eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆🔴🔺خبری که صهیونیست ها را شوکه کرد! 🔻مقاومت اسلامی حرمین شریفین برای اولین بار از خاک عربستان یک عملیات پهپادی علیه رژیم صهیونیستی انجام داد. 🚨👆صحنه هایی از مقاومت اسلامی در سرزمین حرمین شریفین(عربستان) از پرتاب پهپاد به سمت فلسطین اشغالی ⚠️ خبر جالب توجه یک سازمان مسلح سعودی به نام گردان های بلاد الحرمین در حال انجام عملیات نظامی با هدف قرار دادن یک هدف حیاتی در فلسطین اشغالی با استفاده از هواپیماهای بدون سرنشین است. @Alachiigh
✅استوری مهران غفوریان و امین زندگانی ✅ واکنش قلعه‌نویی و بازیکنان تیم ملی به حملۀ رژیم صهیونیستی @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ #کوله_باری_از_عشق_۱ #قسمت‌۱ـ۲ـ۳ نفس دختری ۱۸ سا
حب المهدۍ هویتنا: نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت:چ چی؟! زهرا خانوم خندید و گفت : نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر امیر : مامان نفس کم خواستگار ندارم که همه رد شدن حاج محسن : بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه نفس : حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟ حاج محسن:استاد دانشگاه نفس:چییییی(چقدر سریع به بابا گفت) حاج محسن:نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن نفس:خیلی خب زهرا خانوم:قراره فردا شب بیان نفس:مامان چخبره چرا آنقدر زود؟ امیر:راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟ حاج محسن:میگم میشناسمشون زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت. بعد از نماز به استادش فکر کرد . چه جوابی باید بدهد؟اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود . تقه ای به در خورد نفس:بفرمایید امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست. نفس : چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که درباره ی استاد بیشتر فکر کنم امیر: نه من جوابتو از همین الان میدونم نفس : که منفیه امیر:نخیر که مثبته نفس:چرا همچین فکری میکنی؟ امیر:تا قبل از این هر وقت درباره ی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته بعد لبخندی زد و گفت : خوشبخت بشی نفس داداش ، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه اینو گفت و از در بیرون رفت. و نفس ماند و کلی خیال آیا استاد را دوست داشت؟حرف های مهدی هم حق بود . چرا من اینطور شدم؟اینم یکیه مثل قبلیا .وای نفس چته ؟ چرا قلبت یطوری شده آی خدایا همیشه پشتم باش ناگهان فکری به سرش زد و سریع با عمو کمیلش تماس گرفت و از او خواست برایش استخاره بگیرد و جواب استخاره خیلی خوب آمد.آخر خدایا چرا من اینطور شدم؟چرا آنقدر ذهنم درگیرشه ولی من استاد حسینی رو اصلا دوست ندارم. نه ندارم ... چرا دارم): نفس چند ماه پیش را به یاد آورد که گویا دست استاد شکسته بود و بچه ها به عیادتش رفتند و فقط نفس بود که به خاطر حفظ غرور و حیا به عیادت استاد نرفت ولی اخبار و احوال استاد را از بچه ها جویا میشد. من چه بخوام چه نخوام یه حسی نسبت به استاد دارم.با خود گفت بیخیال بابا دراز کشید و به خواب رفت . در خواب در باغی زیبا بود که خانمی زیبا با چادری سبز به سمتش آمد و دستش را گرفت و گفت : دخترم به زودی هدیه ی بزرگی به تو داده خواهد شد به سبب حفظ حجاب و رعایت دین سپس به سمتی رفت و استادش را که کنار مردی نورانی بود را به نفس نشان داد. نفس سراسیمه از خواب پرید ساعت 7 غروب بود رفت و آبی به سر و رویش زد و باخود گفت این یعنی من و استاد برای هم مناسبیم اینو اون خانم سبز پوش گفت. قامت برای نماز بست.دلش پرکشید به سوی فردا جوابش چیست؟منفی؟مثبت؟نمیدونم نمی‌دونم خدایا خودت کمکم کن برای شام به طبقه پایین رفت و شام را در کنار هم خوردند و سریال هر شب پخش شد و سپس نخود نخود هر که رود اتاق خود نفس روی تختش دراز کشیده بود و به فردا فکر میکرد که تقه ای به در خورد و محمد مهدی وارد شد و روی تخت کنار نفس نشست. نفس روی تخت نشست و به مهدی چشم دوخت. مهدی:نفس باورم نمیشه بخوای بری نفس: وایییییی مهدی چرا آنقدر بزرگش میکنید؟ کی گفته من میرم؟ مهدی:رنگ پریدت،تو فکر بودنت،مضطرب بودنت خانوم نفس آروین قلبت درگیر شده خواهر من نفس :قلبم به چی درگیر شده مهدی؟ مهدی:یه چیز خیلی قشنگ نفس:خب چی؟ مهدی:عــــشــــق نفس بالشت را به سمت مهدی پرت کرد که مهدی شب بخیر گفت و رفت. نفس صبح با صدای اذان بیدار شد نمازش را خواند و با خدایش صحبت کرد و جزوه اش را مرور کرد. ساعت 7:30 پایین رفت و سلام داد. زهرا خانوم:سلام دخترم حاج محسن:سلام نفس بابا محمدمهدی: بابا چرا به اون میگی نفس بالا به من میگی پسر؟؟آخه تبعیض تا چه حد؟من و این طاهای بیچاره همیشه مظلوم بودیم همه خندیدند که نفس گفت : آقای دکتر حسودی خوب نیستا واسه مغزت ضرر داره مهدی:اوخی بشه جون مقشاتو نوشتی نفس:ای درد و مرض مقش چیه @Alachiigh
🔴 علائم هشدار قندخون بالا ... ✅خشک شدن دهان 🔰تکرر ادرار ✅احساس خستگی عمومی 🔰تاری دید ✅دیر بهبود پیدا کردن کبودی یا زخم 🔰کاهش وزن @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹 جان فدایان ایران در حمله اسقاطیل به ایران ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥 مسئولان باید تشخیص بدهند و درست بفهمند برخی با تغییر و جابجایی کلمات ، خواسته یا ناخواسته ، جهت و تاکید و تکیه معنا و مقصود ، را تحریف کردند. ⭕️👆این بخش ویدیو رهبری را خودتان تماشا کنید لحن گلایه آمیز و عتاب گونه رهبرانقلاب گویای آن است که صحنه روشن است و مسئولان باید تشخیص درست دهند و بفهمند عدم تشخیص و فهم درست مسئولان در مواجهه با رژیم باعث شده که دشمنان همچنان نسبت به رشادت‌های و استعداد و امکانات ملت بزرگ ایران دچار خطای محاسباتی باشند و جسارت بخرج دهد.... @Alachiigh
✅ ⭕️واکنش برخی از ها به رژیم صگیونیستی @Alachiigh
50.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.🇮🇷. 💢چشم های تیزِ همیشه بیدار... بچه های پدافند، دمتون گرم🌹 ✅ مجید جوادی گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هَــتـنـا .🇮🇷. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: #‌کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق .۸ بعد از اتمام صبحانه مهدی نفس را به دانشگاه رساند و به صورت تصادفی ماشین استاد هم روبه روی آنها پارک کرد. نفس از ماشین پیاده شد و چشم در چشم استاد شد . استاد با دیدن مهدی چینی به ابرو انداخت .استاد به سمت نفس آمد. استاد: سلام خانم آروین نفس:سلام استاد در همین حین مهدی پیاده شد که نفس رو به مهدی گفت: داداش ، ایشون استادم هستن. استاد حسینی از سر آسودگی نفس راحتی کشید و با مهدی دست داد که استاد مهدی را به حرف گرفت که مهدی رو به نفس گفت:عزیزم شما برو سر کلاس. نفس : چشم وقتی وارد کلاس شد سلامی داد که بچه ها به سمتش آمدند و گفتند :نفففففس اگه بدونی چه خبری دارم برات نفس :چی بچه ها: استاد حسینی میخواد بره خواستگاری دیروز تو دفتر شنیدم یکی از بچه ها:خوشبحال دختره چه شوهری گیرش میاد صدا ها با آمدن استاد حسینی قطع شد. یکی از دختر ها که انگار از خبر خواستگاری استاد در ذوقش خورده بود گفت:استاد مبارکت باشه استاد:بله؟! دختره : منظورم خواستگاری اونو استاد: اونوقت شما از کجا فهمیدید دختره:دیروز از تو دفتر شنیدم استاد:اگه آنقدر که سرتون تو زندگیه مردمه تو درست بود الان این وضع نمره هات نبود دختره:شما راست میگید ولی با حسرت گفت خوشبحال اون دختر خوشبخت استاد:دختر درست نیست بعد نگاهی به نفس انداخت و گفت حتما خانــم هستن که نظر منو جلب کردن. و همه نگاه ها به سمت نفس رفت و پچ پچ هم شروع شد که استاد درس را شروع کرد و بعد از اتمام درس آیناز به نفس گفت : موضوع چیه نفس مشکوک میزنی؟ نفس که اعصابش خورد بود گفت:آیناز خواهش میکنم دست از سرم بردار. آیناز متعجب شروع کرد به صدا زدن نفس :نفس نفس نفس با تو ام نفس برگشت و خواست چیزی بگوید که متوجه نگاه متعجب استاد به او شد. رو به آیناز گفت:چند بار بت بگم تو مکان شلوغ منو بااسم کوچیک صدا نزن. باید برم آیناز یاعلی خداحافظ . تاکسی گرفت و به مزار شهدا رفت و مثل همیشه کنار مزار داداش آرمان(برادر شهیدش نشست )و گفت: سلام داداش خوبی؟ داداش حالم بده یه طوری شدم اصا انگار این من دیگه من نیست به قول شاعر که میگه کیست این مَن...؟ این مَنِ.. با مَن ز مَن‌بیگانه‌تر این مَنِ... مَن مَن کُنِ.. ازمَن کمی دیوانه‌تر؟シ چرا من آنقدر عجیب غریب شدم ؟ چرا قلبم آنقدر سریع میزنه؟ که ناگهان دید دختری بدحجاب رو به رویش نشست سرش را بالا آورد و به صورت آن دختر نگاه کرد و دختر هم به او نگاه کرد. دختر:حالم بده هروقت حالم بدمیشه میام اینجا نفس:عزیزم اسمت چیه؟ دختر:اسم من پریناز اسم تو چیه؟ نفس:چه اسم قشنگی اسم منم نفسه پریناز :نفس جون میتونم باهات درد و دل کنم؟نه که بشینی منو هم مثل تموم چادریا نصیحتام کنی می‌خوام رفیق باشی برام هستی؟ نفس لبخندی زد و دستش را به سمت پریناز گرفت و گفت: هستم پریناز شروع کرد:میدونی ۷ سالم بود که مامان و بابام از هم جدا شدن و من رفتم پیش مامانم ولی چه رفتنی؟رفتیم پیش مامان بزرگم که تنها نباشیم از لحاظ وضع مالی وضعمون توپه ولی من آغوش یه پدر میخواستم که الان ایران نیست مامانمم میخواد دوباره ازدواج کنه و من تنها تر از همیشه بشم. نفس لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی که باعث آرامش همه میشود گفت: زندگی میگذره ، گاهی باب دلت گاهی برخلاف آرزوهات گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یه خدایی داریم که همیشه هوامونو داره نگران نباش عزیزم. @Alachiigh