eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 25 نیما از روی استیصال سر تکان می‌دهد، میگویم: خب پس من اضافه‌م... برم یه قدمی بز
🌺دلارام من 🌺 قسمت 26 - می‌دونم... اما اولا همه می‌تونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعدهم ما بیشتر می‌دونیم یا خدا؟ مطمئن باش خدا بد تو رو نمی‌خواد؛ اگه هنوز زنده‌ای، یعنی خدا دوست داره و می‌خواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری‌ام راه پیشرفت باشه. سر تکان می‌دهد: تو دلت خوشه... می‌دونی حالا حالاها زنده‌ای...برای همین انقدر راحت حرف میزنی! بلند می‌شوم و پیشانیش را می‌بوسم: نه! هیچ‌کس نمی‌دونه چقدر زنده می‌مونه، به حرفام فکر کن! می‌خواهم خارج شوم که می‌گوید: میشه شماره تو داشته باشم؟ لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبانم می‌نشیند: با کمال میل! و شماره‌ام را روی کاغذی می‌نویسم. دوباره می‌گوید: بازم بهم سر بزن. - چشم! حتما! یا علی! زیر لب می‌گوید: فعلا. حامدکفگیر را برمی‌دارد تا برنج بکشد، اما دستش را می‌گیرم: اول بگو نیما چی می‌گفت؟ نگاه مظلومانه‌ای می‌کند و می‌گوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام. ابرو بالا می‌اندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همه‌چی یادتون میره! اول بگو بعد شام بخور. با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره می‌کند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات! عمه که خنده‌اش گرفته، کفگیر را از دست حامد درمی‌آورد و برایم غذا می‌کشد، ل**ب و لوچۀ حامد آویزان می‌شود: پس من؟ عمه با آرامش می‌گوید: اول جواب خواهرتو بده بعد! تسلیم می‌شود: خوب دستمو ول کن تا بگم! دستش را رها می‌کنم: خب، می‌شنوم؟ و خودم مشغول خوردن می‌شوم. - خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه‌اس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟ اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون! شانه بالا می‌دهم: ولی این‌جور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته هم‌دیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد می‌کنن. با سر تایید می‌کند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی کنن اصلاح بشن..و در بشقابش غذا می‌کشد؛ می‌خواهد قاشق اول را بردارد که این‌بار عمه دستش را می‌گیرد: وایسا منم کارت دارم! حامد می‌نالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟ و قاشق را به بشقاب برمی‌گرداند و منتظر حرف عمه می‌شود. عمه با لبخند ملیحی می‌گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی! حامد چشم تنگ می‌کند: آقای خالقی؟ می‌شناسمش؟ لبخند عمه پررنگ تر می‌شود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه! حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و می‌خواهد خودش را به آن راه بزند: چی‌شده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟ - نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطی‌شون نگار داره لیسانسشو می‌گیره، حقوق خونده، ولی نمی‌خواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه. چشمان حامد گرد می‌شود و گوش‌هایش سرخ. از قیافه‌اش خنده‌ام می‌گیرد. گله‌مندانه می‌گوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره! خنده کنان می‌گویم: واقعا تا حالا فکر می‌کردی داره؟! حالتی مظلومانه به چهره‌اش می‌دهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟ عمه کمی تند می‌شود: یعنی چی که زن نمی‌خوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟ حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج می‌کند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم می‌میرما! عمه دست حامد را رها می‌کند، حامد نگاهی به ما می‌اندازد: امر دیگه‌ای نیست ان‌شالله؟! عمه رو به من می‌کند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی. من هم خوشحال و خندان «چشم» کش‌داری می‌گویم. حامد با ولع شروع می‌کند به خوردن، بعد از شام می‌رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی می‌کردم، کسی درخانه اخبار نمی‌دید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال می‌کردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا می‌کرد؛ اما اینجا اینطور نیست، وقتی کنترل را چند بار روی دستش می‌کوبد می‌فهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش می‌شود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کِی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها می‌کند و دستش را بین موهایش می‌برد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود. قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را می‌پرسم: نیما رو چکارش کنیم؟ حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمی‌کرده؛ اما جوابم را می‌دهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز می‌خوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه. - به نظرت درست میشه؟ - ان‌شالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟ - اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته... ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زشت ترین قسمت بدن بینی بد فرم یا شکم برآمده نیست، زشت ترین قسمت، ذهنی ست پر از افکار منفی، خشم و بدبینی... اگر ذهن آدمی زشت باشد با هزار عمل جراحی زیبایی ،، همچنان زشت خواهد ماند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۶۵ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید مجید قربانخانی🌹 ⭐️قصه داداش مجید حر شهدای مدافع حرم ✍از چاقوی ضامن‌دار و قلیان تا پاک شدن در خان‌طومان ✅✍پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت. همه داداش صداش میکردن همه آرزو‌‌داشتیم دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرف‌هایش را اصلا جدی نمی‌گرفتیم. مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه می‌گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت. ✨مجید بخاطر خالکوبی هاش طوری وضو می‌گرفت که.....👆👆👆👆 ⭐️ شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه کسانی چادرهای کشاورزان اصفهانی را آتش زدند/ تصاویر اختصاصی از زاویه دیگر تا انتها ببینید 👌 🍁〰🍂 @Alachiigh
✍️ از برادرتان قاسم ، به همه بسیجیان.... 🍃🌹🍃 🗓 ۵ آذر؛ بسیج، معنویت و اخلاق 🌸🍃بسیج به معنی حضور و آمادگی در همان نقطه‌ای است که اسلام و قرآن و امام زمان ارواحنافداه و این انقلاب مقدّس به آن نیازمند است؛ لذا پیوند میان بسیجیان عزیز و حضرت ولی عصر ارواحنافداه - مهدی موعود عزیز - یک پیوند ناگسستنی و همیشگی است. ۷۸/۹/۳ ✨✨✨✨✨ 🌹🍃سلامتی و تعجیل در فرج علیه السلام صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
☘ ❌ | ایرانِ نَه چندان دور‼️😔 🍃🌹🍃 🔻 اگر امروز نجنبیم؛ قطعا فردا دیر خواهد و با یه دنیایی پر از حسرت و اندوه مواجه خواهیم بود که گرانی و به گرد پای ش نخواهند رسید‼️ 🔹 و بعید هم نیست یکی از اهداف تحریم و گره زدن مشکلات افسار گسیخته به آن، باعث ترس مردم از فرزند آوری باشد که به تبع آن در سالیان نه چندان دور، شاهد ملتی پیر و فرتوت و ناتوان خواهیم بود، در این حالت هیچ نیازی به و و مرجام نیست؛ چرا که ملت ناتوان چاره‌ی جزء تسلیم ندارد‼️ 🔸 آن زمان مَثل" درویش خود کرده را تدبیر نیست" دیگر حنایش رنگی نخواهد داشت. 👌آبجی، داداش، مذهبی، ملّی ...گربه پیر را یارای مقابله با موشهای حریص و بازیگوش نیست‼️ 🍁〰🍂 @Alachiigh
نخل‌های جنجالی از قطر به ایران برگشت خوردند 🔹معاون فنی گمرک: کل نخل‌های صادر شده به قطر یعنی مجموع ۵۸۸ اصله، به ایران برگشت خورده است. 🔹بعد از برگشت خوردن نخل‌ها، صاحب کالا مجوز‌های لازم از جمله قرنطینه سازمان جهاد کشاورزی استان را اخذ کرده و در حال انجام تشریفات برای ورود به کشور است. Farsna 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
مسابقه 📣📣 مسابقه ♦️ویژه همراهان آلاچیق 👈از موضوعات امروز کانال دیدن فرمایید و جایزه نقدی برنده ش
سلام و عرض ادب خدمت همراهان بزرگوار مهلت ارسال جواب مسابقه ، تا پایان وقت امشب میباشد 💐💐💐💐💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۲) 🔺 ۱. نه فیلم واضح و روشنی از کتک زدن و کتک خوردن دارند و نه روایت هایی که خودشون در کانال ها و فضای مجازی پخش کردند، کاملا با هم انطباق داره! فقط نقطه مشترک همه کلیپ ها شعار دادن و جیغ کشیدن زن و بچه هاست اما نظام را متهم می‌کنند به برخورد وحشیانه! 👈 لطفا در به کار بردن کلمات دقت کنید. درسته ناراحتید، اما حق ندارید دهان باز کنید و هر کلمه ای را به نظام و انقلاب نسبت بدید. 🔺 ۲. چرا باید از زن و بچه ها خرج کنند؟ برای اینکه جانسوزتر جلوه بدهند؟ خودشون را با زن و بچه های امام حسین تشبیه کنند؟ نیروهای امنیتی و انتظامی را ظالم و یزیدی جلوه بدهند؟ واقعا جای زن و بچه، کف خیابون و شرکت در تحصن مختلط هست؟ زن و بچه آوردند تا آخرش یه کلیپ بدهند بیرون و خانمه بگوید در چادر مسافرتی و بدون حجاب خوابیده بودم که یهو دیدم بهم حمله کردند و چادرمو کشیدند و به عمامه یکی از روحانیون هم جسارت کردند؟ ینی صحنه گَردانان این ماجرا حتی یک درصد احتمال برخورد نمیدادند؟ یا اتفاقا چون می‌دانستند بالاخره برخورد میشود، ترکیبی از زنان و کودکان را در آن وضعیت چیدند؟! 👈 رولسیون(مظلوم نمایی) به خرج ندید. زمان سواستفاده از جامعه محترم بانوان و کودکان مظلوم، خیلی وقت است که تمام شده و گذشته. اگر حتی بانوان محترم درخواست شرکت در تحصن داشتند، شما باید غیرت به خرج می‌دادی و اجازه نمی‌دادی. مگر اینکه بخوای از حضورشان سواستفاده کنی. 🔺 ۳. خوشحالند که بی‌بی‌سی نتوانسته از آنها سواستفاده کند؟! هنوز نمی‌دانند که بی‌بی‌سی پدر سوخته تر از این حرفهاست؟ نمی‌دانند که اتفاقا از صف کشی به ظاهر مقدس ها جلوی حکومت استقبال میکند؟ نمی‌دانند که عامل بیگانه اتفاقا صبر میکند تا کار به جاهای باریک بکشد و اصطکاک رخ دهد و آن وقت شروع کند؟ توییت های امروز را خواندید؟ دیدید ژیلا میلاها چطور از زبان خودتان، فاتحه رییسی را خواندند؟ دیدید چقدر عمله های بیگانه، برایتان لاو ترکاندند و حتی یکی از آنها نوشت «بالاخره یه جا به هم رسیدیم. در مبارزه ای که با رییسی و رژیم داری. میدونستم یه روز کنار هم می‌ایستیم» بفرما حالا باید حتما برنامه پرگار بی‌بی‌سی نشونت بده تا بگی ازم سواستفاده شد؟ اسم این رقص و پایکوبی عمله های دشمن نیست؟ 👈 ضمنا دشمن و غول های رسانه ای باهوش تر از دیروز شدند. دیگه تابلو عمل نمیکنند. و معیار درستی نیست که بگی بی‌بی‌سی حرف نزد پس نتیجه میگیریم که کار من تمیز بوده! اگه با این تیپ استدلال ها اومدی کف خیابون و داری با تصمیم ملی مخالفت میکنی، برو یه فکر اساسی به حال خودت بکن. 🔺 ۴. میگی ما کمال همکاری با نیروهای انتظامی و امنیتی داشتیم؟ کمال همکاری؟ اصل تحصن شما غیر قانونی بوده! خوراک دست یه مشت از خدا بی خبر دادید! وسط برنامه، یا بهتره بگم کف خیابون، جوری از ولی فقیه حرف زدید که نه امرش مطاع باشد و نه سخنانش لازم الاتباع! لابد اینم کمال همکاری و جمال ولایت مداری و رهبری دوستی شماست؟ بله؟ ضمنا اگر نمی‌خواستی همکاری کنی، ینی میخواستی با برنو و کِلاش و اسلحه کمری، وسط میدون پاستور میتینگ بدی؟! 👈 الان باید ازت ممنون باشیم و برات دست و جیغ و هورا بکشیم که نزدی و نکشتی و کمال و جمال همکاری به خرج دادی؟ فازت چیه اخوی؟ با احترام، فرستادنت منزل و حتی ازت تعهد هم نگرفتند. دیگه سواستفاده نکن. از سعه صدر نظام سواستفاده نکن. 🔺 ۵. فقط ایتا و سروش تو گوشیت داری؟ یا توییتر و تلگرام هم داری؟ خبر داری آقازاده شیخ انگلیسی و دختر خانم شاخ انجمنی هم دارن برای برنامه هات تبلیغ میکنند؟ هنوزم باور کنم فقط دغدغه ات، مخالفت با وزارت بهداشت و واکسیناسیون عمومی و این حرفها ست؟ احساس نمیکنی دیگه خودت هم قادر به کنترل دعوایی که شروع کردی نیستی؟ این خاصیت فتنه است تو شروع می‌کنی اما خاتمه دادنش دست تو نیست. ✔️اخوی! ✔️همشیره! اوضاع همینه. چسبیده به خیمه گاه امام عصر ارواحنا فداه هم تحصن غیر قانونی کنی و خوراک بدی دست دشمن، جمعت میکنند. کسی که باد کاشت، طوفان درو می‌کنه. حالا از ما گفتن. 🍁〰🍂 @Alachiigh
🔰 طبع ماست سرد و تر است. ✅برای جلوگیری از سردی و خواب آلودگی، ماست را همراه: 🔺فلفل ▫️پونه ▫️نعناع 🔻و ادویه جات گرم مصرف کنید 📝نسخه_های_شفابخش 📚حکیم خیراندیش (طب سنتی ) ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎🍁〰🍂 @Alachiigh
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺 برای سخت‌ترین اتفاق‌ ها ، آماده‌ ام اما،،انتظار بهترین‌ها را دارم ⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۶۶ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید علی عرب🌹 ققنوس دفاع مقدس 💐جسمی که آب شد ... کوله پشتی‌اش سنگین بود آرپیجی، نارنجک،… محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم.اطرافمان میدان مین بود، دشمن در فاصله ۲۰۰ متری ما بود.با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود ناگهان گلوله‌ای به کوله پشتی علی خورد تمام نگاه‌ها چرخید طرف علی اما کسی نمی‌توانست به او کمک کند خرجی‌ها‌ی آرپیجی آتش گرفتند فقط فرصت کرد نارنجک‌ها را از خودش جدا کند.خودم را به علی رساندم لباس علی، کوله پشتی‌اش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود.به سینه روی زمین دراز کشید. دستش جلوی دهانش گذاشته بود که نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود.اشاره کرد آب بهم بده، من چفیه‌ام را با قمقمه‌اش که داغ شده بود.خیس کردم و گذاشتم روی لب‌هایش. علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و دیگر هیچ حرفی نزد.او داشت میسوخت و آب میشد. و ما هیچ راهی نداشتیم.بعد از عملیات رفتیم سراغ علی اما هیچ چیز از پیکرش باقی نمانده بود،فقط کف پوتینش که نسوز بود باقی مانده بود.🙏😭 او متولد 10 تیر 49 بود و 10 تیر 65 در روز تولدش ذره ذره آب شد🥀 و به شهادت رسید ⭐️ شادی روح پاک همه شهدا فاتحه وصلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ 📝 | مهمترین تهدیداتی که زمینه اعتراضات و سوء استفاده دشمن و عوامل دشمن در داخل کشور را فراهم می کنند!؟ 🍃🌹🍃 ۱) مخالفان واکسن ۲) آب ۳) ارز ۴۲۰۰ تومانی ۴) گرانی ها 🔻 نکته اول: دولت آقای روحانی ۷ سال و ۸ ماه با تزویر و نفوذ و خیانت زمین سوخته ساختند و تحویل دولت سیزدهم دادند، ۴ ماه آخر نیز مین ریزی گسترده کردند! کسری بودجه، نقدینگی، بدهی‌های دولت، عرصه‌های مدیریتی ناکارآمد کشور، و... صدها میراث باقی مانده، همه و همه باعث کاهش آستانه تحمل مردم و صدمه زدن به اعتماد مردم شده‌اند. 🔹 نکته دوم: یک توافق نا نوشته‌ای بین اصلاح طلبان وجود دارد که با دشمن در داخل کشور در حال پیاده سازی آن هستند تا امکان و فرصت لازم را به نظام و دولت آقای رئیسی برای حل مشکلات کشور و معضلات باقی مانده از دولت قبل را ندهند و این تجمعات و اعتراضات که ریشه در همین ناکارآمدی های دولت قبل دارد اگر درست مدیریت نشود در مسیر سناریوی طراحی شده جریان اصلاحات و دشمن قرار می گیرد. 🔸 نکته سوم: این مشکلاتی که امروز سر باز کرده اند را نباید ساده گرفت آنچه که می تواند به مردم کمک کند تا صبر و آرامش خود را حفط کنند آگاهی بخشی و اقناع سازی جامعه است، مسئولین، نمایندگان مجلس، وزرا و صدا وسیما نقش مهمی در این شرایط دارند، از اقدامات عوامل اعتراضی امروز اصفهان مشخص شد که بعد از حضور کشاورزان عزیز چه جریانی پشت صحنه، مترصد ورود هستد و دوست ندارند روند اعتراضات خاتمه پیدا کند. ✍ محمد حسن فشی 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بوسه پلیس به پیشانی شهروند اصفهانی فرمانده یگان ویژه می‌گوید: ما مقابل شما نیستیم از ته دل می‌گویم، ما هم بین شما زندگی می‌کنیم، می‌فهمیم شرایط آب بحرانی است اما عده‌ای دارند سوءاستفاده می‌کنند. iransiasat 🍁〰🍂 @Alachiigh
📝 | پایان کار کشاورزان، آغاز فعالیت براندازان! 🍃🌹🍃 ✍️ فرهاد مهدوی 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 26 - می‌دونم... اما اولا همه می‌تونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو
بزرگواران ضمن عذرخواهی از اینکه قسمت ۲۸ داستان به اشتباه ارسال شده بود امشب دوقسمت باهم ارسال می‌شود 🙈🙈 👇👇👇
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 26 - می‌دونم... اما اولا همه می‌تونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو
🌺دلارام من 🌺 قسمت 27 - اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه! آرام می‌خندد و تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری می‌گوید و می‌رود. یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا می‌روم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند. ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقۀ حامد جانش می‌رود و می‌گوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم می‌گوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته. تا به‌حال مراسم‌های خواستگاری را فقط در فیلم‌ها دیده‌ام، در خانواده مادر این رسومات باب نیست، البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده‌ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته‌ام می‌کند؛ اما در کل رسم قشنگی‌ست. حامد هم انگار حوصله‌اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد می‌پرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار می‌شود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمی‌رسد که بیرون می‌آیند؛ نمی‌توانم از چهره‌هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی می‌نشینند و پدر نگار از آنچه گفته‌اند می‌پرسد؛ حامد نفس عمیقی می‌کشد و به پشتی مبل تکیه می‌دهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمی‌تونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی درکار نباشه... عمه ناگاه حرفش را قطع می‌کند: حامد... حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت می‌کند و ادامه می‌دهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون می‌تونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما می‌خوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون خودشون باید آینده‌اشونو انتخاب کنن. حامد سکوت می‌کند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده‌اند؛ نگار نفس عمیقی می‌کشد و با اعتماد به نفس می‌گوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس و قابل احترامه... اما من... من نمی‌تونم توی این شرایط زندگی کنم... نمی‌دونم شایدم بخاطر ضعفم باشه... چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر می‌شود و یک‌باره از جا می‌پرد، اول رو به نگار می‌کند: وایسا دخترم... وایسا... نگار سکوت می‌کند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که می‌دونی شرایطت اینجوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟ حامد سر به زیر می‌اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه می‌دهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو می‌ذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا می‌جنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد که حرف‌های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون می‌سوزم، حس می‌کنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته‌ایم. عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه می‌کند و من از عصبانیت، لبم را می‌گزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش می‌دهد. صدای خورد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند. آقای خالقی که آرام می‌شود، حامد سر تکان می‌دهد: فکر می‌کنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم. و بلند می‌شود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش می‌رویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی می‌کند و خواهش می‌کند که بمانیم، اما حامد با ملایمت می‌گوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت می‌کند و من و عمه هیچ کاره‌ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر می‌کند و می‌گوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه‌ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمی‌اندازد- برمی‌گردد و درحالی که زمین را نگاه می‌کند می‌گوید: صحبتهاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن می‌کنه. و آهی می‌کشد و می‌رویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمی‌دهد؛ کمی آرام می‌شوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام می‌شد، خانه‌ای نمی‌ماند که چراغی روشنش کند. حامد بازهم گرفته است؛ نمی‌دانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده می‌گویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بی‌رمق می‌خندد، چشمانش نشان می‌دهد خوابش می‌آید. مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه‌های امنمان را روشن نگه می‌دارند. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺دلارام من 🌺 قسمت28 - نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟ کتاب را دوباره نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد: آره خیلی جالب بود برام؛ این‌که یکی به اون‌همه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه. نگاهش را از کتاب برمی‌دارد و به صورتم دقیق می‌شود: ادواردو به چی رسید؟ چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟ - خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه! - چکار؟ - انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم. لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و شانه بالا می‌اندازد: این‌همه آدم توی دنیا بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی‌ام قرار نگرفته باشن! چیزای خیلی جذاب‌تری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر کنی... برای بدبخت بیچاره‌هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر کنن! - میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟ - خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه! سرم را به کف دستم تکیه می‌دهم: خب بعدش؟ - بعدش چی؟ حرفش را تکرار می‌کنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که زنده بمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟ یأس و درماندگی را در نگاهش می‌بینم: راستی چقدر زندگی مسخره‌ست! هم برای بدبختا، هم پولدارا! لبخندی بر لبانم می‌نشیند؛ به هدفم نزدیک شده‌ام: اگه همین‌جوری تعریفش کنی آره. مردمک چشمانش به سمتم برمی‌گردد، چقدر صورتش تکیده شده است! - تو چجوری تعریفش می‌کنی؟ به صندلی تکیه می‌دهم و می‌گویم: چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش ساخته تعریفش کنه! بذار از کارش دفاع کنه! - کی؟ - خدا! یه طرفه نرو به قاضی... این‌همه داری به زندگی بد و بیرا میگی، یه کلمه بشنو ببین خدا چی میگه؟ می‌دانم وقتی اینطور نگاهم می‌کند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛ قرآنی که از جمکران آورده‌ام را از کیفم درمی‌آورم و به طرفش می‌گیرم: دفاعیات خدا و تعریفش از زندگی اینجا نوشته... این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت. با تردید قرآن را می‌گیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند: می‌خوای چادریم کنی؟ می‌خندم: الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟ میگم این‌همه نظر صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون! نترس تاول نمیزنی! همراهم زنگ می‌خورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛ صورت لاغر و رنگ پریده‌اش را می‌بوسم: می‌بینمت هفته دیگه ان‌شالله. - خداحافظ. - یا علی عزیزم! می‌دانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمی‌کنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا را هم بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند! باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا بگوید که دوستش دارد... امیدوارم از روی آیه «أقرَبُ مِن حَبلِ الوَرید» چندبار بخواند. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh