eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منتقد سینما: اگر شبکهٔ نمایش خانگی ناظری نداشت هم شرایط تغییری نمی‌کرد ⭕️منتظری: حجم ابتذال و در شبکهٔ نمایش خانگی به حدی بالاست که مشخص نیست اگر این فضا هیچ ناظری نداشت چه تغییری در نتیجه حاصل می‌شد. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۴۰-۴۲ صدای مجری شبکه خبر مدام توی گوشم اکو میشه •انا لله و انا علیه را
-۴۶ ...بچه ها اسپیکر و دستگاه ها رو راه اندازه میکنن و یه متن رو درباره ی سید میدن به دستم مسئول آموزشگاه میگه : نفس خانوم آماده ای؟ سرمو تکون میدم میگه : 1،2،3 شروع با تمام احساسم این متن رو میخونم ساعت حوالی هشت روز ولادت امام‌رضا خبر رسید که هشتمین ریاست‌جمهوری ما شهید شد. سید ابراهیم می‌خواهم کمی باتو حرف بزنم. سید ابراهیم تو همان روز که توی مناظره‌های انتخابات توهین شنیدی و سکوت کردی، شهید شدی. وقتی دولت را با خزانه خالی تحویل گرفتی و نگذاشتی آب توی دل ملت تکان بخورد، شهید شدی. سید ابراهیم وقتی در سازمان‌ملل قرآن خدا را دست گرفتی و از مظلومین دنیا گفتی، فهمیدیم تو زمینی نیستی و شهید شدی‌. ما با تو فهميديم می‌شود رئیس بود ولی خدمت جمهور را برگزید. می‌شود مسئول بود، بر قلب‌ها. وقتی پشت میز ریاست‌جمهوری آرام و قرار نداشتی و هر روز سر از کارخانه و خیابان و استانی سر در می‌آوردی فهميديم تو آمده‌ای امیرکبیر دیگری باشی برای ایران. فهمیدیم تو شهیدانه زندگی کردی و شهیدانه خواهی رفت. سید ابراهیم شهید چقدر شهادت به نام‌تو زیبا ترکیب می‌شود. سید ابراهیم شهید حالا دست تو بازتر شده حالا نه از هیئت دولت نه از سفرهای استانی تو حالا از کنار امام‌رضا هوای کشور امام‌رضا را خواهی داشت. از مردم غزه به امام‌رضا بگو از بغض کارگرها از خون‌دل یک دنیا ما نسلی نبودیم که رجایی را درک کنیم ممنونیم که آمدی و نشان‌مان دادی ریاست‌جمهور یعنی فدا شدن برای جمهور سفرت به خیر سید سلام ما را برسان به امام‌رضا و بگو ما دیگر نفس نداریم پسرش مهدی (عج) را راهی کند. استاد نیلچی زاده حالا 1 ماه از اون حادثه میگذره یکم زندگیمون به روال عادی برگشته جنسیت بچه مون مشخص شده.. همانطور که محمد حسین حدس میزد دختر بود .. از آزمایشگاه بیرون اومدیم.. حقیقتا از دیشب یه دلشوره ی فوق العاده بدی داشتم.. محمدحسین میگفت به خاطر استرس بچه هست و طبیعیه... ولی حال خودشم مساعد نبود به شوخی بهش گفتم : میگم محمد حسین اگه این ترس برای بچس او چرا ترسیدی من باید درد بکشم.. محمد حسین: آخه من نگران درد کشیدنای تو ام محمد حسین : الهی که من قربون فاطمه ی خودمو مامانش برم نفس : عههههه اول قربون اون میری؟ نوموخوام قهرم اصلا.. محمد حسین دستمو گرفت و گفت : نفس تو همه ی زندگی منی هیچوقت یادت نره که هر کاری میکنم به خاطر توعه بعد هم دستمو بوسید ... این محمد حسین امروز یچیزیش میشه ها دلشوره ی خیلی بدی دارم توی ماشین میشینیم جناب بادیگارد بر میگرده و میگه : آبجی خانم بچه ی عمو اسمش چیه؟ نفس : باباش میگه فاطمه بادیگارد : به به دلم میخواد با شهاب کوچولوی ما همبازی بشه نفس : چرا که نه محمد حسین خیلی مضطربه کامل رنگش پریده.. بادیگارد همش از شیشه پشتشو نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه مضطرب رو به محمد حسین گفت : آقای حسینی این موتوری مشکوکه اطلاع داده شده که بمب همراهشه نمی‌فهمم داره اینجا چه اتفاقی میوفته به محمد حسین نگاه میکنم دستم رو⁴⁵ فشار میده اون موتوری میپیچه جلوی ماشین ما ... خدایا اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟ آخه موتوری چرا باید دنبال ما باشه؟ بادیگارد داد میزنه : یا ابوالفضل محمد حسین به من نگاه می‌کنه وخیلی مضطرب میگه : نفس برو پایین زود باش نفس : نه نمی‌خوام ت .. تو چی؟ محمد حسین در سمت من رو باز می‌کنه و خیره توی چشمام میگه : نفس من عاشقتم ، یادت باشه این رسم عاشقیه ... بعد هم با تمام توانش من رو به بیرون پرت می‌کنه به یه درخت برخورد میکنم سرم گیج می‌ره احساس درد بسیار شدیدی دارم اما هوشیارم یا امام زمان ماشین محمد حسین جلوی چشام سوخت و دود شد فریاد زدم : محمد حسین نهههه اما خونی که از سرم اومد باعث شد چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم..ـ از جسمم جدا میشم این صحنه رو توی فیلم ها دیده بودم احتمال دادم تو کما هستم مردم دورم جمع شده بودن ، لاشه ی ماشین سوخته شده رو دیدم و آه از نهادم بلند شد که یه دفعه با یه صدا به پشتم برگشتم محمد حسین بود محمدحسین من سمتش رفتم بهم لبخند زد خودمو تو بغلش انداختم و گفتم : نامرد میخواستی بدون من بری؟ خیلی بدی .. پس من چی؟ محمد حسین من رو جدا کرد و بهم گفت : نفس تو باید به اون دنیا برگردی فریاد کشیدم و گفتم : نمی‌خوام محمد حسین گفت : به خاطر دخترمون برگرد داد زدم : همش دخترمون دخترمون پس من چی؟ تو به من قول دادی محمد حسین. میدونی من اگه برگردم چه بلایی سرم میاد .. اصلا میفهمی؟ تک و تنها نه محمد حسین التماس میکنم نهههه آخه ینی چی من برگردم؟ میدونی با رفتنت چقدر رنج میکشم تو که نامرد نبودی محمد حسین تو که بی رحم نبودی محمد حسین تو که منو دوست داشتی بزار باهات بیام تو رو خدا بزار منم بیام 👇👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت۴۳-۴۶ ...بچه ها اسپیکر و دستگاه ها رو راه اندازه میکنن و یه متن رو دربار
حب المهدۍ هویتنا ² قسمت‌۴۷-۵۰ محمد حسین لبخندی زد و صورتمو بوسید و گفت : بر گرد اما فراموش نکن این رسم عاشقیه و من تا ابد تو‌رو دوست دارم.. محمدحسین از جلوی چشمم دور میشه چشمام کم کم باز میشه به دکترای اطرافم نگاه میکنم.. اولین جمله ای که به زبون میارم اینه : رسم عاشقی .. عاشقی پرستار با خوشحالی داد میزنه : دکتر آروین خواهرتون به هوش اومد یه مرد بلند قامت سمتم اومد و با پریشونی دستمو گرفت و گفت : نفس جان حالت خوبه؟من رو میشناسی؟ دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : به من دست نزن .. تو کی هستی ؟ نفس کیه؟من کیم؟ اون مرد بلند قد به سرش زد و گفت : وای حافظشو از دست داده نفس : آی کمرم ... کمک امیر : خانوم پرستار یه ام آر آی از سرشون بگیر و برام بیار نفس دورت بگردم من الان میام⁴⁸ من که گیج و منگم رو به پرستار میگم : خانم شما بگو من کیم ؟ اینجا چیکار میکنم؟ پرستار سرمو میبوسه و با بغض میره اتاق که خالی میشه تصویر یه مرد هیکل ورزشی خوشتیب توی ذهنم تداعی میشه نمی‌دونم یه توهم بود،یه حاله ی نور بود یا یه خواب ولی صدایی که مدام تکرار میشه: نفس این رسم عاشقیه صدا رو انگار یه بلندگو تکرار میکنه داشتم دیوونه میشدم نفس کیه آخه؟ همون دکتر که بهش میگفتن دکتر آروین وارد اتاق شد .. دستمو گرفت خواستم دستمو بیرون بکشم که زورشو بیشتر کرد و گفت: ببین تو نفسی ، نفس آروین منم برادرتم بعد هم به زن و مرد مسنی که پشت شیشه سی سی یو بودن و مشکی پوش بودن اشاره کرد و گفت : اونا هم پدر مادرمونن⁴⁹ گیج و منگ گفتم : اگه شما هر خانواده ی من هستید من اینجا چیکار میکنم؟چرا تو بیمارستانم؟ اون مردی که میگفت برادرمه گفت : تو تصادف کردی و حافظه کوتاه مدت رو از دست دادی دستم رو روی دلم گزاشتم و گفتم : داداش من دلم درد میکنه داداش : نگران نباش عزیزم درد بخیه هست نفس : بخیه چرا ؟ داداش : به خاطر به دنیا آوردن یه کوچولو نفس : یعنی من ازدواج کردم؟ داداش : آره عزیزم نفس : خب پس شوهرم کجاس؟ داداش : میاد .. تو راهه چند روزی گذشت به خونه رفتیم تقریبا داشتم با خانوادم راحت میشدم اما یه چیز خیلی برام عجیب بود اینکه من شوهر داشتم اما نبود.. هروقتم می‌پرسیدم کجاست میگفتن ماموریته،نمیتونه و هزار تا دلیل دیگه.. اسم دخترمو فاطمه گذاشته بودم⁵⁰ داشتم دخترمو میخوابوندم که یه عکس رو دیدم عههه این عکس همون مرده همونی که گفت رسم عاشقیه سریع فاطمه رو روی تخت گزاشتم و بدو بدو بیرون رفتم به سمت مامان زهرا و گفتم : مامان من اینو میشناسم بعد به سمت امیر رفتم و گفتم : داداش من یادم اومده امیر با بغض گفت : چی یادت اومده قربونت برم ؟ منم هیجان زده گفتم : این آقا به من گفت رسم عاشقی اینه که تو برگردی صدای هق هق مامان بلند شد رو به پریناز گفتم : پریناز این آقا کیه ؟ پریناز سرش رو پایین انداخت داد کشیدم و گفتم : این کیه؟ شماها چرا لباس سیاه میپوشید؟ چرا کسی به من چیزی نمیگه؟ اشکام بدون وقفه میریختن..: آخه لامصبا من دارم میمیرم چرا نمیفهمین؟ من حالم بده .. بدهه @Alachiigh
s01.mp3
8.95M
🇮🇷﷽🇵🇸 🔊 شماره ۶۲ | مجموعه برنامه صهیونیست شناسی 🍃🌹🍃 ✅ قسمت اول: آغاز قدرت گرفتن صهیونیست‌ها از تجمع پول ربوی و اعتبارات مبتني بر وابسته سازی و بدهکار کردن افراد و ملت‌ها | 🆔 eitaa.com/meyarpb 🆔 rubika.ir/meyar_pb
s02.mp3
6.92M
🇮🇷﷽🇵🇸 🔊 شماره ۶۲ | مجموعه برنامه صهیونیست شناسی 🍃🌹🍃 ✅ قسمت دوم: از ربا خواری تا تشکیل حکومت صهیونی | 🆔 eitaa.com/meyarpb 🆔 rubika.ir/meyar_pb
🔴👆🔝استوری در واکنش به توسط انگلیس رو بفرستین پیش جواد قارائی تا یکم دیپلماسی قدرت یاد بگیره! فکر نکنه همه چی رو با مذاکره و توییت زدن میشه حل کرد! @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا #کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۴۷-۵۰ محمد حسین لبخندی زد و صورتمو بوسید و گفت :
² قسمت‌۵۱-۵۴ همشون با بغض بهم نگاه کردن پوز خندی زدم و گفتم : نمیگید نه؟ باشه به جهنم .. بعد انگشت اشارمو به نشانه ی تهدید بالا میارم و میگم : فقط بهم ترحم نکنید..لیوان روی میز رو میکوبم تو زمین و بلند فریاد میزنم از ترحم متنفرم ... به سمت امیر میرم و میگم : ازتو هم متنفرم اسم خودتو گزاشتی دکتر؟ دِ نفهم خواهرت داره جلوت پرپر میشه چرا هیچ کاری نمیکنی خیلی بدی امیر خیلی چادرمو سرم کردم و از خونه زدم بیرون صدای مامان میومد : امیر برو دنبالش امیر : مامان ترو خدا بسههه گفتم حافظش رفته گفتید خوب شد دیگه یادش نمیاد محمد حسین کیه ولی مامان اون حافظش داره برمیگرده سوار ماشینم میشم و دم خونه منتظر میمونم .. بعد از یه نیم ساعت همشون به غیر از پریناز بیرون میان احتمالا پریناز مونده تا از فاطمه مراقبت کنه.. تعقیب شون میکنم به گلزار شهدا میرن چقدر شلوغه ولی چقدر قلبم آروم شد دستمو روی قلبم گزاشتم دیگه تند تند نمیرد.. منتظر موندم تا همه برن ساعت 6 و 7 غروب بود که مزار خالی شد با قدم های سست به سمت اون قبر رفتم نوشته بود •شهید سید محمد حسین حسینی•⁵² خدایا دارم چی میبینم اون عکسه همون مرده؟ یدفعه به پشتم برمی‌گردم یه چیزی شبیه فیلم از جلوم رد میشه یه زن چادری و همون مرد روی یکی از مزار ها نشسته بودند یکم جلو تر میروم.. خدایا من دارم چی میبینم اون دختر منم؟ این مرد کیه ؟ مرد به دختر میگه : نفس تو همه ی جان منی هیچوقتِ هیچوقت فراموش نکن هرکاری میکنم به خاطر توعه دختر هم با لبخند میگه : محمد حسین خیلی بیشتر از خودت دوستت دارم .. دوباره به سمت مزار میرم و تکرار میکنم محمدحسین... محمد حسین حسینی⁵³ تمام زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد میشه.. به دنیا میام.. کنکور میدم‌ .. دانشگاه میرم .. ازدواج میکنم.. مطب میزنم.. عاشق همسرمم و .. و.. اون تصادف لعنتی نهههه اون تصادف نههه لعنت به اون ترور به سمت قبر رفتم و گفتم : تو .. تو محمد حسینی؟ دنیا داره دور سرم میچرخه نامرد تو که گفتی هیچوقت من رو ولم نمیکنی؟ محمد حسین مگه نمیخوای دخترت رو ببینی ؟ محمد حسین بلند شو توروخداااا من بدون تو چیکار کنم؟ با تو ام بلند شووو تا جون تو بدنمه فریاد میزنم .. واییی محمد حسین ترو خدا بلند شو محمد حسین بدون تو من زندگی ندارم میفهمی؟ ترو خدا بلند شو بی احساس آخه چرا منو پرت کردی بیرون؟ پرتم کردی تا زنده بمونم و درد و رنج بکشم ؟ خیلی بدیییی⁵⁴ یه خانم آشنا به سمتم میاد اسمش چی بود شیدا.. مامان محمد حسینه منه شیدا خانوم : نفس .. نفس جان دخترم تو اینجا چیکار میکنی؟ اشکامو پاک میکنم و میگم : من یادم اومد ... چرا بهم نگفتین؟ نگفتین من میخواستم برای آخرین بار ببینمش؟ بد کردی مامان شیدا همتون به من بد کردید.. چادرم رو سفت میکنم که برم ولی تعادلم رو از دست میدم و چشمام بسته میشه.. صدا : امیر تو که خودت بهتر میدونی.. خواهرت سکته ی قلبی رو رد کرده مراقبش باشید .. من که بهت گفتم باور کن خواهرت رو جزئی از خودم میدونم و برای دخترش پدری میکنم... بزار همراهش باشم.. امیر میگه : فعلا که حال مناسبی نداره بعدا بهش میگم ... اون عاشق محمد حسین بود.. امیر به سمتم میاد : نفس .. نفس قوربونت برم نگام کن‍‌... 👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۵۱-۵۴ همشون با بغض بهم نگاه کردن پوز خندی زدم و گفتم : نمیگید نه؟ با
² قسمت‌۵۵-۵۸ نگاش میکنم و میگم : خیلی بدی امیر خیییلی تو که میدونستی تو که میدونستی من عاشق محمد حسینم چرا بهم نگفتی؟ لا اقل میتونستم یه بار دیگه ببینمش ولی شما ها این فرصتو ازم گرفتین یدفه یادم افتاد چقدر بد با امیر حرف زدم شرمنده لب زدم : ببخش امیر بغض کردو دستمو بوسید و رفت محمد حسین کجایی؟ کاش الان پیشم بودی کاش دست میکشید رو سرم تا خوب شم محمدحسین من همانم که به یک اخم تو هم دل شادم در پی خنده‌ی شیرین تو من فرهادم صدای محمد حسین تو گوشم میپیچه: یکی درد و یکی درمان پسند است یکی وصل و یکی هجران پسند است من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست.. اشک از گونه هام جاری میش⁵ حالا دوماه از همه ی اون اتفاقا میگذره بعد از بیمارستان اومدم خونه ی خودم خونه ی من و محمد حسین من هستم اما محمد حسین من نیست به سمت اتاق مشترکم با محمد حسین رفتم ، همه جاش برام یه خاطره بود در کمد محمد حسین رو باز میکنم لباس چهار خونش رو برمیدارم و بود میکنم خیلی سخته ، سخته که بسوزی تو راه عاشقی عشق بین محمد حسین و من یه عشق واقعی بود یه عشق پاک اما دیگه محمد حسین نیست لباسش رو به قلبم میچسبونم و گریه رو از سر میگیرم آیناز میومد پیشم تا تنها نباشم سعی میکردم به محل کارم برگردم ‹ دلم می‌سوزد از این غم، ولیکن چاره‌ای نیست! تو رفتی وبجز من در جهان بیچاره ای نیست یه روز که توی اتاق نشسته بودم یکی در زد گفتم : بفرمایید یه دختر که جلوی صورتش یه سبد گل بود به همراه یه مرد جوان دم در بودن بلند شدم و گفتم : سارا؟ گل رو گذاشت کنار و خودشو انداخت توی بغلم از آبدارچی خواستم دوتا چایی براشون بیاره.. سارا : نفس جون من همه ی زندگیمو به تو مدیونم نفس لبخند مهربانی زد و گفت : به من نه به خدا مدیونید کمی حرف زدند و رفتند⁵ آینازخیلی اصرار داشت همرام بیاد ولی میخواستم برم سر مزار محمد حسین و دوست داشتم تنها باشم همین که در کلینیک رو بستم و بیرون اومدم یه مرد جلوی پام سبز شد کمی به صورتش نگاه کردم میشناختمش اون ایمان بود.ایمان مهرابی شوهر خواهر سارا همون که توی دادگاه بر علیه اون شهادت دادم تمام اون روز دادگاه یادم میاد آقای قاضی : خانم نفس آروین؟ نفس : بله آقای قاضی: دخترم شما شاهد خانم سارا فاختیان هستین درسته؟ نفس : بله آقای قاضی این آقا یعنی جناب ایمان مهرابی به بهونه ی اینکه خانم سارا فاختیان حال روحی خوبی ندارن تمام اموال ایشون رو معرفی کردن و همچنین غصب عنوان ، ایشون به جای آقای مجید فتوحی یه آقای دیگه رو به عنوان نامزد سارا به من معرفی کرده آقای قاضی : شما مدرکی هم دارید؟ نفس : بله جناب ، مدارک رو تحویل باز پرس پرونده دادم معصومه (خواهر سارا ) بیچاره چقدر گریه میکرد آقا شلوارش دوتا شده و به غیر از معصومه با یه دختر جوون تر ازدواج کرده. مرتیکه ی آشغال از خاطرات دادگاه بیرون میام و بهش نگاه میکنم لبخند کثیفی زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود نفس جون؟ آب دهنمو جمع کردمو انداختم تو صورتش و گفتم : از جلوی چشمم دور شو مرتیکه ی آشغال ایمان : عههه تو که منو دادگاهی کردی؟ نترس کاریت ندارم فقط دلم پیشت گیره خیلی بهم بد کردی اما دوستت دارم البته از حق نگذریم خییلی خوشگلی می‌خوام باهام ازدواج کنی شنیدم شوهرتو ترور کردن تمام بدنم داغ شد هرچی قدرت داشتم توی دستم ریختم و زدم توی صورتش صورتش قرمز شد همین که اومد دوباره حرف بزنه دوباره زدم تو اون طرف صورتش و سریع رفتم.⁵ ایمان داد زد : یه کاری میکنم که به پام بیوفتی ؟ فهمیدی؟ اشکام بدون وقفه روی صورتم میرختن میبینی محمد حسین از وقتی تو رفتی اینطور شده خودمو به مزارش رسوندم تا جون داشتم گریه کردم و گفتم : دیدی اون عوضی چطور باهام حرف زد؟ همکار امیر ازم خواستگاری کرده پوزخندی زد و گفت : میبینی هرکس و ناکسی به خودش اجازه میده از من خواستگاری کنه چرا بلند نمیشی بزنی تو دهنشون؟ مگه تو مرد من نیستی ؟ بلند شو دیگه؟ محمد حسین پاشو تورو خدا پاشو من دیگه نمیتونم بستهه به اندازه کافی تنبیه شدم قول میدم دیگه اذیتت نکنم تورو خدا برگرد یه صدا اومد: باشه من جور میکنم که همو ببینید برگشتم و بهش نگاه کردم‌‌ یه مرد گنده ای که شبیه این دزدا بود سریع گفتم:از من چی میخوای؟ مرد : اوههه چه جیگری هم هستی ایمان حق داره بخوادت موضوع رو فهمیدم بلند شدم و هرچی توان داشتم توی پاهام ریختم و خواستم از دستش فرار کنم که یه سنگ اومد جلوی پامو و افتادم زمین @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_علی_اصغر_خنکدار🌹 علی اصغر خنکدار در ، بلباسی را در آغوش گرفته بود و رهایش نمی کرد. در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود. دقائقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها! سوگند به خدا من را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید. از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی . آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. بصورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهایش را کرده بود.» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
2FilesMerged_۲۰۲۴۱۱۱۳_۲۰۲۴۲۱.mp3
8.85M
🇮🇷﷽🇵🇸 🔊 شماره ۵۹ | پیامدهای اعتماد اوکراین به آمریکا 🍃🌹🍃 🎙دکتر مصطفی برزکار 🆔 eitaa.com/meyarpb 🆔 rubika.ir/meyar_pb