eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیش
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد به مامان اینا سلام میکرد. خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردم و نگاهم و سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرش و پایین گرفته بود. با صدای آروم به ریحانه سلام‌کردم و با تشر اسمش و صدا زدم ریحانه خندید و گونه ام و بوسید یه قدم جلوتر رفتم که محمد هم سرش و بالا گرفت. بهش سلام کردم‌که با همون لبخند روی صورتش جوابم و داد. محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم.به محمد نگاه کردم، یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بودو یه شلوار مشکی هم پاش بود. بهش خیره بودم که ریحانه گفت : دختره به کی نگاه میکنی؟ گیج برگشتم طرفش و گفتم :چی؟هیچکی. ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم‌ گفت:فاطمه آبرومون و بردی.انقدر ندید بدید بازی در نیار. سعی کردم به حرفش اهمیت ندم. مامان اومد و گفت: فاطمه جان، با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن. از جام بلند شدم و به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود. باهاش هم قدم شدم و سمت اتاق نمونه گیری رفتیم. آزمایشگاه خلوت تر شده بود. یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت : واسه نمونه گیری اومدین ؟ _بله رو به من ادامه داد: خانوم بشینید اینجا لطفا وبه صندلی کنارش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم. محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت: ببخشید،شما میخواین ازش خون بگیرین ؟ اونم در حالی که وسایلش و از کشوی کنار دستش بیرون‌ میاورد گفت : بله، خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده سرم‌و بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم میخواستم واکنشش و ببینم که گفت :نه دیگه تا من هستم،چرا شما زحمت بکشید بعد با لبخند رو به من ادامه داد: فاطمه خانوم لطفا پاشین. از شدت تعجب زبونم‌بند اومده بود. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم اون‌آقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام‌؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین ؟ مگه بیکاریم که وقتمون و میگیرین؟ داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت : ببخشید که وقتتون و گرفتیم اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد. یه پیرمردی روی صندلی نشست. با رگبند محکم دستش و بست. دلم برای پیر مرده سوخت،اون آقا هرچی لج از محمد داشت و سر پیر مرد بیچاره خالی کرد.یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت. هنوز از کار محمد گیج بودم. هم خندم‌گرفته بود،هم متعجب شدم‌و هم از سیاستش ترسیدم.محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت ومنم پشت سرش میرفتم. یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره. رفتیم طرفش که گفت: اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین. محمد نشست و آستین پیراهنش و بالا برد. فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد،با تمام وجودم لبخند بزنم. مهم بودن برای محمد،حس خیلی لذت بخشی بود. داشت ازش خون میگرفت که محمد به صندلیش تکیه داد و سرش و بالا گرفت. کارشون تموم شده بود. ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت. از صندلی بلند شد و آستینش ودرست کرد. رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت،مشخص نیست، شاید یک ساعت دیگه. باهم به سمت مامان اینا رفتیم. مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟ محمد:از من نمونه خون گرفتن،ولی از فاطمه خانوم نه...! مامان:چرا؟ به محمد نگاه کردم و منتظر موندم که اون جواب بده.بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن،یک ساعت دیگه میان مامان:من باید برم،دیرم شد.دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟ محمد جدی جواب داد:هستن،ولی خانوم‌ نیستن! مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین،ما فاطمه خانوم و میرسونیم. مامان:باشه من که مشکلی ندارم‌. ببخشید من باید برم بیمارستان وگرنه میموندم. رو به سارا ادامه داد: خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره ! سارا:چرا،شما برید من میام مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم،مراقب خودتون باشین.فعلاخداحافظ بدون‌اینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت.سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت :فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره،از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه.یخورده بیشتر فکر کن.هنوزم وقت داری ها.بیا و همچی و بهم بزن، تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای پریدم‌وسط حرفش: _ساراجان،ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته،برو. یه پوزخند زد و دور شد. کنار ریحانه نشستم.نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلک هاش و بسته بود. کنار من یه صندلی خالی بودکه اون طرفش یه خانوم‌نشسته بود.محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد. با چشم هام دنبالش کردم. به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد. ریحانه با گوشیش سرگرم بود : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وشش °•○●﷽●○•° محمد به مامان اینا سلام میکرد. خجالت زده ریحانه
ریحانه با گوشیش سرگرم بود. دلم‌طاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتم‌ از یه خانمی هم که تو یه اشپزخونه ی کوچولو ایستاده بود چندتا قند گرفتم و توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم ازش گرفتم و همونطور که هَمِش میزدم،به طرف محمد رفتم‌. کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟ کوتاه جواب داد:خوبم به لیوان تو دستم خیره شد. با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم‌:اَه،چرا حَل نمیشه؟ مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم. ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟ محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه! گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم. ریحانه هم خندید. برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتم‌و توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه. رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم. آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهم‌نگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم. محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه. چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم. نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت. چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته. کاری که کرده بود باعث تعجبم شد. اومد و روی صندلی خالی کنارم ‌نشست. سرم‌و بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم. تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت. بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم‌: چرا حالتون بد شد؟ همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم. دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟ سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد. +به لطف آب قند شما،عالی...! یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید. یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برام‌سخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا! دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت. دلم‌میخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش ...! : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_صد_و_چهل محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم
شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی. دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟ چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین. درو باز کردو روی صندلی عقب نشست. فاطمه :سلام ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟ فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری ریحانه : خوبم خداروشکر از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم. پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم... چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن. کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم. ____ فاطمه کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم. ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند. من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟ دلم‌نمیخواست این سوال و بپرسه بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازم‌ندارم. ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟ قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم. دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد... من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن. ____ محمد حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد. با تعجب به سمت ریحانه برگشتم بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها. از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه! نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته... ____ فاطمه رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد. همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد . دوباره گفت :فاطمه خانوم سرش و سمتم چرخوند . حس کردم دلم ریخت . هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم. اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد . از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم. محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد. به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه! خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله ریحانه :خب پس بریم داخل رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن. تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم. محمد:دوستش دارین ؟ نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟ _این خیلی خوشگله حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟ گوشیم زنگ خورد حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم .... : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بل
__ سالگرد پدر محمد بود همه جمع شده بودیم‌مسجد دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد. تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد. دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه. رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم . سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌. مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت. ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن. پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره. از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم. مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن. بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم. خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید . سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم: _جانم؟بفرمایید؟ +تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم _عروسِ حاج آقا هستم +زن اقا محمد؟ _بله +محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو _بله +عجیبا غریبا!! ادم چه چیزایی که نمیشنوه! صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد. به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد. تو دلم گفتم _هعی .... نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون. از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم. به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم. همه باهم حرف میزدن یکی گفت +خدا بیامرزتش مرد خوبی بود. چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر... دلم شکست. مگه چندسالش بود. کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت. یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن. یه خانومی داد زد +بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم _چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت +تو بشین عزیزم .خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدم و _چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد +بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم. از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ... مامان با بهت نگام میکرد. چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت : +یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود. ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید: +چیشده ؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد. یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم. _ به زحمت میتونستم حرف بزنم. افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود. زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود. برای همین چیزی نمیگفتم. مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد. بلند گفت: +سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت: +با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش. جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت: +محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد. دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود. از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم _اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت +چرا انقدر تو غر
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم _چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ +فاطمه اذیت نکن تو رو خدا ! من نمیتونم چیز سنگین بپوشم. سختمه. همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم. خجالت میکشم بیخیال ... _اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. اومد نزدیکمو دستم رو گرفت بردتم سمت اتاق های پرو _ناراحت نشو فاطمه جان من واقعا... دستش رو ول کردم و نزاشتم ادامه بده. فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم‌ سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست. بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد. خیلی ناراحت شده بودم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت. داد زدم: _چرا منو اوردی اینجا؟ من میخوام برم خونه خودم‌ چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم. رفت بالا و محکم در رو بست . الان اون بهش برخورده بود یعنی؟ چه آدم پرروییه. در رو باز کردم و وارد شدم. صداش زدم : _محمددد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم _یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت : +مگه بچه ام که قهر کنم؟ _خب پس چرا اینجوری میکنی؟ +فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌ و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدم و گفتم : _آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ... نفس عمیق کشید و گفت : +ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم.... _با کروات خیلی هم خوشگل بود با تعجب گفت: +کروااااات ؟؟؟ دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم .فقط همیشه باش باهام ،ولی غرورم اجازه نداد. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_شست_ویک کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجه ای بهم نک
واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چرا با من ازدواج کردی؟ _عاشقت شدم +از کی ؟ تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه _از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت .. چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم : _باور کن بدمزه نشده نگاهش سرد بود +میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟ ترجیح دادم اصراری نکنم بلند شد و گفت : +ببخشید و رفت تو اتاقش حالم خیلی بد شده بود همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم نباید میزاشتم اینطوری بمونه باید از دلش در میاوردم با ویژگی های اخلاقی که محمد داشت قطعا براش سخت بود فراموشِ چیزی گفتم ... وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟ با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون +فاطمه میمونی یا میری؟ اگه میخوای بری آماده شو برسونمت حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو ..... تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت : +بپوش ببرمت خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ... گفتم :_من میمونم چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست رخت خواب رو انداخت دوتا بالشت رو هم با فاصله گذاشت رو زمین پیراهنش و با تیشرت عوض کرد و دراز کشید پتو رو تا شکمش کشید و چشماشو بست داشتم به این فکر میکردم که امروزم چقدر بد گذشت در حالی که میتونست جزء بهترین روزهام باشه داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم رفتم کنارش نشستم و با دستم محاسنش رو مرتب کردم ک گفت : +کوتاه میکنم،نگران نباش با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و به کارم ادامه دادم چند ثانیه بعد گفتم : _دلیلی نداره اینکارو بکنی من یه حرفی زدم و وقتی روش فکر کردم پشیمون شدم .نمیبخشمت اگه تغییری تو چهرت ببینم . چشماش رو باز کرد و گفت : +شبیه مصطفی نشم یعنی؟ اخم کردم و با خشم گفتم : _تو رو خدا منو اذیت نکن محمد.من هیچ منظوری از حرف احمقانه ام نداشتم .تو چرا باید شبیه اون شی.من ازش بدم میادد اونوقت به همسرم بگممم‌شبیه اون شه ؟این کار من چ معنی میده ؟؟ مصطفی رو من همیشه به چشم یه برادر دیدم محمد.شاید واسه همین هم حواسم نبود و چیزی گفتم .... انتظار ندارم تو این رو بهم بگی ! من اذیت میشم تو نباید هیچ وقت شبیهش شی . تو فقط باید شبیه محمد باشی من عاشق محمد شدم عاشق خودت.... خودت بمون برام میشه فراموشش کنیم ؟ هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم .... نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....! نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!! محمدد من راحت نرسیدم بهت بغضم شکست : _فقط خوده خدا میدونه چقدر تو رو ازش خواستم چقدر گریه.... نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه _محمد من از نداشتنت میترسم ... از نبودنت میترسم‌... گریه ام به هق هق تبدیل شده بود که گفت : +از کجا میاری اینهمه اشک زو ؟ با پشت دستش اشکام و پاک کرد و زل زد به چشمام چند دقیقه با لبخند زل زد بهم و گفت : +من معذرت میخوام ولی چیزی نگفتم که انقدر آبغوره گرفتی ...لوسِ من سبک شده بودم .خیلی وقت بود میخواستم حرف بزنم و وقت نمیشد دستم و محکم تو دستش گرفت یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت : +گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟ با صدای ضعیفی گفتم : _نخوردم چیزی +خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم خندیدم و همراهش رفتم : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدو_شست_و_چهار _چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره. +لطف دارن به من. _میدونی محمد، الان
سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه. رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد . محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد. سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم‌ . با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن. از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره.. با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم _هیسس بچه ها یواش تر . چیشده؟ چرا اینجایین بدون چادر؟ زهرا اروم گفت: +تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت : _عهه زهرا زشته گیج سرم رو تکون دادم و گفتم _متوجه نشدم. زهرا گفت: +عه!!همینی که داره میخونه دیگه. گیج تر از قبل گفتم _ها؟این چی؟ زهرا ادامه داد: والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه (مستراح)رو رو سرمون خراب کنن. همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش. با حرفش لبخند رو لبم ماسید. چیزی نگفتم که ادامه داد: +حالا نفهمیدیم زن داره یا نه . پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت: +د لامصب بگیر بالا دست چپتو به حلقه ی تو دستم شک کردم. داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن. برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم... اصلا دلم یه جوری شده بود. به خودم هم شک کرده بودم سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم سرشون رو اوردن بالا و بهم خیره شدن. زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون... با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت. اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!! : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم‌ که چیزی جا نذاشته باشیم. چادرمو
گفتم: _اه محمد شورشو در اوردی اصلا خونه نیستی تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم دوباره ماموریت چیه؟ پس من کی ببینمت؟ ببین محمد من ادمم دل دارم دلم برات تنگ میشه میفهمی؟ یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت‌. اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم _دلم تنگ شده برات ! تنگگگگ چشماش رو خوشگل کرد و گفت: +منم دلم برات تنگ میشه. ولی خب چه میشه کرد؟ میتونم نرم مگه؟ +کی برمیگردی؟ _یه هفتس فکر کنم. حالا بازم نمیدونم. شما برو خونه مامان اینا خونه نمون . _چشم. فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو. مواظب باش خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه خندیدو +ای به چشم _قربون چشات. +راستی؟ _جانم؟ +اون کتابا رو برات مرتب کردم. به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز. _چشم بقیه غذارو بدون حرف خوردیم. منتظر بودم تموم شه جمع کنم بشورم که گفت: +شما برو بخواب خسته ای. من جمع میکنم. از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم. وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد. گاز ، سینک، آشپزخونه. خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش. نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد . _ رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا . چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون. دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم. دلم خیلی گرفته بود. شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن از شباهتشون ترسم میگرفت. من نمیتونستم محمد رو از دست بدم‌ حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید شه وجودم درد میگرفت. چشم هام رو بستم خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان. نمیتونستم ... اصلا ... نه واقعا نمیتونستم. گریم گرفته بود بدون صدا اشک میریختم. از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم‌ و دوباره دراز کشیدم. سعی کردم به چیزی فکر نکنم. اصلا چه افکار احمقانه ای! الان مگه کسی میتونست شهیدشه؟ چقدر دیوونم من. یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت. منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم. هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا! گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش. جواب نداد. ‌چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک. با بالا پایین شدن تشک تختم چشم هام رو باز کردم. محمد بود از جا پریدم و نشستم رو تخت _اهههه کی اومدی؟ خندیدو +اول که سلام علیکم. دوما که حال شما خوبه؟ سوما که همین الان. _سلام عشق من. وای دلم برات تنگ شده بود. +منم خیلی . بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم. _نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم‌ +اوه اوه نگفتن چیکار؟ _نه. +هیچی پس توبیخی خوردیم. _نمیدونم. محمد تو با رسولی چیکار کردی؟ اینم عاشق خودت کردی مرد؟ لا اله الا الله. هی هر روز میگه اقا محمد نیومد اقا محمد کجاس هی فلان بهمان .... خستم کردن به خدا بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری . +من باید دوش بگیرم _خب پس برو حموم واست لباس بیارم +زشته اخه! _پاشو برو لوس نشو. خندید و با من اومد پایین. رفت تو حمام. لباساش و حوله رو بردم تو حمام براش گذاشتم‌ تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم‌ مامان بیمارستان بود ‌ .بابا هم طبق معمول پی کاراش‌. زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش. نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز شه‌ از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردم و واسش اب گرفتم. مامان رسید خونه. وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد. رفت تو اتاقش تا لباساش رو عوض کنه. رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده. در رو باهم باز کردیم‌ با دیدن هم زدیم زیر خنده‌ مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت: +به به پسر گلم . چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد محمد گفت: +سلام مامان اختیار دارین این چه حرفیه خوبین؟ به خدا دل خودمم تنگ شده براتون. با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد. مامان محکم بغلش کردو بوسید که گفتم : _محمد غذات سرد میشه ها. افتخار نمیدین؟ باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت : _به به چه بو بَرَنگی راه انداختی. نشست رو صندلی جلوی میز مامان هم نشست کنارش. بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم: _عجب خندیدو به من چشمک زد واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد ازش گرفتم و خوردم. مامان گفت: +اقا محمد تعریف کن برامون . کجا بودین؟ کجاها رفتین؟ چیکارا کردین؟ گفتم: _مامااان بزار غذاشو بخوره بعد من این همه با عشق غذا درست کردم براش. مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت: +خیلی خوب تنهاتون میزارم راحت باشین. محمد به احترامش بلند شد و گفت : _عه میموندین خب مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدشصت_هشت °•○●﷽●○•° محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد تموم که شد سرش ر
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه. از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ. تا محمد پارک کنه چند تا از کیسه های خرید رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور. دکمش رو زدم ،تا بیاد طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد. اسانسور که ایستاد درش رو باز کردم و واردش شدیم‌ میدونی راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره. +جدی؟ _اره میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه. دلم برا امیرحسین کوچولوشون تنگ شده. خندید و : +الهی ...! باشه هر وقت حاضر بودی به خانومش زنگ بزن. _نمیشه دیگه. شما باید باشی +من هستم حالاحالاها. اسانسور طبقه خودمون ایستاد. کلید رو انداختم و در رو باز کردم و گفتم : _بفرمایید. محمد کفش هاش رو در اورد و وارد شد . یه نفس عمیق کشید و گفت : +اخیش! دلم برا خونه خودم تنگ شده بود! راست میگن هیچ جا خونه خود ادم نمیشه ها. خندیدم خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولم رو نیاوردم بالا. چادرم رو دوباره سرم کردم و رفتم پایین تا کولم رو بیارم‌ ساک محمد هم عقب بود اون رو هم با خودم اوردم وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده. لباسام رو سریع عوض کردم‌ کتابام و بقیه وسایل رو هم از تو کوله در اوردم و مرتبشون کردم. لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی. خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم‌ به ساعت نگاه کردم. پنج و نیم بود. تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردام رو برداشتم تا یه دور مطالعه کنم. کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه. میدونستم بیدار شه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالا سرش صداش زدم. _اقا محمد ... اقا بیدار شو اذانه،نمازت رو که خوندی دوباره بخواب. چشم هاش رو مالوند و نشست رو تخت. منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم. بعد از من هم محمد رفت تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش گرفتم تا براش بزنم. با لبخند رو به روم ایستاد دستش رو دراز کرد عطر رو ازم بگیره که دستم رو کشیدم‌ . لبخند محوی زد. رفتم کنار تا نمازش رو ببنده یه دفعه گفتم _محمد..! +جان؟ _واسه من هم دعا کن! _من همیشه واسه شما دعا میکنم. لبخند زدم که نمازش رو بست. دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاهش کنم. وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد. انگار تو حال و هوای خودش نبود. ولی با این وجود پشتش ایستادم و ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاش رو از دست ندم. بعداز نماز جا نمازش رو بست و دوباره رفت تو اتاق. من هم چادرم رو تا کردم و رفتم سمت اشپزخونه. میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم‌ بدون محمد هم میل به شام نداشتم چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه. گوشت چرخ کرده درست کردم. برنج رو هم آب کش کردم وگذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه. دوباره نشستم سردرسم. نفهمیدم چجوری زمان گذشت. به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه یه خاک تو سرم گفتم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق. تازه یادم اومدچقدرخسته بودم‌. آیت الکرسی وحمدوسه تا قل هوالله خوندم با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم. نمازمون رو باهم خوندیم. رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیدس به محمدنگاه کردم که پیش گاز ایستاده بودوکتری دستش بود _صبح شمابخیر! خسته نباشی +قربان شما. صبح شمام بخیر. _چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه +خسته بودی من کلی خوابیده بودم دیشب حالا بشین یه چیزی بخور . به میزنگاه کردم. نیمرو درست کرده بودبا گوجه وخیار و پنیررومیز چیده بود . واسه خودم وخودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم: _محمدجان نهاررودرست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم. فقط برنج رو بزار بپزه البته فکرنکنم نیاز باشه،خودم زودتر میرسم. حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره. +چرازحمت کشیدی؟ به روی چشم. چندتا لقمه برداشتم وسریع خوردم. ساعت پنج صبح بود. چاییم روداغ نوشیدم که دهنم سوخت‌ با عجله پاشدم و رفتم سمت اتاق. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتادویک °•○●﷽●○•° ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گ
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم. نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. +فاطمه جان،کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده. منتظر ایستادم و صداش زدم رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه ! یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم. اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم. شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت : +به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین! حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم. +بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگم‌که چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟ +محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) _جانم؟ +من میخواستم باهات حرف بزنم! _بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. +رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) _فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام... +محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. +ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودم‌گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم +محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) +محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ... _فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن. +محمد حق با بقیه بود (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) _تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی. با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وسه °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچ
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. +چرا این عکس؟ _یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟ اینم تلافی! +عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم. _بله دیگه! آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه. رفتم تو اتاقمون و از کمد لباس هاش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم‌: _آقا محمد میشه بیای؟ از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد. گفتم: بی زحمت این پیرهنتو بپوش موهای آشفته شده ات رو هم شونه کن😁 از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتم و برداشتم و دادم دستش. خندید و ازم گرفتش. یه نگاه انداختم و وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم: _عالی شدی،بریم! یه لبخند زد و از اتاق رفت. چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. به لبه های روسریم دست کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن. کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت : + به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟! صدای خنده ی جمع بلند شده بود. محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید. یهو گفتم: _ای وای،شمع رو روی کیک نزاشتم چرا ؟ ریحانه: +داشتی گریه میکردی یادت رفت. محمد با نگرانی گفت: _گریه چرا؟ واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم.از آشپزخونه فشفشه وشمع عدد دو و نه رو آوردم و روی کیک گذاشتم. ریحانه جواب داد: +بس که دوتاتون لوسین تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت. چشم های محمد گرد شد وگفت: من گریه کردم؟ روح الله: +بله آقا محمد صدات رو بلندگو ‌بود.یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم‌نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم. به سرعت برگشتم سمتش و گفتم: _بیخشیدا ولی خانوم‌شما زدرو بلندگو که فیلم بگیره! بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت: +خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین. دوربین محمدرودادم دست ریحانه و شمع هارو روشن کردم. با شیطنت های محسن و روح الله محمدشمع هارو فوت کرد وکیک رو برش زد. سریع کیک رو تقسیم کردم و با شربت به همه تعارف کردم. همه روی زمین‌کنار هم نشسته بودیم تا رفتم جعبه ی هدیه ی محمدرو روی میز گذاشتم،بقیه هم اومدن و کادوهایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن. روح الله: +خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینارو محمد: +ای بابا شما خیلی شرمندم‌کردین. حضورتون خیلی خوشحالم کرد. دیگه کادو برای چی؟ میخواست ادامه بده که محسن گفت ؛خب حالا داداش ،کاری نکردیم‌که! محمد: +من باز کنم‌اینارو؟ محسن: +خجالت میکشی من باز کنم برات؟ سکوت محمدروکه دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست. میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم: +آقا محسن اول کادوی بابا ومامان... هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد. محمدکلی ازباباتشکر کرد.کاملا مشخص بودکه چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد. کادوی مامان تو یه جعبه بود. محسن: +عه این دوتاست مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چندثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه روبه محمد داد. با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانم و گفتم: _این واسه منه؟ مامان با لبخند سرش روتکون داد. محمد: +واسه من خوشگل تره همه خندیدن.نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد،ست مردونه ی ساعت من بود.دور مچم بستمش،خیلی به دستم میومد.ذوق زده مامان روبغل کردم و گفتم: ممنونم مامان خوش سلیقم محمد مامان روبغل کردوسرش رو بوسید و گفت: +دستتون دردنکنه.خیلی قشنگن.حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین! همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد: +خب تولد من بود،واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت. یه چشم غره دادم و دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم.از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد.مهم نبود چه هدیه ای،هرچی که بود هیجان زده میشدم. محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت: +تقدیم به تو ای برادرم محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود و از محسن گرفت و درش رو باز کرد.جعبه اش مخمل بود. یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم تو جعبه بودن.خیلی شیک و قشنگ بود.محمد خیلی ازشون تشکر کرد. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهفت °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی زود خوابم برد ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم. با صدای در از اتاق بیرون رفتم‌و در و براش باز کردم. مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم . دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم. محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم. تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد . هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم. به خوبی هاش فکر میکردم. متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد به خیابون شلوغی رسیده بودیم.‌چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن. سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه. محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشم هام از تعجب چهار تا شده بود _تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد +میدونم _خب پس چرا اینطوری کردی؟ +درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم‌و میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه! +خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن. حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم . سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر. اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد. روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰ +من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون. پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن _توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود. چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام‌ نگه داره. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh