eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺دلارام من🌺 قسمت 50 صدایم خش‌دار می‌شود: زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟ - چشم خواهر من! حواسم هست! هرچه می‌خواهم بگویم خیلی نامردی که تنها می‌روی، چرا انقدر زود می‌روی، دلم برایت تنگ می‌شود و... زبانم نمی‌چرخد؛ دوست ندارم گریه کنم، آرام و با بغض می‌گوید: حلالم کن! جواب نمی‌دهم؛ مثل همیشه، مغرور می‌شوم تا کمی منت بکشد. - می‌دونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا نکردم، ولی وظیفه‌ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک می‌خوان، نباید فقط خودمونو ببینیم، بی‌درد بودن صفت آدم نیست... نترس حوراء! تو راهتو پیدا می‌کنی! آینده خیلی می‌تونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛ تو راهتو، آینده تو، دلارامتو پیدا می‌کنی؛ به شرطی که ناامید نشی، می‌دونم ایمانت انقدر قوی هست که نیاز به این حرفا نیست! حرف‌هایش مثل آبی‌ست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمی‌کند، ولی از شدتش می‌کاهد؛ دست می‌اندازم دور گردنش، سرش را پایین می‌آورم و پیشانیش را می‌بوسم؛ سرم را بر سینه می‌فشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ می‌شود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه‌هایش تکان می‌خورند. جایی خواندم که گریه مردان، نماز باران است. وقتی سرم را برمی‌دارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ می‌خندد، از همان خنده‌های شیرین. دست می‌گذارد سر شانه‌ام و دستمالی می‌دهد که اشک‌هایم را پاک کنم؛ بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام می‌کنند، قرآن کوچکی از کیفم درمی‌آورم و بالا می‌گیرم که از زیرش رد شود؛ اصلا برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم می‌کنند، با این‌که دستم را بالا نگه داشته‌ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم می‌کند؛ آن‌قدر نگاهش می‌کنم تا در سالن پرواز گم شود؛ هوا ابریست و الان است که ببارد. آری؛ گریه مردان، نماز باران است... ... پیشانی‌ام را به در می‌چسبانم و اشک می‌ریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛ این‌بار هوای حرم غریب است با من! تصور این‌که نه روز به همین زودی تمام شد برایم سخت است، باورم نمی‌شود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟ نگاهی به ساعت می‌اندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمی‌گردم داخل حرم، وداع چقدر سخت است... آیینه‌ها، چلچراغ‌ها، معرق‌ها و سنگ‌های قشنگ مرمر، همه می‌خواهند بدرقه‌ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم. حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح می‌رسانم و کنار دیوار می‌ایستم؛ گله‌مندانه نگاهش می‌کنم و شعر می‌خوانم: آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود... فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم می‌کند، می‌خواهد یاری‌ام کند؛ به هق‌هق می‌افتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا می‌خواین آوارم کنین؟ کجا برم آواره بشم؟ خونه‌ام اینجاست... دلم را دخیل می‌بندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچ‌وقت باز نشود؛ تمام حاجات و دغدغه‌ها و غصه‌هایم را همراه اشک‌هایم در حرم می‌اندازم. سبک می‌شوم و بوی گلاب را تا می‌توانم در ریه‌هایم می‌کشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا می‌کنم، مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمی‌دهد و دلم برایش تنگ شده است؛ به‌جای حامد هم زیارت کرده‌ام؛ احساس می‌کنم استوار شده‌ام برای آینده، برای عُسر و یُسر زندگی‌ام. به سختی چشم از ضریح برمی‌دارم، ولی هرچندقدم برمی‌گردم که ببینمش؛ تاجایی که بین دست‌ها و آیینه‌ها گم شود. - بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم. ... چشمانم با کبوترها تا گنبد می‌رود و اشک‌هایم می‌غلتند تا پنجره فولاد؛ رو به حرم می‌ایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم می‌شوم: زود برمی‌گردم آقا. پیشانی‌ام را به در تکیه می‌دهم و روی در دست می‌کشم: خدا مرا از دراین خانه جدا نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست. تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته‌ام؛ حاج مرتضی دست تکان می‌دهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته‌اند و قصد رفتن ندارند؛ کفش‌هایم را داخل پلاستیک می‌گذارم و آرام و سنگین کنار عمه می‌نشینم و سلام می‌کنم. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh