فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛⚠️گفته میشه رییس کارخانه #بستنی_میهن هست، که فکر میکنه فرمانده کل ارتش شاهنشاهیه و همه کارگرا اجبار میکنه شش تیغ کنن!
حتی اگه کمی ته ریش داشته باشن اینجوری گیر میده و تحقیر میکنه و...
🤲خدایا به آدمها قبل از پول دادن جنبه بده که فکر نکنن با حقوق صد_صد پنجاه دلاری ملت رو به بردگی گرفتن!
❌⚖️ دستگاه قضایی هم طبق معمول مُرده‼️
🚫تقصیر اینا نیست مقصر خود جمهوری اسلامیه که اقتصاد مملکت رو با تمام رانت ها و مزایاش واگذار کرد به یک مشت گدا گشنه تازه به دوران رسیده و خودش رو با دادن قدرت اقتصادی بی حد و حصر به امثال حسین مرعشی ها، سلاح ورزی ها و پدرام سلطانی ها به طور کامل خلع سلاح کرد!
🚫 به لیبرال سرمایه داری سلام کنید!
#محسنی_اژه_ای
#برخورد_قاطع
#بستنی_میهن
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق قسمت۵۵ـ۵۸ عزیزم در ضمن این کتاب آسمانی اونقدر چذابه که تو حتی از ناهار و شا
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۵۹ـ۶۱
تماس قطع شد و به نیم ساعت نرسید
که دوباره پریناز با او تماس گرفت وپرسید :
نفس من کامل درباره ی موسیقی ها
تحقیق کردم خواستم ازت به طور
خلاصه بپرسم که چه موسیقی هایی
خوب نیستن؟
نفس صدایش را همچون گویندگان
کرد و گفت :
طی تحقیقات بنده، موسیقی به خودی
خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی
خوب می تونه آدم رو به سمت
بهترینها سوق بده.
اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون
شعری که خواننده می خونه پر محتوا
باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد
عالم هستی، معبود واین چیزها
باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی.
طبق گفتهی یکی از بزرگان بهتره که از
هجران و معشوق و عاشقی و این
چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه
جورایی آدم رو وابسته میکنه
نفس به یاد آخرین سوالی که برای
پریناز پیش آمده بود افتاد
در حالی که روی مزار شهدا بودند
پریناز متفکر پرسید :
نفس جان همیشه این سوال توی
ذهنم بوده که آیا واقعا این شهدا
برای پول رفتن ؟ اصا شهید چیه؟
کیه؟
من خیلی بهشون علاقه دارم اما
چقدر سخت است برای نفس صحبت
از این موضوع چرا که همسر خودش
هم هر از گاهی به سوریه میرود و
نفس دلش نمیخواهد شهید شود و
همیشه در ذهنش سوال بود که
همسران شهدا چگونه اجازه میدهند؟
چگونه نمیترسند از شهید شدن
مردشان؟چرا نمیترسند از تنهایی؟
به نظر نفس همسران شهدا بیش از
شهدا بر گردن ما حق دارند چون تا
کسی در موقعیت آن ها قرار نگیرد
درکشان نخواهد کرد از طرفی طعنه
ها و کنایه و تیکه ها را چه میکنند؟
نفس :
خب اول بگم کلمه شهید یعنی چی؟!
شهید از شهد میاد شهد یه کلمه
عربیه و به فارسی بشه معنیش میشه
شیرینی،حالا اینو بذاریم کنار
یه سوال من ازتو پرسم
آقا پریناز من الان بگم من تموووووم
دنیا رو بهت میدم خب؟! هرچی تو
بخوای رو بهت میدم.
پول خونه ماشین اعتبار همه چی عمر طولانی فقط در قبالش یه چیزی ازت میخوام جون بابات رو اینکه دیگه بابات رو
نبینی صداشو نشنوی نباشه جون
بچت رو چی یا برادرت؟! این معامله
رو قبول میکنی؟!
خب از این هم بگذریم تا تو به این
جواب معامله فکر میکنین چندتا
خاطره من بگم که اینا رو هم شنیدم از محمد حسین
میگفت حسین خرازی نشسته بود
ترک موتورم که بین راه به یه نفربر
پی ام پی خوردیم که داشت توی
آتیش میسوخت.
فهمیدیم که یه بسیجی هم داخل نفربره.
داره زنده زنده تو آتیش کباب میشه.
من و حسین برای نجات اون بنده خدا و بقیه رفتیم
گونی سنگرها رو بر میداشتیم و
میپاشیدیم روی این آتیش..
میدونی چی جالب بود؟!
اینه که اون نفری که داشت
میسوخت اصلا ناله نمیکرد زجه نمیزد
همین موضوع بود که پدر همه ما رو در آورده بود
بلند بلند فریاد میزد..خدایا الان پاهام
داره میسوزه میخوام اونور ثابت قدمم کنی.
نفس در حالی که اشک خودش را بالا
کشید و فین فین کرد دستمال را به
سمت پرینازی که اشک روی صورتش
جاری شده بود گرفت و ادامه داد:
خدایا الان سینم داره میسوزه این
سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه..
خدایا الان دستام سوخت میخوام تو
اون دنیا دستامو طرف تو دراز کنم
نمیخوام دستام گناهکار باشه...
خدایا صورتم داره میسوزه این سوزش
برای امام زمانه برای ولایته اولین بار
حضرت زهرا اینطور برای ولایت سوخت:)
آتیش که به سرش رسید گفت خدایا
دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم دارم
تموم میکنم خدایا خودت شاهد باش
خودت شهادت بده که آخ نگفتم..
اون لحظه که جمجمهش ترکید من
دوست داشتم خاک دنیا رو روی سرم
بریزم بقیه هم حالشون بهم ریخته
بود و حال حسین آقا هم از همه بدتر
بود دوتا زانوشو بغل کرده بود و های های گریه میکرد
میگفت خدایا ما جواب اینا رو چطوری
بدیم ما فرمانده ایناییم اینا کجا ما
کجا؟! اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره
بگه جواب اینا رو چی میدی؟!
بلندش کردم و نشوندمش ترک موتور
و تموم مسیر رو روی شونه من اینقدر
گریه کرد که پیرهن و زیر پیراهنی
منم خیس اشک شد
خب بذارین بگم از یه جوون هجده
ساله تبریزی که دو زانو نشسته بود تو
خیابون به یه تابلو چشم دوخته بود.
رفتم جلوتر روی تابلو رو خوندم نوشته
بود مدرسه دخترانه بعد پر از تیر و
تفنگ و اینا کلا سوراخ سوراخش کرده بودن
رفتم جلوتر گفتم حالا که پیروز شدیم
فلان شکستشون دادیم از چی
ناراحتی؟! چرا اصلا اینجا نشستی؟!
گفت اینجا جائیه که مغز رفیق
شونزده سالم پخش زمین شد
با دستش نشون داد گفت اینجا رو
میبینی؟! دقیقا مغزش همینجا پخش شد،
گفتم حالا به چی فکر میکنی؟
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۵۹ـ۶۱ تماس قطع شد و به نیم ساعت نرسید که دوباره پریناز با او تماس گرفت
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۶۲ـ۶۴
دارم به این فکر میکنم که این شهر
آزاد شده مردم برمیگردن بارون میاد
تموم این خاک خون ها رو میشوره
شهرداری خرمشهر میاد این تابلو رو
عوض میکنه...یه تابلوی دخترونه
دیگه میزاره اینجا...
بعدش یه روزی این دختر دبیرستانیا از
اینجا تعطیل میشن با جیغ و دست و
هورا و شادی از مدرسه خارج میشن
پاشون رو میذارن همینجایی که مغز
رفیق شونزده ساله من پاشیده روی زمین...
گفتم خب؟!
گفت الان دارم به این فکر میکنم که
اصلا برای رفیق من این مهمه که
یکی به یادش باشه یا نباشه یکی
بدونه که مغزش پاشیده اینجا یا
نپاشیده...؟!
یه لبخندی زد سرشو کرد سمت
آسمون و گفت میدونی جواب رفیقم
چیه؟! که اصلا براش مهم نیست اون
با خدا معامله کرده برای خدا رفته...
گفتم خب حالا غصهت چیه؟!
گفت حالا نمیدونم چطوری به
خانوادش بگم... خانوادش که
نمیدونن این میخواسته بیاد جبهه
گفته بود بخاطر کار میخوام برم
شهرهای اطراف رفته بود تهران از
تهران جیم زده اومده اینجا...
میدونی خودش چند سالش بود
هجده سالش بود خیلی طول نکشید
بعد رفیقش خودشم پرواز کرد... به
قول گفتنی اینا راه صدساله رو یک شبه رفتن دیگه...⁶³
حالا به نظرت ما چیکار کردیم برای
اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین
موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون
شاید یه نفر جونشون داده باشه و با
خونش اونا رو رنگ کرده باشه:)
فکر میکنی خیلی مردی یه سر به
آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه
گوشت شدن فقط همونجا بی حرکت
روی تخت دراز کشیدن چشماشون به
تخته ولی نمازشون از من و تو اول
وقت تره:) میدونی ارزوشون چیه
اینکه یه بار دیگه تو روضه امام
حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:)
بعد ما بغل دستمونه حوصلمون
نمیشه خوابمون میاد نمیریم:)
پریناز میدونی تو آسایشگاه روانی اگه
بری این ترکش ها که بهشون خورده
اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها
هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی
چشمشون توی بغل خودشون میبینن
جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از
جلوی چشماشون رد میشه و داد
میزنن و میگن نامرد نزن.
رفیقشون نیستا حالا زیر خروار ها
خاک دفن شده بدون اینکه جسدش
پیدا بشه و دفن بشه ولی عین دیوونه
ها دور خودش میچرخه که یه چیزی
پیدا کنه جنازه رفیق شهیدشو بکشه عقب.
در صورتی که الان توی یه وجب اتاق
سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم
اونورترش هم خونه های من و تویی
هست که شبا رو راحت سر روی
بالش میذاریم و میخوابیم و حتی به
این فکر نمیکنیم که برای این
راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن
مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟!
اومده بود تعریف میکرد میگفت
رسول وقتی به من میگفت مامان
میخوام شهید بشم میگفتم تو
لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار
کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت
کنه میگفت بعدش فهمیدم
مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل
این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم.
قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز
قبلش سر سجاده که نشسته بودم
گفتم مثل همیشه داشتم دعا
میکردم خدایا رسول سالم باشه
خودت حفظش کنه خودت سلامت
نگهش دار میگفت ایندفعه شرمنده
شدم پیش خدا میگفت چرا من
همیشه برای سلامتیش دعا میکنم
گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا
اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد
زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضی ام
به رضای خودت
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
🔴 فواید پاشیدن پودر تخم کتان بر روی سالاد و سبزیجات ...
1⃣لاغری و کاهش وزن
2⃣رفع چین و چروک
3⃣رفع نفخ شکم
4⃣کاهش کلسترول خون
5⃣جوان سازی پوست
6⃣درمان یبوست
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید عباس دانشگر🌹
خبر شهادتش را که شنیدم آرام و قرارم از دست رفت. روزهای اول گریه امانم نمیداد. با خودم میگفتم:« ای کاش وقتی عباس در میان ما بود بیشتر قدر او را میدانستیم!» بیحوصله بودم و دائما به عباس فکر میکردم. یاد چهره خندانش يك لحظه هم از جلوي چشمانم نميرفت.
در همان شبهای اول بود كه به خوابم آمد. دستش را روی قلبم گذاشت و گفت:«عمهجان! ناراحت نشو! اینقدر خودتو اذیت نکن! برام قرآن بخون تا هم شما آرامش پیدا کنی هم من بهرهای ببرم...»
🖊عمه شهید
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️تو کنسرت های ایران هم میشه از این کارا کرد البته اگه نمیترسن مخاطبینشون یوقت ناراحت نشن
نه اصلا #کنسرت رو ولش کن. در حد یه استوری هم #شرف داشته باشن ما راضی هستیم
#بیداری_غرب
#شرافت
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسیارعالی👆
✅زود قضاوت نکنید
کاش یک مجموعه یا نهاد یا شبکه ای در صدا و سیما بود با توجه به آیات قرآن شبیه این ویدیوها را تولید می کرد.
کوتاه حداکثر ۹۰ ثانیه، مفید،باکیفیت و تاثیر گذار
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بعضیا میگن امر به معروف هم نمیکنی ، لاقل تو جامعه راه برو 🚶🏻♂
اما یه ضرر کوچیک توی این کار هست
میدونین چیه⁉️
#لطفاً_حتما_ببینید 👆
#دکتر_علی_تقوی #حجاب
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔝امام خمینی ره:
▪️ما سر اسلام دعوا داریم،
▪️یک کسی که پنجاه سال مغزش را آنها تربیت کرده اند، این هرچه هم که ضربه از غرب به این مملکتش میخورد، به این کشورش میخورد... باز هم از آنها تعریف میکند!
▪️و ما خودمان میخواهیم خودمان را اداره کنیم،
▪️باید تصفیه بشود از این مغزهای پوسیده ای که عاشق آمریکا هستند و عاشق غرب هستند... باید تصفیه بشود از این موجودات.
🔻این کلیپ رو برسونید به دست جناب #پزشکیان!
#سخن_امام
#امام_خمینی_ره
#پزشکیان
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۶۲ـ۶۴ دارم به این فکر میکنم که این شهر آزاد شده مردم برمیگردن بارون م
#قسمت۶۵-۶۷
چندروز بعدش خبر شهادتش بهمون
رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه
که ما فکر میکنیم
از یه شهید کرمانی بگم بهتون که
میخواست بره جبهه مامانش
نمیذاشت بره میگفت تو جگر
گوشمی تو عزیز دردونمی چطوری ازت
بگذرم به مامانش میگفت الان نیازه
که من برم با مامانش خیلی حرف زد
گفت اصلا بیا باهم بریم مامانش هم
بقچه ش رو سریع بست اومد وایستاد
تو حیاط گفت من حاضرم بریم گفت:
مامان گرفتی مارو مسخرم کردی؟!
الان زنگ میزنم یه هواپیما خصوصی بیاد باهم بریم
مامانش ناراحت شد گفت خب چیکار
کنم پیرزن بود دیگه:) گفت برو بچه
ولی اونجا بهت میرسن غذا گیرت
میاد؟! حواسشون بهت هست؟!
گفت مامان ما یه فرمانده داریم که
خیلی هوامون رو داره لقمه از دهن
خودش در میاره میذاره تو دهن ما
راضی شد بالاخره پیرزن گفت برو.
بعد چند وقت همون شماره ای که
قرار بود بچش بهش زنگ بزنه و خبر
خودش رو بهش بده روی تلفن نقش
بست گوشی رو با ذوق و شوق
برداشت گفت سلام مامان خودتی؟!
صدای یه آقایی اومد صداش خیلی
آشنا بود.اصلا به دل مینشست
فرمانده گفت : چرا دعا کنید دعای
مادر شهیدا خیلی میگیره:)
پیرزن بنده خدا بغض کرد گفت شما
که گفتین سالمه:)
گفت: شرمندم حاج خانوم دعای مادر
شهیدا زود میگیره:)
اونشب براش دعا کردم گفتم خدایا
هرچی این فرمانده میخواد بهش بده
بچم گفته بود فرماندمون خیلی
مهربونه ها باورم نمیشد
چند ساعت ت بعدش که داشتم تلویزیون
نگاه میکردم نشون داد که سردار
سلیمانی رو ترور کردن:)
گفتم خدایا به همین زودی دعای مادر
شهیدا گرفت؟!
فرمانده اون پسر سردار بوده
سرداری که بهش میگیم سردار دلهامون
یه سرباز بود توی جبهه بچش تازه به
دنیا اومده بود خانومش زنگ میزنه
میگه که آقا بچت به دنیا اومده
ماموریت رو کنسل کن بیا برای بچت
پریناز گناهو تو چی میبینی؟!
اونوقت ما هر گناهی هم که باشه
انجام میدیم بعدش میگیم که این که گناه نیست.
مهم اینه دل پاک باشه.
اینا فقط چند تا از خاطرات بود
که برات تعریف کردم
دل پاک بودن هم حدی داره رفیق با
خودت چند چندی چرا همه چیزو انکار میکنی.
وای به حال کسایی که گناهو کوچک میشمارن:)
آدم اگه بخواد به یه جایی برسه اگه
بخواد یه تلنگری بهش زده بشه اگه
بخواد با خدا آشنا بشه بهترین
دستاویزش همین جوونایی هستن
که بی چشمداشت رفتن بدون ادعا رفتن:)
یه دونه شهید برای من پیدا کن که
ادعا داشته باشه تو دین تو معرفت تو
علم با اینکه خیلی بزرگ بودن:) به
قول گفتنی ره صدساله رو یه شبه رفتن:)
میبینی شهدا چطوری بودن و چطوری
شدن شهدا؟! اونا خونشون از ما
رنگین تر نبود یه تفاوت باهامون
داشتن عشق واقعی رو تجربه کردن
عاشق واقعی شدن
حالا اگر که میگی شهدا بخاطر پول
رفتن جواب معامله منو ندادی
حاضری همه چی بهت بدن و جون
عزیزترینت رو بگیرن ؟!
نمیخوام با احساساتت بازی کنم ها...
ولی همه اینا واقعیته...
یعنی اون پولها می ارزه که این بچه
ها از این سن در حسرت پدر و
آغوش پدر بزرگ بشن؟!
یا اینکه بچه دسته گلت رو علی اکبر
بدی و بعد علی اصغر تحویل بگیری:)
خیلی چیزا رو نمیشه با پول بدست
آورد یا برگردون مثل داغ عزیزان
داغ عزیز رو با پول میشه خنک کرد؟!
آغوش پدر رو میشه با پول برگردوند؟!
نمیشه:) نمیشه به والله نمیشه
همسر شهید میگفت
میدیدم علی چند باری هی یکم راه
میره صدا میزنه بابا میوفته باز بلند
میشه باز یکم میره صدا میزنه باز
میوفته بردش دکتر که این بچه چشه
چرا اینجوری میشه
شهید حججی میره به خواب
همسرش میگه
این چه چیزیش نیست فقط منو
میبینه میخواد بیاد بغلم نمیشه و
نمیتونه و هی میوفته
نگین به خاطر پول رفتن بخاطر همین
امنیتی که الان داریم و با خیال تخت
میگیریم میخوابیم بدون ترسیدن از
اینکه بمبی رو سرمون بیوفته یا
خونمون آوار بشه یا بریزن تو خونمون
با تیر و کلاش و تفنگ تیربارمون کنن
رفتن که به وقت شام تبدیل نشه به
وقت تهران و به وقت ایران
چقدر این بچه باید حرف بشنوه
حسرت بخوره بخاطر اینکه
مامان امروز بچه ها همشون با
باباهاشون اومدن مدرسه بابا کجاست؟!
بچه دو ساله از شهید شدن باباش چی
میدونه؟! چقدر دیدتش؟! چقدر
اغوششو حس کرده؟!
چقدر باید باباهای بچه های دیگه رو
ببینه که بغلشون میکنن نوازششون
میکنن براشون عروسک و اسباب بازی
میخرن
بخاطر این رفتن که همون حرومیایی
که دارن فلسطین رو تصرف کردن و
غزه رو تیربارون میکنن نیان تو کشور
و کشور رو به خاک و خون بکشن
رفتن تا امثال اونایی که راست راست
شالشونو در میارن با هر سر و وضعی
روی خون این شهدا پا میذارن امنیت
داشته باشن همین که تو به این
راحتی این کارو انجام میدی یعنی
آزادی داری امنیت داری.
نگین به خاطر پول رفتن:)
حرفم تموم یکم به خودمون بیایم
خیلیییییی مدیونشونیم جونمونو
زندگیمون راحتیمون رو آرامش و
امنیت مون رو .
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت۶۵-۶۷ چندروز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر میکنیم از ی
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۶۸-۷۰
جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:)
نفس در حالی که آب دماغش را بالا میکشید گفت :
پریناز این شهیدا به خاطر پول نرفتن
بعد هق زد بخدا به خا طر پول نرفتن
پریناز هم در حالی که صورتش از
اشک خیس بود نفس را در آغوش
کشید و گفت : ببخش نفس جان
نمیخواستم خاطرتو مکدر کنم آره
راست میگی اونا خیییلی خوبن خاک
تو سر من که همچین فکر غلطی داشتم.
بعد رو به مزار شهدا گفت : ببخشید از
همتون معذرت میخوام تو رو خدا
کمکم کنید .
نفس لبخندی زد و گفت: اونا خیلی
مردن حتما کمکت میکنم
پریناز اینا خییییلی آقان تو میدونی که
محمد حسین هم میره سوریه به
خداوندی خدا آنقدر نذر و نیاز میکنم
که سالم برگرده
اونا هم مثل منو محمد حسین عاشق
همسراشونن ولی به خاطر یچیز با
ارزش از این عشق گذشتن.
پریناز:نفس تو خواهریو در حقم تموم
کردی حالا فهمیدم بهترین و کامل
ترین دین ، دین اسلامه و من افتخار
میکنم که مسلمونم
و در نهایت محمد مهدی که از نفس
درباره ی پریناز میپرسید و دل عاشق
شده اش و رفتن به خواستگاری
پریناز و الان چند ماهی میشه که
محمد مهدی و پریناز عقد کردن..
ضربه ی آرامی که به بازوی نفس خورد
او را از افکار گذشته اش بیرون آورد
محمد حسین: بانو کجایی سه ساعتها
دارم صدات میکنم
نفس قیافه اش را مظلوم کرد و سرش
را پایین انداخت و گفت به فکر
پریشب بودم
(پریشب:
نفس ساعاتی که محمد حسین در
دانشگاه بود در خانه بیکار بود تصمیم
گرفت چند کتاب مذهبی بخواند به
سمت کتابخانه رفت و بعد از سرچ در
گوگل تصمیم گرفت کتاب های دختر
شینا ، یادت باشد ، بدون تو هرگز
و ... را بخرد .
آنها را به خانه آورد و ساعت ها
مشغول خواندن کتاب یادت باشد بود
آنقدری مجذوب این کتاب شده بود
که بدون آنکه متوجه آمدن محمد
حسین بشود خواندن را ادامه میداد
وقتی به خبر شهادت شهید حمید
سیاهلاکی و حال خراب همسرش
رسید گریه اش شروع شد و با خود
گفت همسران شهدا چه ها که
نمیکنند برای ما؟چه از خودگذشتگی
هایی که نمیکنند برای ما و ما
متوجه نیستیم
همانگونه که اشک هایش را با
آستینش پاک میکرد کتاب با شدت از
دستش کشیده شد سرش را بالا آورد
و محمد حسین را دید و ایستاد .
محمد حسین عصبی گفت: نفس من
بهت نگفتم همچین کاری نکن نگفتم
از این کتاب نخون دیدی من نیستم
شروع کردی به خوندن اینا؟
نفس دوباره اشکش را شروع کرد
دلش نمیخواست حتی یک لحظه
هم خودش را به جای همسر این
شهید بگذارد .
محمد حسین روی کاناپه نشست و
سر نفس را روی پایش گذاشت و گفت :
بخواب نفسم بخواب من جایی نمیرم
تو هم دیگه حق نداری از این کتابا
بخونی کتاب هارو برداشت و قایم کرد
و گفت که دیگر نفس حق خواندن
این کتاب ها را ندارد.)
محمد حسین کلافه گفت :
نفس چرا میخوای منو عذاب بدی؟
نفس : محمد حسین بخدا قول میدم
گریه نکنم قول میدم
من فقط میخوام اونا رو بخونم
محمد حسین گردنش را خاراند وگفت ....
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
🔴 دو برابر کردن آب لیمو ترش با روشی جالب ...
لیمو را پیش از آبگیری مدت ۱۵ دقیقه درون آب داغ بیندازید،آب آن تقریبا دو برابر خواهد شد.
#لیمو_ترش
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید_سیدابوالحسن_هاشمی🌹
🌿شهیدی که سرش درد میکرد!!
⚘شبی خواب دیدم که پیکر مطهر شهید در تابوت است و تابوت نیز در مسجد روستایمان گذاشته شده است. آن شهید در تابوت با من سخن گفت و خواست که هنگام حرکت تابوت خیلی جسدش را به اطراف حمل نکنیم. علت را پرسیدم؛ او گفت: «سرم درد میکند و با حرکت تابوت دردش بیشتر میشود.»
⚘....پس از شهادت او به یاد خوابم افتادم و وقتی جسد را مشاهده کردم، دیدم دقیقاً گلوله به سر او اصابت کرده بود. شهید هاشمی اولین شهید روستای طلحه میباشد و به همین مناسبت گلزار شهدای طلحه نیز به نام «بهشت هاشمی» نامگذاری شده است.
✍🏻به روایت برادر
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨یــــک منـــــبـع آگــــاه:
🔻موشک قاره پیمای #خرمشهر از پایگاه فضایی شاهرود باموفقیت پرتاب شد.
🔚 پایــان صهیـــون بــا مــاست
#نحن_قادمون
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴معاون وزیر بهداشت:
با این روند پیش برویم ۱۰۰ سال دیگر کشوری به نام ایران وجود نخواهد داشت
❌تنها کشوری در دنیا هستیم که ظرف ۱۰ سال از ۶ فرزندی به کمتر از ۳ فرزندی رسیدهایم.❌
#فرزندآوری
#افزایش_جمعیت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆⭕️ سخنرانی #آیت_الله_حیدری_کاشانی در مورد صحبتهای بی سابقه مقام معظم رهبری در مورد جانشینی بعد از خودش در جمع اعضای #مجلس_خبرگان
پروردگارا
قسمت میدهیم به آبروی امیرالمومنین(صلوات الله علیه)
از عمر ما بکاه و به عمر رهبری معظم و معزز انقلاب اسلامی نائب الامام(ع) حضرت آیت الله امام خامنه ای بیفزا 🤲🤲🤲
سلامتی وجود نازنین امام المسلمین امام خامنه ای عزیز ۱۴ صلوات هدیه بفرمایید
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@Alachiigh
⭕️عمداً در دولت روحانی نه #پالایشگاه ساخته اند نه #نیروگاه دو قورت
و نیمشان هم باقی است و مردم را تنبیه می کنند....
#قطع_برق
#پروهای_نجومی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۶۸-۷۰ جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:) نفس در حالی که آب د
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۷۱ـ۷۶
راستش منم کمی از اونا رو همون
شب خوندم تو هم وقتی حق داری
بخونیشون که من کنارت باشم
بعد دستش را به نشان قول جلوی
نفس آورد و گفت قول میدی؟
نفس سریع دستش را درون دست او قرار داد .محمد حسین خندید و گفت :
میگم نفس اگه میدونستم گرفتن اون
کتابا آنقدر اذیتت میکنه به عنوان
تنبیهت ازش استفاده میکردم
نفس مشت محکمی روانه ی بازویش
کرد و گفت :بدجنس
محمد حسین: آخخخ آیییی دستممم
نفس: حقته آدم زورگووو
محمد حسین: نفس کاری نکن تو
امتحان های دانشگاه به خاطر این
کارات ازت نمره کم کنما
نفس: باشه پس منم ظرفا رو میدم به تو بشوری
محمدحسین: بعد به من میگی بدجنس
نفس :خودت خواستی استاددد
به خانه رسیدند.
زینب خانوم در را باز کرد و نفس در آغوشش افتاد .
نفس:سلام زینب جووونم خوبی
دورت بگردم؟زینب جون دیدی هیکلم
چطور شده این محمد حسین هیچی
درست نمیکنه من بخورم!
همه خندیدند که زهرا خانوم گفت :
وا دخترم تو باید غذا درست کنی نه
محمدحسین بیچاره
محمدحسین خودش را در آغوش
حاج محسن انداخت و گفت : خدایا
شکرت بابت این مادر زن تازه مامان
زهرا این نفس خانوم تمام بدنمو
سیاه و کبود کرده خیلی دست به زن داره ها
بعد هم همگی باهم احوال پرسی
کردند و در پذیرایی نشستند
نفس در کنار پریناز
محمد حسین در کنار محمد مهدی و حاج محسن و زهرا خانوم در کنار زینب خانوم
محمد حسین بحث را باز کرد:میگم
آقاجون من یه ماموریت سه روزه دارم
پریناز:
حق با شماست ولی این کار نفس دل
و جرات میخواد نفس گردن من حق
داره نمیخوام تنها زندگی کنه آقا
نمیخوام خودش تک و تنها سختیارو
تحمل کنه نفس مثل خواهر مه نمیخوام
با دست خودش خودشو بدبخت کنه
و سپس اتاق را ترک کرد و به سمت
نفس رفت .
محمد حسین: نفسم بغض نکن اگه
میخوای گریه کنی بکن تو خودت نگه ندار.
نفس هق هق کنان گفت :
ببین چه خوش خیال شدم ز تو جدا
نمی شوم
غزل چه کرده با دلم ز تو رها نمی شوم
در این سرای بی کسی به درد ما نمی رسی؟
پناه آخرم تویی بی تو ترا نمی شوم
خدا خدا خدا کنم چه عصر پر ملامتی
مرا ز خود جدا کنی همی نوا نمی شوم
محمد حسین نفسش را در آغوشش کشید و گفت:
که جہان رنج بزرگیست!
نگارا تو بخند ،،
عزیز دلم مگه ما با هم صحبت نکردیم؟
گویا حرف های پریناز همچون نمک
بود که روی زخم پاشیده میشد برای
نفسی که فردا نفسش میرود ولی
نفس اطمینان داشت به آن خانوم
سبز پوش همان که محمد حسین را
به او داد او هیچگاه دروغ نمیگوید
خیال نفس از این بابت راحت بود
اشک هایش را پاک کرد و گفت : چرا
صحبت کردیم ببخشید که اینطور شد
محمد حسین بوسه ای بر سر نفس زد
و گفت :
نفس من تو رو از حضرت زینب دارم
نمیدونی وقتی تو دانشگاه میدیدمت
چه حالی میشدم نذر کردم اگه بهت
رسیدم برم سوریه .
-نذرکردمکہاگرسهمِمنازعشقشدۍ.
دوسهرکعتغزلشادبخوانم، هر روز
وقتش نبود نفس اعتراف کند به اینکه
این علاقه دو طرفس؟وقتش نبود
نفس لب بزند دوستت دارم؟چرا
وقتش بود چرا که چه بسا علاقه ی
طرف نفس بیشتر باشد.
نفس : محمدحسین؟
محمدحسین لبخندی زد و گفت: چه
جون هایی که به لب نرسید تا
اینطوری صدام کنی جانم جانانم؟
نفس: م ..من خییییلی دوستت دارم
زهرا خانوم: خدا نکنه پسرم
سفره را که جمع کردند زینب خانوم
شروع به جمع سفره کرد که نفس
گفت : نه عزیزم بزار منو پریناز جمع میکنیم
زمان خوبی نبود برای تنبیه محمد حسین
ساعت تقریبا 5 غروب بود.
محمد حسین: نفس جان بلند شو بریم
نفس: چشم
محمد حسین: چشمت سلامت
محمد مهدی: پریناز یاد بگیرررر چقد
نفس حرف گوش کنه سریع میگه چشم
محمد حسین خندید و گفت:داداش
نمیدونی من چه خدمات شایانی
بهش میکنم که اینطور رفتار کنه
نفس و پریناز :ایششش و همه خندیدند.
راهی ماشین شدند.
محمد حسین:
دلبرم باشی جهانم را فدایت میکنم
نفس:
با نگاهی از تو جانم را فدایت میکنم
محمد حسین:
بیخیال زهره و کیوان و کل کهکشان
نفس:
ماه من شو آسمانم را فدایت میکنم
میگم محمد حسین کی بر میگردی؟
محمد حسین:3 روز دیگه
نفس دارم بهت میگم که بعداً نگی
نگفتم تو این سه روز بلایی سر
خودت نمیاری ،غذاتو
میخوری،درساتو میخونی و ..
وخیلی مهم سمت اون چند کتاب
نمیری.
نفس:محمد حسین مگه من بچم؟
بعد ادای محمد حسین را درآورد و
گفت:
غذاتو بخور،مقشاتو بنویس ایش
محمد حسین خندید و گفت :
قوربونت برم نه شما تاج سری ولی
چیکارکنم دل نگرونت میشم
نفس: خب پس زود برگرد
محمد حسین:چشم
به در خانه رسیدند عمه ها و خاله ها
و عمو ها و دایی های محمد حسین
همگی بودند.
شیدا خانم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۷۱ـ۷۶ راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونی
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۷۷ـ۷۹
بعد هم یاس جلو آمد و گفت : به به
جاری جان ؟
نفس: سلام عزیزم
بعد از احوال پرسی در پذیرایی قرار گرفتند .
تعریف عروس سید حمید و شیدا
خانم زبانزد بود و سوال های متعدد
که این عروس خواهر یا آشنایی که
شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟
نفس در کنار هانیه نشست .
هانیه غمگین شده بود نفس
نمیدانست این دخترک هجده ساله
چرا اینطور شده هانیه معروف بود به
شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند.
هانیه : خوبی زن داداش؟
نفس: فدات شم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟!
محمد حسین چنان نگاهی به نفس
انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر
مجلس حرفی از محمد حسین نزند
نفس: هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟
هانیه: نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم
قول میدی به کسی نگی؟
نفس: قووول میدم بگوو
هانیه: خب راستش ر راستش مسئول
برادران بسیج محله ازم شماره ی
داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر
نفس: عههههه مبارکههههه
هانیه: آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم
نفس: نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم
حالا دوستش داری؟
هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت
نشان دهنده ی علاقه اش بود.
نفس بینی اش را کشید و گفت :
ای شیطون
هانیه لبخندی زد و گفت : میدونی
چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس
راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم
راحت میتونم باهات حرفامو بزنم.
نفس : به چشم یه خواهر بهم نگاه
کن باهام راحت باش عزیزم .
نفس بلند شد و به سمت آشپز خانه روانه شد .
عمه ها و خاله ها در آشپز خانه بودند
نفس وارد شد: سلام خانمای عزیز خسته نباشید.
عمه فرانک: سلام عزیز دلم تو
خوبی ؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟
نفس: قربان شما خب سال دیگه
درسم تموم میشه و قراره با سه تا از
دوستام یه کلینیک مشاوره ای بزنیم و
مشغول میشیم به پزشکی
عمه فرانک : به سلامتی
نفس : سلامت باشی عمه جون چخبر
از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟
عمه فرانک: والا نفس جان همش در
حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه
امسال قبول نشه میره پرستاری
نفس : نه عمه جون بهش امید بدید
پزشکی چیزی نیست که راحت بدست
بیاد باید براش تلاش کنه.
عمه فرانک: آره عزیزم ولی خسته شده
نفس: مامان جون کاری هست من انجام بدم؟
شیدا خانوم: قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟
نفس آره چرا که نه
نفس سالاد را درست کرد و به شکل
زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه
سفره را چیدند .
شیدا خانم : نفس جان دخترم میری
صداشون کنی بیان تو سالن غذا
خوری؟
نفس : آره حتما
نفس وارد پذیرایی شد و نگاه ها به سمتش کشیده شد .
سید حمید: خسته نباشی عروس گلم
نفس : سلامت باشید باباجون
اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟
بله مثل اینکه صدا هست
خب داشتم میگفتم خانمای محترم
شام رو حاضر کردن
و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم
بنده زحمت کشیدم .
خلاصه که تشریف تونو بیارید.
همه خندیدند و محمد حسین به
سمتش اومد : میای بریم تو اتاقم ؟
نفس: هوووم
دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند .
محمد حسین در اتاقش را باز کرد و
نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد .
محمد حسین: خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟
نفس: زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟
محمد حسین : نه خیلی هم قشنگه
در ضمن شما چرا پیش هانیه
میشینی من بوقم؟
برادر محمد حسین اورا برای خوردن
شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند
سر سفره سید حمید گفت:
عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟
همه خندیدند.
به دلیل زیاد بودن جمع همه روی
زمین نشستند شام را خوردند و نفس
و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف
ها را شستند .
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh