eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 سرشار از بتاکاروتن است که به حفظ سلامت و طراوت پوست کمک می‌کند ... این آنتی اکسیدان باعث می شود پوست سفت، نرم و سالم بماند و برای استحکام استخوان‌ها و تقویت بینایی نیز مفید است. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدمنصور مهدوی نیاکی🌹 ▪️چیزی نیست ، راحت باشین فقط یه غواص آورده بودن که بعد سی و اندی‌سال از جبهه برگشته ، با همون لباس غواصی ؛دستاشم بستن و زنده زنده با دوستاش دفنشون کردند و بشهادت رسوندنش ...فدای قد و قامتت منصور.. . 📷 این عکس متعلق شهیدی از لشکر ویژه ۲۵ کربلاست( به نام شهید منصور مهدوی نیاکی از شهرستان آمل...) که در جریان تفحص شهدا کشف گردید.شادی روحش صلوات ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده‌ مجلس به اظهارات دیروز پزشکیان ❌دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده! حجاب را قربانی بازی های سیاسی نکنید... انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟ @Alachiigh
72.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 ❌❌☝ بازپخش صحبت‌های مهم سال گذشته علی قدیری، مدیرعامل شرکت بیان در مورد آلوده بودن ایران: مطابق احکام صادره در دادگاه‌های آمریکا، به مدیران ایران رشوه پرداخت کرده تا استفاده از محصولات این شرکت را به حداکثر برساند که متاسفانه موفق هم بوده و تجهیرات زیرساختی دولتی به طور انحصاری در اختیار HP است. @Alachiigh
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.» پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه.من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود. پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریة من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» 👇👇
آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظة آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.» صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونة سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیة بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانة سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پارة آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک درة عمیق. 👇👇
کمی بعد با پنج تا بچة قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاش تند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانة ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش.  فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیة راه را باید با هم برویم...» «پایان کتاب دختر شینا» @Alachiigh
⚜این متن رو همیشه سرلوحه زندگیتون قرار بدید:👇 “راضی باش” به هرچی اتفاق افتاد، که اگه خوب بود زندگیتو “قشنگ” کرد اگه بد بود تو رو “ساخت” @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید عبدالرزاق علی شیری🌹 ⭕️ شمشیرزن یک دست تیربارچی عراقی را قیمه قیمه کرد 🔹️ شهید عبدالرزاق علی شیری در سال ۱۳۴۱ در کرج متولد شد و در طفولیت به علت تب شدید از ناحیه پای چپ فلج گردید. □ هر چند بهبودی پیدا کرد اما لنگیدن پای چپ همیشه با او بود. 🔸️ عبدالرزاق در دفاع مقدس بدون توجه به معلولیت سریع وارد واحدهای رزمی شد و به عنوان یک رزمنده اسلحه به دست گرفت □ سال ۱۳۶۱ در سومار در اثر اصابت ترکش دستش چپش از کتف جدا شد و با آستین خالی با یک شمشیر بر کمر وارد میدان شد. ■ سه ماه بعد در عملیات والفجر یک تیر به گردنش اصابت کرد و باز مجروح شد. 🔹️ مدتی بعد، حضور عبدالرزاق در مقر قلاجه قبل از عملیات والفجر۴ با آستین خالی و قداره به کمر، در حالی که پرچم سرخی به دست همه رو حیرت زده کرد و دوباره در اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد. ■ در گردان علی اصغر خط شکن شد وبا هدف ضربه زدن به دشمن در جزیره ام الرصاص و آن سوی اروندرود وارد میدان شدند. 🔸️ عبدالرزاق "شمشیر بند" در عملیات والفجر۸ در جزیره ام الرصاص وقتی تیربار چهارلول دشمن امان همه را بریده بود، دست به کار شد. □ عبدالرزاق نارنجک به کمر و شمشیر به دست برای رسیدن به تیربار دشمن از باتلاق گل و لای گذشت و دقایقی بعد تیربار دشمن خاموش شد و عبدالرزاق هم افتاد. □ عبدالرزاق علی شیری تیربارچی بعثی را با شمشیر قیمه قیمه و خودش هم به شهادت رسید. ■ رزمندهای زیادی توانستند از محاصره خارج شوند و پیکر عبدالرزاق بعد از ۱۳ سال به وطن باز گشت و در گلزارشهدای امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
33.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨ای کاش مسئولین این حرف ها را جدی میگرفتند‌! 📣خوب است یکبار دیگه این صحبت های عجیب و غریب درباره‌ی پشت پرده‌ی آسیب های سایبری را با هم ببینیم. ✍️دیدن این کلیپ پرمغز بعد از انفجارات لبنان نشان میدهد که دغدغه‌مندانی همچون استاد حسن عباسی چقدر در این زمینه دقت داشتند و مسئولین امر چه مقدار بی‌دقت بودند... @Alachiigh
❌آموزش و پرورش در اینستاگرام‼️ متاسفانه تیم اطلاع رسانی وزیر آموزش و پرورش دولت پزشکیان، اینستاگرام را برای اطلاع رسانی وزیر انتخاب کرده است. ❌کاش آقای دکتر کاظمی در راستای احترام به محصولات دانش بنیان فارغ‌التحصیلان همین مدارس و دانشگاه ها، از یا همان خود آموزش و پرورش استفاده می کرد... اینهمه حساسیت سران اروپایی و آمریکایی را می بینیم؛ اینهمه خسارت از فضای رهای مجازی می بینیم باز مسئولان مملکتی اینطور بی توجه به مصالح ملی عمل می کنند... به کجا شکایت بریم؟؟ ⭕️تیم مشاوران جدید وزیر آموزش و پرورش که دنبال حذف ظریف جریان انقلابی از بدنه نظام تعلیم و تربیت هستند دلشان برای دانش‌آموزان نمی سوزد که آن ها به اینستاگرام تشویق می کنند؟ @Alachiigh
👈اگر حق با شماست، خشمگین شدن نیازی نیست. و اگر حق با شما نیست، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید … بهمین راحتی...😊😉 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ♥️🤚 این رسم دنیا نیست انگاری هیشکی مثل من اینجوری تنها نیست این رسم دنیا نیست یعنی حدود کربلاتم واسه من جا نیست؟ التماس دعا🙏 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_امید_علی_آموخت🌹 🌹شهید_ایرج_آموخت🌹 ♦️ پدر و پسری که شهید شدند..! شهیدان « امیدعلی و ایرج آموخت» پدر و پسری که ماه‌ها در جبهه های دفاع مقدس حضور داشتند و کمتر یکدیگر را می‌دیدند، اما در آخرین فصلی که تصمیم گرفتند باهم و در یک جبهه، به جنگ با دشمنان اسلام بروند، در آغوش هم به شهادت رسیدند..! ✳️ نحوه شهادت به نقل از خانواده: پدر آرپی‌جی زن بود و پسرش کمک او و حمل‌کننده مهمات ؛ پسر بر اثر ترکشی که می‌خورد دچار آتش‌سوزی می‌شود (خرج آرپی‌جی) ؛ پدر مشغول خاموش کردن فرزند می‌شود که بر اثر اصابت ترکش و گلوله هر دو مجروح شده و یا به شهادت می‌رسند؛ سپس دشمن منطقه را با بمب شیمیایی مورد هدف قرار می‌دهد ؛ مدتی بعد همان منطقه به دست دشمن میافتد و با حضور دشمنان بر بالای پیکر شهدا اقدام به زدن تیر خلاص بر پیشانی این شهدا می‌نمایند. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
💠 ‏هرچه ما چیزی نمی گوییم ظاهرا شما قرار نیست به این وقاحت پایان دهید 🔹یک روز دختر ایشان را «ام ابیها» می خوانید و امروز داماد او را با امام علی ع قیاس می کنید. 🔹حق ندارید برای پروژه ‎ تان اهل بیت علیهم السلام را خرج کنید.. اولا وقتی زاکانی برای دامادش حکم زد هم یاد غدیر کردید؟ یا برای او حرام بود و برای شما حلال؟ البته ما همان موقع معترض بودیم 🔹درثانی پیامبر گرامی اسلام به دستور خدا و نص صریح قران این کار را انجام داد؛ به شما از کدام کانال وحی می رسد؟ ✍🏻 رائفی پور @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆👆🎥 قسمتی از صحبتهای در خصوص ناهنجاری اجتماعی که رسانه ها نخواستن دیده بشه. 💢پزشکیان اولش در پاسخ به خبرنگاری که به دروغ گفت کوچه پس کوچه اومدم تا گشت ارشاد منو نگیره، گفت مگه بازم گیر میدن و فقط این تیکه را همه دیدند ولی بعدش حرفای خوبی زد که رسانه های انقلابی تا اصلاح طلب نخواستن دیده بشه چون هر دو به ضررشون بود. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🎊💐💞🎊🎉 با نام نبی بکن مُزَین دهنت‎ ‎ تا خالق ِتو بیمه کند جان وتنت ای آنکه ز عاشقان قرآن هستی خوشبوی کن از نام محمد(ص) دهنت 💐عیدتون مبارک💐 🎥⚜نماهنگ زیبای ولادت رسول اکرم و امام صادق علیهم السلام ⚜ (ص) (ع) @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا