آلاچیق 🏡
🌺نیمہ ݐــنہان ماه 🌺 ✿ قسمت 6⃣4⃣ زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود... محمد حس
🌺 نیمہ ݐــنہان ماه 🌺
✿ قسمت 7⃣4⃣
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمی شدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
#محمدحسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش #مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.
#محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب #می_فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
#هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
به روایت همسر شهید
⭐️برای خواݩدݩهرقسمٺاز رماݩ1صݪواٺ به نیت فرج اݪـزامیسٺ
#ادامه_دارد
#داستان_شب
#رمان_واقعی
#زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
🎋〰🍃
@Alachiigh
🇮🇷
📝❌❌ این نوع جهاد تبیین، فسادش بیش از اصلاح کردنش است❗️
🔹در چند ماه گذشته، برخی افراد به نام #جهاد_تبیین، در حال دادن آدرس های غلط در زمینه های حجاب به کاربران فضای مجازی بودند. متأسفانه این آدرس غلط دادن فقط در موضوع حجاب هم نبوده است.
🔹به طور کلی جهاد تبیین همانگونه که از نامش برمی آید، یک نوع جهاد است. یعنی باید #سختی کشید؛ #مطالعه و #تحقیق کرد؛ #تأمل کرد؛ به #مبانی دینی و اصول انقلاب اشراف داشت و #متقن قدم برداشت.
🔸اگر اینگونه نباشد، جهاد تبیین من در آوردی، خودش دوباره به یک جهاد تبیین نیاز دارد و کار را سخت تر خواهد کرد. ضمن اینکه مفاسد آن هم گریبانگیر مردم و جامعه خواهد شد.
🔹ما این را به وضوح در ماجرای #حجاب در چند ماه گذشته دیدیم. عده ای که به مردم و مسئولین، آدرس های تساهل و تسامح با ولنگاران را دادند و جلوی برخورد قاطع ایستادند، موجب شدند که وضعیت حجاب روز به روز بدتر شود و ما امروز هزینه های بیشتری برای مقابله با هنجارشکنان بپردازیم.
🔺رسول خدا (ص) فرمودند: «مَنْ عَمِلَ عَلَى غَيْرِ عِلْمٍ كَانَ مَا يُفْسِدُ أَكْثَرَ مِمَّا يُصْلِحُ » (کافی، ج۱، ص۴۴)؛
یعنی کسی که نادانسته عمل کند، فسادی که به بار می آورد بیش از اصلاح کردن است.
🎋〰☘
@Alachiigh