eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید امیر سلطانی نژاد 🌹 💐💢لطفاً ببینید دیدار با خانواده شهیدِ پاکبان، از شهدای حادثه تروریستی کرمان به بچه‌های شهید میگه سینه‌تون رو بالا بگیرید، باباتون شهید شده. افتخار کنید... 💐شهدا انتخاب میشن حتی دختری با گوشواره قلبی😔😔 ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
🔴 آقای جبلی و وحید جلیلی چه خبر است در سازمان صدا و سیما ؟! صدا و سیما در اقدامی عجیب قسمت زیادی از سخنرانی حسن روحانی در مراسم سالمرگ هاشمی رفسنجانی را به طور زنده از شبکه خبر پخش کرد!!!! مگر نمی دانید صدها هزار نفر علیه حسن روحانی، شکایت ثبت کرده اند و باید منتظر دادگاه باشد؟! مگر نمی دانید حسن روحانی با کمال وقاحت آمده به عنوان کاندیدا در مجلس خبرگان رهبری ثبت نام کرده؟! مردم و نیروهای انقلابی پیگیر دادگاهی شدنش و رد صلاحیت او در مجلس خبرگان رهبری هستند اما در کمال تعجب می بینم حالا صدا و سیما به بهانه سالمرگ هاشمی رفسنجانی برای روحانی رپورتاژ خبری می رود و سخنرانی اش را به صورت زنده از تلویزیون پخش می کند!! نکته تاسف بار تر این است که در جلسه سالمرگ هاشمی رفسنجانی، سران فتنه از جمله خاتمی ملعون و باغی بر انقلاب هم حضور داشته است که به صورت زنده تصاویر اینها نیز از شبکه خبر هم پخش شد!! ❌صدا و سیما باید رسماً از مردم و خانواده شهدا مخصوصاً شهدای فتنه عذرخواهی کند 👤حجت احسان بخش @Alachiigh
❌❌واکنش محسن هاشمی به زندانی بودن فائزه هاشمی ▪️«خارج از چارچوب حرف زد» رئیس شورای مرکزی حزب کارگزاران سازندگی: 🔹والده ما از بنده سؤال کرد که چرا فائزه زندان است؟ گفتم خارج از چهارچوب حرف زده است. گفت مگر حرف زدن جرم است؟! نمی‌خواهی برای‌ او کاری کنی؟ گفتم به رهبری و رئیس قوه‌ قضائیه نامه نوشته‌ام. 🔴 پی نوشت: البته که برای خانواده ایشان اصلا جرم معنا ندارد، مثلا مادرشان می تواند اگر انتخابات به ذائقه اش خوش نیامد به مردم بگوید بریزید در خیابانها و آنها را توصیه به آشوب افکنی کند. 🔺یا پسرشان می تواند مجرم اقتصادی و سیاسی باشد و از زندان به هر بهانه ای مرخصی های طولانی مدت بگیرد و تا عشقش نکشید به حبس برنگردد. 🔺یا مثلا دخترشان با بهائیت نشست و برخاست نموده و حمایتشان کند و در ساماندهی فتنه ها وسط جمعیت بایستد و بلوا به پا نماید. ♦️حرف زدن که جرم نیست هم گزاره جدیدی از لسان مادر خانواده ایست که در زمان حیات پدرشان روز تاسوعا و عاشورا جت اسکی سوار می شدند و اصلا برایشان حریم و حد و مرز، معنا و مفهومی ندارد که بخواهند به آن پایبند باشند و یا قبولِ مجازات نمایند‌! ✍ مریم اشرفی گودرزی @Alachiigh
💢خداقوت مسئولین 🔸وقتی دنبال ریشه‌های ناامنی و آشوب خیابانی و ترور میگردی ➖سر از نرم‌افزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن درمیاری 🔸وقتی دنبال ریشه‌های فساداخلاقی و گسترش روابط ناسالم و محتواهای فاسد میگردی ➖سر از نرم‌افزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن درمیاری 🔸وقتی دنبال ریشه‌های ناامیدی و بدبینی و تحقیر پیشرفت‌های کشور میگردی ➖سر از نرم‌افزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن درمیاری 🔸وقتی دنبال ریشه‌های افزایش بیخودی قیمت ارز و تلاطم‌های اقتصادی کشور میگردی ➖سر از نرم‌افزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن در میاری 🔸وقتی دنبال ریشه‌های تمسخر قومیت‌ها و نمک پاشیدن به زخم‌های مردم میگردی ➖سر از نرم‌افزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن درمیاری ♦️مهم نیست که فضای مجازی رو یله و رها گذاشتیم و به آن افتخار می‌کنیم، مهم اینه که برای آزادی بیانِ مفسدان، حتی بیشتر از مدعیان آزادی بیان ارزش قائلیم؛ حتی به قیمت از دست رفتن امنیت اقتصادی، روانی، اخلاقی و اجتماعی کشور. ♦️خدا خیرمون بده که پای تروریست‌های شناختی و رسانه‌ای رو به کشور باز کردیم و کاری به تلفات سنگین روزانه مردم توی این معرکه نداریم. @Alachiigh
محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه شونه فِر بهم بده بینم. چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد +بیا کتت رو بگیر بپوش. _من کت نمیپوشم. +مگه دست خودته؟ _ن پس دست توعه. عروسیه مگ ؟ با خشم گفت: +محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا . انقدر منو حرص نده. مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد. بابا داد زد : +بس کنین دیگه از دست شماها. بریم دیر شد . پس علی کجاس؟ ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه. ریحانه رفت سمت تلفن و گفت +چشم باباجون. بابا اومد تو اتاق و گفت: +توهم دل بکن از موهات پسرم. خندیدم و گفتم _چشم اقاجون چشم. شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم. یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم. ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم. چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن. بابا رفت پیششون. دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم. یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم. دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت +محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟ کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من . اه‌. + انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کرد و گفت +به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام. _تو نیا اصلا. +وای محمد خواهش کردم ازت. _نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد . +محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش . دستمو بلند کرد که گفتم _خیلی خوب. میپوشم. بده من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدم‌که بابا چراغو خاموش کرد ‌ _عهههه بابا . +بابا و .... استغفرالله. دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریم‌دیگه دیر شدپسر . ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم. اومد سمتم . کتم رو کشید و من برد سمت حیاط _عه بابا سوییچمو نگرفتم. +از دست تو . برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین. ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم. بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم . ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا. قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم. تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید . گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم. __ فاطمه : چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم. دیگه نزدیکای دوازده شب بود. سرمو تو دستام گرفتمو . وای خدایااا... دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم. صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم. فکر کنم دوباره تب کردم. تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته‌. دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود. کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده‌. یا چه میدونم. هر چیزی غیر از اینکه ... همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد. با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ... چقدر امید داشتم. دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده‌ : +مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد. دنیا رو سرم میچرخید . حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم. چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد +وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!! فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا! یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم . محمد حق داشت از من بدش بیاد. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد کاش فقط یک بار دیگه.... دلم‌میخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد . گوشی رو به حال خودش رها کردم. من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس میکردم گم‌ شدم خودم و گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!! دیگه اشکی برام‌نمونده بود. حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتومو بغل کردم و چشمامو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه. نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ♥️🤚 سلام ای عزیز دلم ... قرار نبود که بین ما بیفته فاصله 🙏التماس دعا @Alachiigh
⭐️برای خودت تغییر کن، برای دیگران مفید باش⭐️ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید مصطفی احمدی روشن🌹 👌یه تنه یه گردان بود... دانشگاه‌ش تموم شده بود و از آلمان چند تا دعوت نامه بورسیه تحصیلی براش اومده بود. همان ایام بود که آقا تو یکی از سخنرانی‌هاشون گفتند: «باید به سمت غنی سازی اورانیوم و انرژی صلح آمیز هسته‌ای بریم.» تا این رو شنید، دست رد زد به سینه همه دعوت‌نامه ها و خارج رفتنها. موند پای کار کشور امام زمان. گفت: کشور مرتضی علی و شیعه خانه امام زمان نباید چند سال دیگه دستش دراز باشه پیش بیگانه. رفت و با خون دل، تاسیسات هسته‌ای نطنز رو راه انداخت. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
❌❌ عبدالملک العجری معاون تیم مذاکره کننده یمن : دشمنان بعد از ظهر جواب ما را خواهند شنید . 🔹تجاوز آمریکایی-انگلیسی به یمن امتداد تجاوزات رژیم صهیونیستی به غزه است که هدف آن حفاظت از اسرائیل است و بدون هیچ تردیدی تایید می کند که این جنگ تهاجمی صهیونیسم و منافع آن رشته مشترکی است که تل آویو را با واشنگتن و لندن در کنار هم قرار می دهد. 🔹این تجاوز، همانطور که رهبران آن ادعا می کنند، ثبات را به دریای سرخ باز نمی گرداند، بلکه تهدیدی برای انتقال رویارویی به دریای سرخ و تهدید ثبات منطقه است و صنعا و نیروهای مسلح را از موضع خود که حمایت از غزه و یا پاسخ به هرگونه تجاوزی که سرزمین های یمن را هدف قرار دهد،منصرف نمی کند. 🔹امروز بعدازظهران شاء الله پاسخ مردم یمن و کسانی که شجاعت بالایی دارند و حرف آخر را می زنند را کشورهای متجاوز خواهند شنید و جهان نیز خواهد شنید. ـــــــــــــــــــــــ @Alachiigh
⭕️اگه پول این رسانه رو خود بایدن از حساب شخصیش هم می‌داد باز این تیتر زیاده‌روی بود ❌تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل @Alachiigh
🔴 باید نسخه همه اینها را پیچاند انقلابیونی که بفکر اصلاح امور مملکت و ادامه مسیر پرشتاب انقلاب اسلامی تا ظهور هستند ،اگر دنبال یک لیست کامل و جامع برای پاکسازی نظام از خواص و سیاسیون میگردند ،بهترین لیست همین میهمانان هلدینگ رسانه ای دنیای اقتصاد است. اینجا همه بانیان وضع موجود جامعه اعم از فرهنگی تا اقتصادی و سیاسی از چپ و راست تا اصولگرا و اصلاحطلب حضور دارند. اینها از قطار مدیریت و اقتصاد و فرهنگ و سیاست کشور پیاده شوند ،یک خانه تکانی بزرگ در مملکت رخ خواهد داد. 🔴باید نسخه لیبرالیسم را در مملکت پیچاند. @Alachiigh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ‌ 🎶 آیینه حُسن طاهایی 🎶 وارث شکوه مولایی 🎤 حاج 🎊 ولادت امام محمد باقر علیه السلام مبارک باد @Alachiigh
شب قدر بود مامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد. هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم . هنوز که ازدواج نکرده بود.... مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیام وتنم کردم. روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم . از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم . گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم جایی ونگاه نکنم سربه زیرومتین باشم . وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردانچرخوندم. مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. +یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم وازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم: _چیشد؟ +فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت : +ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟ به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین. برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه . یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم . سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش و که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم. ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم: _ ریحانه دستش بندبود دوباره سرش و آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف و برداشت ورفت منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا