9.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رحیم پور ازغدی: نماز جمعه تریبون پاسخگو کردن روئسای سه قوه، معاونانشان و دولتی ها و غیر دولتی هاست
🔹نماز جمعه تریبون پاسخگو کردن دانشگاهها، حوزه هاست
🔸امام جمعه سلاح روز را بدست میگیرد
🔹نماز جمعه بدون نهی از منکر نماز شب با جنابت است
🔸نمار جمعه جای لالایی خواندن و تکرار کلیات بی اثر نیست محل پاسخگویی به ابهامات و سوالات جدید است نه تکرار مکررات
🔹مسئولان نیازی به صف اول نشینی محافظ ندارند پاویون و vip نشسیتی ها مضر است
🔸چند مسئول دزد را شلاق بزنید و مسئولان صالح و خدمت گذار را تشویق کنید
#نماز_جمعه
🇮🇷voifarsi
🍁〰🍂
@Alachiigh
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چالشهای جدید در نماز جمعه.....
نماز جمعه این هفته تهران از چند جهت جالب بود؛ سخنرانی یک دختر دانشجو پیش از خطبهها و تکبیر گفتن نمازگزاران وقتی او علیه طرح صیانت گفت . طرحی که برای جلوگیری سلطه دشمن در فضای سایبر کشور ارائه شده است و هدف نهایی آن ساماندهی به فضای مجازی ولنگار و بی در و پیکر است....
بعد از حذف نیروهای انقلابی مانند دکتر رحیم پور ازغدی و میثم مطیعی و امام جمعه لواسان حالا در دستگاه ائمه جمعه و جماعات آقای علی اکبری تغییرات شبه روشنفکری مشاهده میشود .
جایی که باید تریبون انقلابیون باشد علیه فساد و سلطه بیگانگان بر کشور با این سخنرانی دختر دانشجویی که معلوم نیست با هماهنگی چه کسانی آن بالا رفته ،حالا تبدیل شده به تریبونی برای زدن و تخریب کردن اقدامات اساسی نظام در حوزه حکمرانی سایبری....
#نماز_جمعه #سیاست #رحیم_پور #رحیم_پور_ازغدی #میثم_مطیعی
روشنگری
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺 نیمہ ݐــنہان ماه 🌺 ✿قسمت 1⃣1⃣ مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت.... وقتی ایوب خانه ی ما بود،
🌺نیمہ ݐــنہان ماه 🌺
✿قسمت 2⃣1⃣
هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با #خون_دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم #زیرپایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای #نماز_جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب #خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند..
چند روز مانده به مراسم عقدمان،ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای #عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
..........................
آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را
یک بار یادش رفت...
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از #شش_ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم.
رنگم از خجالت سرخ شد.
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود #تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم #هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم.
قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه.
به روایت همسر شهید
#ادامه_دارد
#داستان_شب
#رمان_واقعی
#زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید عباسعلی فرمنی🌹
#شهدا_حاضر_و_ناظرند ...
.
▫️در نماز جمعه #بهشهر هر هفته اسماء مبارک شهدای همان هفته را میخوانند.هفته اول دی ماه لیست #شهدا را به #مجری میدهند تا بخواند.فامیلی #شهید_عباس_فرمنی را #فرضی مینویسند.شب جمعه به خواب پدرش میاد و میگه :
بابا جان فردا قراره تو #نماز_جمعه اسمم را به اشتباه بخوانند برو دفتر #ستاد بگو نام #شهید فلان شماره عباسعلی فرمنی است نه فرضی. پدر بزرگوار شهید همین خواب را عملی میکند.بزرگواری #پدر_شهید هم این بود حتی خودش را معرفی نمیکند که مجری ایشان را بشناسد.و یکی از برادران پدر شهید #فرمنی را معرفی میکند.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🌹شهید عباسعلی فرمنی🌹
💠 #شهدا_حاضر_و_ناظرند ...
▫️در نماز جمعه #بهشهر هر هفته اسماء مبارک شهدای همان هفته را میخوانند.هفته اول دی ماه لیست #شهدا را به #مجری میدهند تا بخواند.فامیلی #شهید_عباس_فرمنی را #فرضی مینویسند.شب جمعه به خواب پدرش میاد و میگه :
بابا جان فردا قراره تو #نماز_جمعه اسمم را به اشتباه بخوانند برو دفتر #ستاد بگو نام #شهید فلان شماره عباسعلی فرمنی است نه فرضی. پدر بزرگوار شهید همین خواب را عملی میکند.بزرگواری #پدر_شهید هم این بود حتی خودش را معرفی نمیکند که مجری ایشان را بشناسد.و یکی از برادران پدر شهید #فرمنی را معرفی میکند.
▫️خدایا شهدا همیشه باما هستند مارا از آنها جدا مکن.شادی روح شهید دانش آموز عباسعلی فرمنی صلوات.🌷
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh