آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ #کوله_باری_از_عشق_فصل۲ قسمت۱-۳ به دخترک نوجوان ر
حب المهدۍ هویتنا:
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
کـولـهبـارےازعـشـق²
قسمت۴-۶
نفس : اوووو حالا اسمشو انتخاب نکن
محمد حسین : چشممم آماده باش که نزدیکم
نفس : چشمت منور به شیش گوشه
ارباب آقا ، چشم
محمد حسین : دورت بگردم خداحافظ
نفس : خدانگه دار و تماس را قطع کرد..
به چهار سال پیش رفت
آن روز های دانشجویی و استادی نفس
چه خاطرات شیرینی داشتند باهم و دارند..
و اما الان که نفس یعنی خانوم دکتر آروین
پزشک متخصص روان درمانگری شده
و با جان و دل به مردمش خدمت میکنه..
راستی قراره پای یه کوچولوی قشنگ هم به
زندگی نفس و محمد حسین باز بشه..
نفس لباس های کارش را با لباس های
بیرونی اش تعویض کرد و بیرون رفت
آیناز و شیرین و مریم همون اکیپی که
با نفس اکیپ شیطون دانشگاه رو تشکیل
میداد حالا خانوم دکتر صدایشان میزنند..
لبخندی زد و به طرف در رفت..
آیناز : به به خانوم کجا تشریف میبرن؟
نفس : دارم با آقامون میرم بیرون به شما
چه ربطی داره آخه؟
مریم : عههه عه بچه ها این دیگه
از وقتی که شوهر کرده خییلی پرو شده ها
شیرین : بچه ها تا قبل اینکه آقاشون بیان
پایه اید یکم ایشونو اذیت کنیم؟؟
همین موقع بود که محمد حسین در چهار چوب
در قرار گرفت در این چهار سال مرد تر شده است.
محمد حسین : اهم اهم چشم من رو
دور دیدین خانوما؟
نفس : وای آخیش راحت شدم بریم دیگه
بعد هم چشمکی حواله ی چشمان
متعجب آن سه نفر کرد و خداحافظی کردند..⁶
توی آسانسور رفتن یاد اولین باری که
باهم توی آسانسور بودن افتاد ..
نفس : چی شده که شما دست از خساست برداشتین؟
محمد حسین ابرو هایش را بالا داد و گفت :
من؟!
نفس : دِ نَه دِ من
محمد حسین بینی اش را کشید و گفت :
زبون دراز شدی خانوم؟
نفس در آسانسور را باز کرد و گفت :
همینه که هست ... ایــــش
بعد هم در ماشین نشستند ..
محمد حسین: نفس بریم اون پاساژه که
یه ماه پیش رفته بودیم؟
نفس : من میگم تو یچیزیت هستا..
من که از خدامه بریم
محمد حسین : عی هی
نفس : آها راستی محمد حسین امشب
مامانم دعوت کرده ها یادت باشه
محمد حسین : دم این مادر زن ما گرم
نفس : ایـــــــــش
👇👇👇
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـهبـارےازعـشـق² قسمت۴-۶ نفس : اوووو حالا
حب المهدۍ هویتنا:
کـولـهبـارےازعـشـق²
قسمت۷ -۱۰
محمد حسین بلند خندید و نفس در دل
خدا را شکر گفت به پاس این خوشبختی.
آخه کی فکرشو میکرد انقدر وابسته هم بشن؟
باورش برای نفس هم سخته ولی فقط
اینو میدنه که با تمام وجود عاشقشه
با صدای ترمز ماشین جلوی پاساژ افکار
نفس هم پایان یافت
دست در دست هم وارد پاساژ شدن
محمد حسین شوخی میکرد و نفس را میخنداند
چشم نفس به سمت آن ویترین و لباس
درونش کشیده شد .. با نگاه خیره ی نفس
محمد حسین هم به سمت ویترین نگاه
کرد و دست نفس را گرفت و گفت :
دوستش داری؟
نفس : کیو
محمد حسین خندید و گفت : منو دیگه؟
نفس سرش را به معنای تاسف تکان داد
وارد همان مغازه شدن خانم جوانی که
فروشنده بود جلو آمد و سلام و خوش آمد گویی کرد
محمد حسین آن لباس را نشانش داد
و خواست تا آن لباس را بیاورد
چقدر آن روز خوش گذشت همین
طور تا ساعت 7 غروب در شهر بودند
که نفس با نفسی که بند آمده بود گفت :
نفس :بستههه محمد حسین بیا بریممم
محمد حسین :تنبل شدیااا
دیگر چندان وقتی تا اذان نمانده بود
تصمیم گرفتند یه راست به خانه ی
حاج محسن بروند همین که در را زدند
پریناز خودشو در آغوش نفس انداخت
راستی گفتم که داداش امیرم با پریناز
ازدواج کرد و الان هم یه آقا کوچولو ی
۲ ساله داره؟ عمه قربونش برههه
تازه داداش امین هم با یکی از
همکلاسی هایش به اسم شیوا
نامزد کرده
نفس :آخ آخخخ پریناز بچممم مرد
پریناز :خاله قربونش بره نفس میدونی
چقد دلم برات تنگ شده بودددد؟
نفس : آره معلومه⁸
بعد هم امیر جلوی دراومد قربون داداشم
برم من که انقدر آقاست
امیر نفس را در آغوش گرفت و گفت :
امیر :دلم برات یه ذره شده بود وروجک من
نفس چینی به ابرو انداخته و گفت :
وروجک اون پسرتههه نه مننن
شیوا دختر ساده و مهربونی بود اما حس میکنم
یکم با ما غریبیش میشه
عیب ندارد امشب انقده باهاش صمیمی
باشم که فکر کنه اینجا خونه خالشهه
شیوا :سلام نفس جان
نفس :سلام زن داداش گشنگم چطوری؟
شیوا لبخندی زد و گفت :قربونت
امین گفت : اهم اهم
نفس خندید و گفت : وووو داداش مارووو
دورت بگردم قلب خواهررر
وایییی مامان زهرای من چقده به خودش رسیده
اوخ اوخ دلم برای بابا محسن خودم
لک زده بود دورش بگردم منننن
بالاخره بعد از سلام و احوال پرسی
اجازه ی نشستن رو صادر فرمودن
ایــــششش وا من چرا جدیدا همش ایش
ایش میکنم آخه؟
اوخ اوخ ببین کیو دارم میبینممم
عمه قوربونت بره آقا محمد جواد
پسر امیر و پریناز رو انقده بوس کردم
که بچه ی طفلی رنگ از روش پرید
صدای زنگ خونه اومد نمیدونم چرا
دلم خواست من درو باز کنم؟
بلند شدم و گفتم
نفس : بزرگوارا خودم درو باز میکنما
به سمت در رفتم وای ببین کی اینجاست
زینب جون خودمه وای من الهی دور
سرت بگردم ،، عزیز دل نفسی
بالاخره اجازه ی ورود رو به زینب خانوم دادم
ساعت حوالی ۸و۹ بود که یکی به گوشی
محمد حسین زنگ زد،اونم عذر خواهی کرد
و به سمت اتاق رفت یه کم بیش از حد
کنجکاوم حلالتون نمیکنم اگه فکر کنید
بنده فضول تشریف دارم
ظرف میوه رو برداشتم و در زدم و وارد شدم
اصلنشم اتاق خودمه چرا باید در بزنم؟
محمد حسین خیلی مشکوک میزدا
کلا امروز یه طوری شده بود
محمد حسین : باشه مامان جان
اومدیم.باشه .باشه خداخافظ
یکم دل نگرونت شدم سیبی که پوست
کنده بودم رو به طرف محمد حسین گرفتم و گفتم
نفس : مامان جون بود؟چی شده؟
محمد حسین : نفس نگران نشو ولی...¹⁰
ولی یه اتفاقی واسه بابام افتاده
نفس : وایی برای آقا جون؟پاشو بریم
پاشو محمد حسین من طاقت ندارم پاشو
من که میگم این محمد حسین مشکوک
میزنه ها این اگه حال باباش بد بود
همینطور بیخیال به من نگاه میکرد؟؟
محمد حسین سرفه ای کرد و گفت:
باشه عزیزم پس آماده شو
نفس لباس هایش را تعویض کرد و به
دنبال محمد حسین روانه شد
زهرا خانم با قیافه ای مضطرب گفت :
چی شده؟
محمد حسین : هیچی مامان جون
بابام یکم حالش بد شده
زهرا خانم : اوا خاک به سرم
حاج محسن : ماهم بیایم پسرم؟
محمد حسین: نه آقاجون چیز خاصی نیست
بعد هم چشمکی حواله ی امین و امیر کرد
و دست نفس را گرفت و رفتند
نفس : ای بابا محمد حسین من اعصابم خوردههه
محمد حسین : چرا آخه دورت بگردم شوهرت؟
نفس : شما ها مشکوک میزنیننن
محمد حسین خندید و گفت :
اینا اثرات بارداریه نگران نباش بزار
برات یه شعر بخونم تو ادامشو بگو
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
نفس :کز این شکـار فـــراوان به دام ما افتد
محمد حسین :
به ناامیــدی از این در مـــرو بزن فالی
بود که قـــرعه دولت به نـــــام ما افتد
نفس : ز خـاک کوی تو هـر گه که دم زند حافظ
محمد حسین: نسیــم گلشن جــان در مشــــام ما افتد
🙏اگه از رمان خوشتون اومد برای هر پارت یه صلوات جهت تعجیل در ظهور و سلامتی بابا مهدی (عج) بفرستید.🙏♥️
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤚السلام علیک یا فاطمه الزهرا 🖤🙏
یکمی حرف بزن علی نمیره ....
بسیار زیبا.. التماس دعا 🙏
#فاطمیه۱۴۰۳
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
🌹شهید محمدخانی🌹
⭕️ ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها
🔹یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم
عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🔹گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
🔹سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🔹گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان🇱🇧 بیرون کردیم.
🔹ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق🇮🇶 بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله.
🔹هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان...
🔹بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️البته انتظار فهم از ایشون نداریم خودش هم قبلا اذعان کرده به این موضوع، ولی بهش بگید دشمنی که قراره باهاش مدارا کنی داره #جنگ_طلب ترین و #اسرائیل_دوست ترین کابینش رو میچینه!
♦️آخرین باری که جناب #پزشکیان گفت با دشمنان #مدارا، فرداش #اسماعیل_هنیه در تهران #ترور شد!
♦️آخرین باری که پزشکیان گفت؛ به پیر به پیغمبر ما هم آدمیم دنبال جنگ نیستیم، پسفرداش #سید_حسن_نصرالله ترور شد!
❌مدارایی که این همه هزینه برای ما داشته باشه، حماقته نه مدارا
#حماقت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کارفرمای زن زندگی آزادی بدون روتوش!
#فتنه_ززآ
@Alachiigh
⭕️وطن پرست باشید مثل جواد قارایی....
"حاضرم اینجا ریشه و سنگ بخورم ولی به انگلیس و...نروم" 👌
⭕️میشه راحتطلب بود و رفت ولی میشه موند و ایران رو ساخت. همه از خارج تعریف میکنن ولی شما بشنوید از فرصتهایی که تو همین تحریمها ایجاد شد!
#وطن_پرست
@Alachiigh
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠حضرت آقا
احسنت بر این نطق بی نقص
#دلگرمی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: کـولـهبـارےازعـشـق² قسمت۷ -۱۰ محمد حسین بلند خندید و نفس در دل خدا را شکر گفت
#کـولـهبـارےازعـشـق²
قسمت۱۱-۱۵
نفس : راستی محمد حسین ؟
محمد حسین : جان دلم خانومم؟
نفس : اینطوری نگو من لوس میشنا
محمد حسین از ته دل خندید
نفس در دل گفت :
خدایا شکرت ، شکرت که هستی شکرت
که میتونیم بخندیم شکرت که محمد
حسین دست داره و میتونه منو نوازش کنه
شکرت که میتونم جواب محبتاشو بدم
خدایا به خاطر همه چیز شکرت
محمد حسین : نفس خواستی یچیزی بگی؟
نفس : آره آره فردا سمینار گویندگان داریم
و قراره من صحبت کنم میشه بیای؟
محمد حسین : به به خانوم دکتر رو چشمم
نفس : اگه تو نباشی استرس میگیرتما محمد حسین
محمد حسین: باشه باشه گفتم که میاممم
نفس : هی چقدر هوا گرمهههه
محمد حسین ماشین رو پارک کرد و گفت :
وایسا تا برگردم
نفس از پنجره به رفتن محمد حسین چشم دوخت..
نفس : پوففف من میگم این محمد
محمد حسین مشکوک میزنه!
دِ آخه اگه بابات حالش بده تو میای
برا من بستنی میخری؟
محمد حسین با دوتا بستنی برگشت و
یکی را دست نفس داد و گفت :
بفرمایید..
نفس : ممنون آقا
محمد حسین : خواهش خانمم
بالاخره تصمیم گرفت به سمت خونه بره
دلم برای بابا حمید شور میزد نکنه چیزیش شده باشه
نفس : محمد حسین من نگرانم
محمد حسین با لحن با مزه ای گفت :
منم نگرانممم
بعد هم کلید انداخت و در باز شد
یا امام زمان همه جا تاریک بود الآنه
که قلبم وایسته چه خبره اینجا؟
و یه دفعه برقا روشن شد و برف شادی
رو سر نفس فرو اومد .. من که گفتم
اینا مشکوک میزنن .. عههه عه میبینی
مامان بابای خودمم اینجان که !
اینا چطور فرصت کردن پاشن بیان اینجا
نگاهی به قیافه ی شاد محمد حسین
انداختم و در دل قربان صدقه اش رفتم
هیچوقت ِ هیچوقت فکرش رو نمیکردم
انقدر محمد حسین رو دوست داشته باشم
آخه واقعا سر کلاسای دانشگاه یه طوری
با آدم رفتاد میکرد انگار ارث باباشو خوردی!
ایــــــش
ببین چی کار کردن اینجا رو وایییی از ذوق مردمممم
به محمد حسین نگاه عاشقانه ای انداختم
و با لحن لبریز از احساسی گفتم :
ممنونتم
اونم چشماشو باز و بسته کرد
پشت صندلی نشستم و به روی میز نگاه کردم
روی کیک نوشته بود • زندگی من تولدت مبارک •
فقط خدا میدونه چقدر خوشحال بودم
من حتی خودمم یادم نبود که امروز تولدمه
بعد محمد حسین انقدر خوبه که حتی نقشه هم میکشه..
از عمق قلبم واسه بودنش از تشکر کردم..
هنوز هم باورم نمیشه که محمد
حسین شده بخشی از وجود من
نوبت به کادو ها رسید ..
مامان و بابا خودم یه ست طلا سفید
فوق العاده زیبا برام گرفته بودن..
مامان شیدا و بابا حمید هم یه ماشین
( خداوکیلی خییییلی چسبید)
پریناز و امیر هم یه کارت 15 میلیون
تومنی که واقعا عااااالی بود..
یاس و میعاد هم یه ساعت مارک که
واقعا خیلی زیبا بود..
هانیه و نامزدش هم یه دستبند خیلی
ظریف و جاذاب اوف اوف قش کردمم
کاش زود تر بریم خونهههه دیگه
نمیتونم خودمو تحمل کنم..
واییی محمد حسین اومد جلو چی آورده؟
محمد حسین جلوی اون همه آدم
دستمو بوسید و یه جعبه خیلی کیوت
داد دستم اشک تو چشمام جاری شد
با تمام احساساتم بهش نگاه کردم
اون محمد حسین من بود ..
اون به این دنیا اومده بود تا بشه زندگی من
جعبه محمد حسین رو باز کردم
ووو چه خوشگله یه گردنبند شکل قلب
که به طرفش نوشته شده بود N و اون
طرفش M اوخخخ آقامون از این کارا هم
بلد بوده و رو نکرده
از همه تشکر کردم و با تمام احساس شادی
که داشتم به محمد حسین نگاه کردم ...
خستگی از صورتش مشخص بود..
طفلی از صبح کارای دانشگاه و این
اختراع جدید که حسابی ذهنش رو
درگیر کرده و حالا هم من ..
به سمتش رفتم و یه لیوان شربت دستش دادم
تشکر کرد و یه نفس خوردش بهش زل زدم و گفتم :
من عـــــاشــــقــــــتــــــممممم
و الفرار بدو بدو تو آشپز خونه رفتم
همه مشغول جمع و جور کردن بودن
گفتم : وای تو رو خدا ببخشید همتون به
زحمت افتادید
شیدا خانم گونمو بوسید و گفت :
نه گل دخترم تو رحمتیی
داشتم سالاد درست میکردم که
دیرین دیرین جناب محمد حسین
خان تشریف فرما شدن
👇👇