⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۴
خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا #حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود . نامرد طرفش رو می گرفت .
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن . منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز .
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم کیسه خوابم رو که برداشتم . سینا اومد سمتم
- به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه .از خودش در میاره ولی آخرشه
خندیدم و زدم روی شونه اش
- قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم.
تا چشمم گرم می شد .هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود
من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن سکوت محض . توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه .وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود . اما می شد چند قدمیت رو ببینی .
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم .توی این هوا و فضای فوق العاده . هیچ چیز، لذت بخش تر نبود .
نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم .
سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد .یک قدمی من ایستاده بود
_تیله های رنگی
جا خوردم . نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود .
با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد
- تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید. از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟
چند لحظه سکوت کردم
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ . من از تو رفیق بازترم
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم . هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه .
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه . چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن . اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید .می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ . «شیشه های کوچیک رنگی ».
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن . یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن .و اونها رو به بند بکشن انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن
نگاهش خیلی جدی بود
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست
این بار بی مکث جوابش رو دادم
- دقیقا . این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست .از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست .
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی . تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه .و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد . هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .
غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه.
اما نشست .
در اون سیاهی شب .جمع کوچک و دو نفره ما . با صحبت و نام #خدا . روشن تر از روز بود .
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد .
داره وقت نماز شب تموم میشه کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود .
یهو بحث رو عوض کردم .
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال .اونم از کسی که می گفت .نماز خوندن خسته کننده است . بلند شدم ایستادم رو به قبله .
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی . یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری .
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله.
و ایستادم به نماز . فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم
به ساده ترین شکل ممکن
5 تا استغفرالله .14 تا الهی العفو . و یک مرتبه . اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات .و المؤمنین و المؤمنات
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود
@Alachiigh