه شروع شد.محبوبه متولد تهران بود که با آغاز حرکتهای انقلابی علیه حکومت پهلوی به جمع انقلابیون پیوست.🌱روزی همه به طرف خیابان کوکاکولا میرفتند. مردها به محبوبه گفته بودند: «شما برو اینجا نمان.»🥀محبوبه به آنها جواب داده بود:«اگر کار درستی است که زن و مرد ندارد. اگر کار غلطی است که شما هم نباید بروید.»💫جملههای بالا بخشی از آخرین لحظههای زندگی محبوبه است..
درباره ماجرای ۱۷ شهریور آنچه که از روایت تاریخ پنهان مانده فعالیت چشمگیر زنان در تظاهرات علیه شاه بوده است💥به طوریکه حتی بانوان زودتر از مردان به تظاهرات آمده و آنها را تشویق به مشارکت در راهپیمایی میکردند.💫محبوبه شهید نو عروسی که ۱۷ سال داشت و در جمعه خونین 17 شهریور در اوج راهپیمایی به دست یکی از ماموران شاه، او را با گلوله هدف گرفتند💥و به شهادت رساندند🕊او در خون خود غلتید تا حضورش مطلع صادقی بر حضور زن مسلمان ایرانی در عرصه های نبرد حق و باطل باشد🕊🕋
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لطفاً_ببینید 👌👌👌
❌👆جواب دندان شکن بزرگ شدهی اروپا به جواد هاشمی! ...
فقط خودش میتونست اینجور جواب بده..
از من اروپایی تری؟؟
#سلبریتی
#جوادهاشمی
#امربه_معروف
@Alachiigh
⛔️ «جراحی»را از «مردم»شروع نکنید❌
1️⃣ در «بنزین»:
🔖مردم پُرمصرف نیستند، بلکه:
📍خودروهای ما پرمصرفاند،
📍وسایل نقلیه فرسوده هستند،
📍سبد سوختی کشور دهها سال متنوع نشدهاست،
📍سیستم حملونقل عمومی سالها توسعه نیافته است.
📍مدل حملونقل در کشور جادهمحور است.
📌جراحی را از سازمان برنامه و وزارت صمت، نفت، راه و ... شروع کنید.
2️⃣ در «برق»:
📍فقط حدود ۳۰ درصد مصرف برق، خانگی است.
📍به میزان ۳۳۰ میلیون بشکه معادل نفتخام اتلاف داریم.
📍طبق آمار ایمیدرو، فقط ارزش برق هدررفته سالانه صنعت فولاد ۱.۳ میلیارد دلار است(معادل ۴ نیروگاه سیکلترکیبی مدرن).
📌جراحی را از وزارت نیرو، راه، صمت، جهادکشاورزی و ...شروع کنید
3️⃣ در «گاز»:
📍۷۰٪ مردم کمتر از ۱۰٪ گاز کشور را مصرف میکنند.
📍کل مصرف بخش خانگی کمتر از ۲۷٪ کل گاز کشور است.
📍۷۰۰ شرکت بزرگ ۵۴٪ گاز کشور را مصرف میکنند.
📍به میزان ۲۴۵ میلیون بشکه معادل نفتخام اتلاف گاز داریم.
📌جراحی را از وزارت نفت و نیرو و صندوق توسعه و سازمان برنامه شروع کنید.
4️⃣ در کل حوزه «انرژی»:
📍به میزان ۷۲۱ میلیون بشکه معادل نفت خام هدررفت انرژی تا قبل از رسیدن انرژی به دست مصرفکننده داریم که مقصرش مردم نیستند.
📌جراحی را از دولت شروع کنید.
⁉️چرا کسی از موارد فوق و نیز از اتلاف گاز برای مثال در شرکتهای متانولی سخن نمیگوید که در ۱۲ سال گذشته عملا ۱۲ میلیارد دلار از محل عدمالنفع صادرات گاز به کشور خسارت زدهاند؟
⁉️چون منافع تعداد محدودی دلال و سفتهباز و سیگنالفروش بورسی و پکیجفروشهای هوچیگر به خطر میافتد؟
✍ محمد طاهر رحیمی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معاون اول رئیسجمهور: کدام عقل سلیمی میگوید بنزین را با دلار وارد کنیم و ۱۵۰۰ تومان بفروشیم؟
‼️‼️
❌ آقای عارف کدام عقل سلیمی اجازه داده پتروشیمیها و پالایشگاهها و فولادی ها و فلزی ها نیروی کار و مواد خام خود را به قیمت ریال و داخلی دریافت کنند اما محصولات خود را به قیمت جهانی به ملت بفروشند؟❌
❌آقای عارف کدام عقل سلیمی اجازه داده خودروی با کیفیت پایین داخلی را قیمت خودروی با کیفیت بالای خارجی به ملت بفروشند؟❌
#قیمت_بنزین
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➖😔چنتا کلیپ دیگه هم بود که خدا شاهده شرمم شد بزارم 👆...
🔺 #تقبیح_حیا_و_غیرت،
#موشکهای_جنگ_مجازی
⭕️ تولید این کلیپها از
چهار تا جوان بیکار و بیعار نیست..
➖👇👇
این یک خط تولید محتوای فرهنگی برای تقبیح و تخریب حیا و غیرت در میان نسلی است که در سایه انفعال ما مسئولین و در نبود نظارت درست بر فضای مجازی ول و رها و وادادگی حاکم بر دستگاههای ضابط انتظامی و قضایی در حال تغییر باورهای مردم است.
به سهم خودمون برای خروج
از این انفعال و برای ایجاد حساسیت
بین مسئولین و تاثیر نگرفتن از
جنگ روانی علیه نظارت بر فضای
ول و رهای مجازی تلاش کنیم.
#فضای_وِل_مجازی
#مسوول_بی_غیرت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صد
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_یک
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود. صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جادة فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبة کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرة کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و دربارة عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفة دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.»
گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_یک همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_دو
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همة فکرم پیش این هاست. غصة من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقة پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجة صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
با شنیدن این حرف دلهرة عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقة بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⭐️گاهی کودک باش
جدی بودن را فراموش کن
کودک آرامش
بیشتری داره...
بزرگ تر که میشی زیباتر
سخن میگی
ولی احساس وطراوتت
را از دست میدی!!
⭐️کودک بودن کوچک
بودن نیست، لذت بردن است!
#انگیزشی
#مثبت_اندیشی
@Alachiigh
🌹شهید_سید_مجتبی_علمدار🌹
#هر کاری مى كردن دکترا، سید به #هوش نمی اومد. اگر هم می اومد.. یه #یازهرا (س) می گفت؛ دوباره از هوش می رفت. کمی آب #زمزم با #تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید.
🕊❤️ #چشماشو باز کرد و گفت: #این چی بود؟
گفتم: #آب...
🕊❤️ گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..! من با مادرم تو کوچه های #مدینه بودیم، تازه #راز یازهرا (س) گفتناشو فهمیدم.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ تودهنی #هویدا به #وطنفروشان دورهی #پهلوی که کشور خودشون رو رها میکردند
وطنفروش لجنه، تو هیچ دورهای هم کسی وطنفروش رو تشویق نکرده، چه پهلوی باشه چه امروز
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥بازنشر👆👆👆
حجت الاسلام #سید_علی_خمینی به موضوع مهمی اشاره کرد :
♦️در زمان ده ساله امام راحل، افراد سخنور و اندیشمند و با ریشه، که بین مردم محبوبیت داشتند، در واقع سخنان امام جامعه را به خوبی تبیین می کردند و امام کمتر مورد سیبل دشمنان بود.
♦️ولی در زمان جانشینش مقام معظم رهبری،یک تنه، بار فرهنگی تبیین در امور مختلف را بعهده دارد
♦️لاجرم این امام جامعه است، که مورد سیبل بیشتر دشمنان قرارگرفته
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شعور اگه آدم بود👆
🔞 اعتراض یک جوان به #بیبندوباری نسل جدید و آسیب اون به #زندگی_مشترکی که قراره بعدا داشته باشن
همین حرفها رو یه عمره مذهبیها دارن میگن
همین حرفها رو هزار مدلش رو اسلام گفته
از اینکه زنا نکنید و چشم از نامحرم بپوشید
تا اینکه شهوت خودتون رو کنترل کنید و حجاب داشته باشید و خیلی موارد دیگه
ولی گوش نکردید
فکر کردید روشنفکر شدید
همه چیز رو رها کردید
هم گند زدید به زندگی خودتون
هم گند زدید به #فرهنگ_جامعه
@Alachiigh
ان شا الله آقای دکتر عارف عزیز هر وقت حقوق و مزایای مردم و کارمندان را تونستن به دلار بدن، #بنزین را هم به دلار بفروشند!کدام عقل سلیمی می پذیرد بنزین را با دلار وارد کنیم و حقوق را به ریال به نسبت یک شصتم دلار بدهیم؟!
✍ سید علیرضا آلداود
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_دو گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_سه
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.»
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.»
بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانة خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.»
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها دلهرة عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_سه چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب ها
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_چهار
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جادة تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهرة آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 #گوشت_بدون_استخوان ...
🟢لوبیا سفید به علت سرشار بودن از فسفر باعث تقویت حافظه شده و به دلیل آهن فراوان از کم خونی جلوگیری میکند.
🟢 یکی از مهمترین خواص لوبیا سفید این است که موجب کاهش قند خون میشود.
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹ابراهیم_جهانبین🌹
چهارده سالگی رفت #جبهه...
تو گردان مسلم لشکر ویژه ۲۵ #کربلا بود.
شش سال تو جبهه ها بود و بیش از ده عملیات حضور داشت و خط شکن بود.
هفت بار مجروح شد...بهش میگفتن
ابراهیم تو چرا همش مجروح میشی
#شهید نمیشی .....؟
میگفت دعای مادر نمیزاره #شهید شم...
تو اعزام آخر مادر برایش دعای شهادت کرد و ابراهیم تو جزیره مجنون #شهید شد و پیکرش هفت سال بعد برگشت...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️❌ علم بهتر است یا ورزش؟
♦️برندگان مدال طلای المپیک پاریس ، ۱۸ میلیارد تومان جایزه می گیرند.
♦️جایزه برندگان مدال طلای المپیاد جهانی نجوم و اختر فیزیک ،بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان خواهد بود.
🔹رئیس جمهور با ارسال پیامهای اختصاصی کسب مدالهای طلا و نقره توسط ناهید کیانی و زهرا رحیمی در مسابقات المپیک و پارالمپیک پاریس را تبریک گفت.
🔹تاکنون هیچ پیام اختصاصی از رئیس جمهور برای حنانه خرمدشتی(دانش آموز برنده مدال طلای المپیاد جهانی نجوم و اختر فیزیک )ارسال نشده است.
❌❌❌❌❌
🔹جناب پزشکیان !
با این وضع توقع دارید کودکان و نوجوانان مملکت سراغ علم و فناوری بیایند؟ آن هم وقتی که شاهد کم توجهی شما و دولت به جوانان فعال در عرصه علم و فناوری هستند!
🔹 اصلا دنبال کاستن از جایزه ورزشکاران نیستیم اما آینده کشور و رشد و تعالی جامعه ما بستگی تام به توسعه علم و فناوری دارد و بدیهی است الگو شدن ورزشکاران ما را به این هدف نمی رساند!
🔹آقای پزشکیان!
اگر می خواهید علم و دانش در جامعه ارزشمند و خواستنی باشد لازم است با تشویق و توجه کافی به دانش پژوهان جوان و با اخلاقی مانند"حنانه خرمدشتی"، آنها را به عنوان الگوی کودکان و نوجوانان کشور معرفی کنید .(نه این که زمینه ساز بازگشت اساتید متخلف و خرابکاران و فحاشان دانشجونما به دانشگاه شوید و یا این که دانشگاه را به جولانگاه فساد و برهنگی و بی حیایی تبدیل کنید.)
🔹 جناب رئیس جمهور!
اگر در جذب نخبگان صداقت دارید لااقل به اندازه ورزشکاران به دانش پژوهان جوان و با انگیزه بها بدهید تا مانع مهاجرت آنها شوید چون رفتار ناعادلانه و تحقیر آنها( در مقایسه با ورزشکاران) انگیزه های آنها را سلب می کند و آنها را به این نتیجه می رساند که اینجا قدر نخواهند دید و بر صدر نخواهند نشست!(نخبگان علمی حقیقی، بابت حجاب و عفت و دین فراری نمی شوند بلکه کم توجهی و نامهربانی شما مسئولین آنها را از کشور فراری داده و می دهد.)
🔹لازم است به سرعت این روند ناعادلانه و غلط را اصلاح کنید تا ادعاهای شما درباره احترام به علم و دانشمندان و پژوهشگران باورپذیر باشد.
✍دکتر محمدصادق کوشکی
#حمایت_از_نخبه
@Alachiigh