❌از اوج تا سقوط
⭕️سارا #خادم_الشریعه در ایران رشد کرد و حمایت شد و قهرمان شطرنج جهان شد، اما مهاجرت کرد.
⭕️سارا فریب خورد و به جای الگوی ورزشی، تبدیل به مدل شد و احتمالا در آینده به خاطر مدلینگ لباسش را در بیاورد.
⭕️در ایران هویت زن برای بدن زن تعیین تکلیف میکند، اما سارا برجستگی های اندامش را به هویت والای زنانه و فرهنگ والای ایرانی ترجیح داد!
✅انتخاب بین اندیشه ایرانی که یک زن مقدس است و اندیشه غرب که زن کالا است، همین قدر ساده است.
امیدوارم سارا و کیمیا و امثالهم که فریب خوردند و به فرهنگ و باورهای اصیل ایرانی پشت کردند، به خود بیایند و بیش از این دستمایه سوء استفاده نشوند!
• مرادی •
#صـــراط
#روشنگری
#شطرنج
@Alachiigh
❌بدهکار رو هیچی نگی؛ طلبکار میشه!!
⭕️عده ای نادان یا بیماردل، هر وقت پای دفاع از ارزشهای دینی میشود، همسو با اراذل و اوباش رسانه های دشمن، موضع میگیرند.
👈 میگویند چرا فقط در حجاب وسط میدان هستید؟ در اقتصاد و فساد و رانت کجایید؟
💥 اولا که جریان مطالبهگر در بسیاری از مسائل وسط میدان بوده است.
در تجمعات علیه بانکداری ربوی
در دفاع از کارگران هفت تپه
در تجمع و اعتراض علیه برجام ضد اقتصاد مردمی
در اعتراض علیه ویلای آقای فیروزآبادی
علیه سیسمونی از خارج آوردن!
در اغتشاشات علیه امنیت مردم
در محرومیت زدایی
در هپکو
در اعتراضات علیه بانکهای خصوصی
در اعتراض علیه زنگنه و مهدی هاشمی و کرسنت و ..
در جهاد تبیین اقتصادی و سیاسی
در سیل و زلزله و کرونا هم که بماند.
💥ثانیا شما که قلم تان را وقف خط اینترنشنال وهابی کردهاید، کجا به نفع مردم وارد شدهاید؟ آیا صورتی ها جز کاسبی و حرف مفت زدن، یک مورد خدمت صادقانه و جهادی به مردم داشتهاند؟ حقیقتا طلبکار شدن بدهکاران پدیده جالبی است!
#جهاد_تبیین
#طرح_نور
@Alachiigh
19.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌⚠️#علی_علیزاده و مبانی او را بیشتر بشناسید!!!
⚠️پروژهی عبور از ولایت فقیه از مدت ها پیش نزد برخی تحلیلگران خارج نشین و به ظاهر مدافع نظام کلید خورده است. در این بین امید دانا با به کارگیری عباراتی همچون ایزدنشان برای رهبر، قصد داشت برای مخاطبانش رهبر معظم را از مقام ولایت فقیه خارج نماید و ایشان را در قامت یک پادشاه معرفی کند. و امروز علی علیزاده یکی دیگر از خارج نشینان به ظاهر مدافع نظام که در شهر لندن انگلیس سکونت دارد ، اینگونه مخاطبین خود را به عبور از ولایت و تفکرات رهبری سوق میدهد.🔺
⚠️واضح است آن چیزی که این تحلیلگران به علت اختلاف مبانیشان با جمهوری اسلامی به دنبال آن هستند ، ایرانی بدون اسلام و ولایتفقیه است و اکنون افراد انقلابی و مذهبی باید از خود بپرسند که آیا صحیح است تولیدات رسانهای چنین فردی با چنین مبنایی را منتشر کنند؟
⚠️پس از تجربهی #امید_دانا آیا عقلانیست که دوباره توسط قشر مذهبی و انقلابی برای یک شخصیت غیر قابل اعتماد پایگاه اجتماعی ساخته شود؟
✍ میلاد خورسندی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت بـیـسـت و نهـم کلی کمک مامان کردم تا بالاخره محدثه بیدارشد.با چشمای پف
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
#قسـمـت۳۰و۳۱
مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا میفته گردن تو.
بعد هم سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
_این چه حرفیه مادرجون شما رحمتین.
_فدات بشم گل دخترم.تو عزیز مادری.ان شالله خوشبخت شی مادر.
مادرجون نسبت به بقیه با من مهربون تر بود و هیچوقت بخاطر چادرم منو مسخره نکرده بود.خیلی دوسش داشتم و میدونستم میتونم حرفامو باهاش بزنم.
_من قربونتون بشم مادرجون این چه حرفیه؟برین بشینین منم الان میام.
مادرجون که رفت،محدثه سراسیمه اومد تو و گفت:چای بریز بده من ببرم.
میدونستم میخواست جلو عمه و کارن خوش خدمتی کنه برای همین بدون حرفی دستامو خشک کردم و چای ریختم تا ببره.
با استرس سینی چای رو برد و منم بقیه ظرفها رو شستم.تموم که شد رفتم پیش بقیه نشستم و فقط مثل همیشه مادرجون ازم تشکر کرد.
یکم گپ زدیم تا اینکه مهمونا عزم رفتن کردن و بلندشدن.
برای بدرقه همراهشون رفتیم تا جلوی در.
وقتی خیالم راحت شد که رفتن،رفتم تو اتاق و خستگیمو در کردم.کمرم واقعا درد میکرد.
از وقتی عمه اینا اومده بودن ایران کار منم ده برابر شده بود.چون زیاد دورهمی نداشتیم خونه پدرجون اما بخاطر عمه این رفت و آمد ها زیاد شده بود و زحمت منم زیاد.اشکال نداره برای غریبه که کار نمیکنم.هم خون منن،فامیل منن،خانواده منن.
انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
با تکون دستی بیدارشدم.
_هوم؟
_هوم چیه پاشو زهرا.
محدثه بالاسرم نشسته بود و هی تکونم میداد.
_چیه؟چیکارم داری؟
_پاشو تو درسای عطا کمکش کن من حوصله ندارم
و بعد هم سریع رفت بیرون.نگاه کن تروخدا منو بیدار کرده که کمک عطا کنم چون خودش حوصله نداره.هوف عجب آدمی هستی دیگه تو!
خواب از سرم پریده بود.نزدیک اذان مغربم بود دیگه بلندشدم تا کمک عطا میکردم،اذانم میگفتن.
ریاضی درس مورد علاقه من بود برای همین با حوصله براش توضیح دادم و اونم کلی ازم تشکر کرد.
نمازمو خوندم و یک زنگ به آتنا زدم و خبرا رو گرفتم ازش.کلی خوشحال بود میگفت خانواده خوبین.منم از ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم.
"لیدا"
از فردای روزی که فهمیدم کارن کار پیدا کرده درجستجو محل کارش بودم.میخواستم ببینم کجا کار میکنه،همکاراش کیان،اصلا اگه تونستم همکارش بشم تا دهن آناهید بسته بشه.
باید یک کاری میکردم که نه خیلی جلف و سیریش تصورم کنه نه خیلی مغرور و خودخواه.
باید دلشو به دست میاوردم.هرطوری که شده.وگرنه اسمم لیدا نبود.
صبح ازخونه زدم بیرون و با آدرس کمی که داشتم شرکتش رو پیدا کردم.ساختمون بلندی بود که نمای قشنگی هم داشت.
فکر کنم هنوز کارن نیومده بود پس وقت خوبی برای سرک کشیدن بود.
رفتم طبقه سوم شرکت نقشه کشی آریا.منشی،دخترجوون و آرایش کرده ای بود که با ناز گفت:جانم کاری داشتی؟
دلم میخواست خفه اش کنم دختره پررو رو.اگه کارن اینو میدید که اسم منو هم یادش میرفت.هوف کم دردسر که ندارم.یکیش آناهید اینم از این دختره.
_کاری نداشتم ببخشید
زود سوار آسانسور شدم و رفتم پایین.نباید میزاشتم پای کارن به اینجا باز بشه.
نمیدونم چرا انقدر بدجنس شده بودم اما از درون داشتم میسوختم که کارن رو کنار این دختره تصور میکردم.
کاش میتونستم مثل زهرا آروم باشم و سرم به کار خودم باشه اماحیف که نمیتونستم فکر کارن رو از سرم بیرون کنم.واقعاسخت بود برام.
یک تاکسی گرفتم و تاخونه فقط تو فکر این بودم که چیکار کنم پای کارن به اون شرکت باز نشه.هرچند نمیتونستم همچین کاری کنم چون کارن روی کاری که میکرد مصمم بود و من نمیتونستم منصرفش کنم.واقعا گیج شده بودم و احتیاج به استراحت روحی داشتم.
تارسیدم خونه مامان خبری داد که دنیا دور سرچرخ زد.
گفت مادرجون و عمه دارن دنبال دخترمناسب واسه کارن میگردن تا از بلاتکلیفی دربیاد.
نکنه کارن ازدواج کنه و این وسط فقط من ضربه بخورم؟!
دیگه خوابم نبرد و کلا بهم ریختم.خیلی داغون بودم و اینو فقط خودم میفهمیدم و خودم.
زهراهم که کلاس بود.یک گوشه اتاقم نشستم و زانو غم بغل گرفتم.تصور کارن کنار هر زن دیگه ای دیوونم میکرد.
نمیدونم همه عاشقا هم مثل منن یا نه!؟اما من دیگه دل تو دلم نبود تا کارن رو ببینم.دل تو دلم نبود تا خبر بد بعدی رو بشنوم.خدا خودت کمکم کن.
هی به مامان میگفتم چیشد مادرجون کسیو پیدا نکردن؟مامانم میگفت نه هنوز دارن کارن رو راضی به ازدواج میکنن.
آخه مگه به زور هم میشه کسی رو وادار به ازدواج کرد؟خیلی غصه داشتم و با کسی هم نمیتونستم حرف بزنم.
شب شده بود و من همچنان منتظر بودم که خبر برسه گارن گفته من اصلا قصد ازدواج ندارم تا خیال منم راحت بشه.
گوشی خونه زنگ خورد و من باعجله برداشتم.👇👇
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن #قسـمـت۳۰و۳۱ مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا میفت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۳۲
اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بودم داشتم دیوونه میشدم.همش تو هول و ولا بودم.صبح با نوازشای مامان بیدارشدم.
یک علامت سوال گنده اومد رو سرم آخه تجربه نداشت مامان ازاین کارا بکنه.
چشمام رو. باز کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟
_نه عزیزمادر بخواب.
نه دیگه حتما یک چیزی شده مامان الکی نمیگه عزیزمادر.نکنه عطاباز خرابکاری کرده؟!
_مامان نگرانم گردیا بگو چیشده.
خم شد سرمو بوسید وگفت:بیا سر سفره تابرات بگم عزیزم.
وقتی از اتاق بیرون رفت،با یک عالمه سوال نشستم رو تختم.یک چیزی شده بود و من امیدوار بودم اتفاق بدی نباشه.
زود دست و صورتم رو شستم و موهامم مرتب کردم رفتم بیرون.
سرمیز فقط مامان و بابا بودن.سلام کردم و نشستم.
_چیشده؟
بابا،همونظور که روزنامه رو ورق میزد،گفت:عجله نداشته باش چایتو بخور.
به زور دو قورتی خوردم که باباشروع کرد به حرف زدن:مامان اینا که دنبال دختر برای کارن میگشتن،تو دخترای مناسب دور و اطراف به تو رسیدن و تو رو به کارن معرفی کردن.کارن هم گفته بزارین من تو شرکتم جابیفتم و کارم رو غلطک بیفته بعد درباره مسئله ازدواج با لیدا حرف میزنم.خواستم بهت بگم اگه مخالفتی داری ازهمین الان میتونی بگی.
زبونم بند اومده بود از ذوق.نمیدونستم چی بگم؟!فقط خیره شده بودم به لب های بابام و دوست داشتم بپرم جلو ماچش کنم.اصلا باورم نمیشد مادرجون منو انتخاب کرده باشه برای کارن.ای خدا شکرت به آرزوم رسیدم.پس اون همه ترس و نگرانیم بیخود بود.باید برم به آناهید و زهراخبر بدم.باید پوز آناهید رو به خاک بمالم.وای چقدر که خوشحال بودم.
باتشکری مختصر،ازسرمیز بلندشدم و رفتم سمت اتاق زهرا.میدونستم خوابه،برای همین بدون در زدن وارد اتاقش شدم.
غرق خواب بود و منم غرق خوشی.برای همین نتونستم و رفتم جلو و محکم تکونش دادم گفتم:وای زهرااا پاشوووو.دیوونه بیدارشو گرفته خوابیده.خبر دست اول دارم برات.زهراااا
زهرا نصف چشماش رو باز کرد وگفت:اه محدثه چته اول صبحی خوابم میاد خب.
_خواب چیه پاشو خبردارم برات.
نیم خیز شد وگفت:لابد لاکت خشک شده نه؟
_زهرا مسخره بازی درنیار دیگه.
_خب بگو عزیزم چیشده؟
شونه هاشو باذوق گرفتم و گفتم:مادرجون برای ازدواج منو به کارن معرفی کرده اونم قبول کرده.
یکهو انگار دست زهرا،سست شد و یک طرفه افتاد رو تخت اما تعادلش رو حفظ کرد و گفت:عه چه خوب!
_آره وااای زهرا نمیدونی چقدر خوشحالم دارم بال درمیارم خیلی خیلی ذوق دارم.وای من برم به آناهیدم خبر بدم دهنش بسته بشه دختره اعتماد به سقف.
زود از اتاقش رفتم بیرون و خودمو انداختم تو اتاق خودم و به آناهید زنگ زدم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 کرفس ساقه شفابخش ...
▫️کرفس بدن را در مقابله با استرس و اعصبانیت کمک میکند.
▪️کرفس حاوی منیزم است که سیستم عصبی را آرام میکند.
▫️خوردن کرفس وسط روز باعث میشود خواب شبانه آرامتری داشته باشید.
#خواص_درمانی
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌸🌸نه جاریاتون از کانالم خرید میکن😂
نه همه لباسارو رو میدم ۳۰ تومن 😐
❌🙌🏻 #دروغی_در_کار_نیست🙌🏻❌
✅✅ ولی خداروشکر مشتریام همش میگن قیمتام #منصفانه تر از همه جاست 😍😍😍
❤️😇👆🏻 خوش حال میشم افتخار بدید مارو همراهی کنید 👏🏻😇❤️ دیدن این لباسای خوشگل ضرر نداره روحیه تو هم عوض میکنه😉
https://eitaa.com/mehrashoppp
https://eitaa.com/mehrashoppp
عجله کن تا از دستت نرفته
بیا ببین چه خبره همه دارن شیش تا شیش تا سفارش میدن 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻با هزینه ارسال رایگان
حراجی های خفن روز جمعه به قیمت خریدم داریم
ایدی ثبت سفارش
@mehra_shoppp
@mehra_shoppp
🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/mehrashoppp
https://eitaa.com/mehrashoppp
🌹شهید داود حق وردیان 🌹
📸 👆گیلان_تصویر وداع #مادر با فرزندش چند روز قبل از شهادت
((تصویری که همه دیدیم،،اما👆....))
#مادر_است_عادت_به_دل_بستن_دارد_نه_دل_بریدن .
.
🦋مادر شهید میگفت: شبها هر از گاهی که بیدار می شدم میدیدم زمزمهای از داخل اتاق داود به گوش میرسد وقتی در را آهسته باز میکردم میدیدم فرش را کنار زده روی خاک نشسته و گریه میکند، میگفتم داوود جان تو این راه رو میروی مدرسه و میای آخه تو که گناهی نکردی چرا گریه میکنی؟ میگفت: مادر جان برای شما دعا میکنم…!🔸داود در میان بچه های من یک چیز دیگری بود ، داود آنقدر به خدا نزدیک بود و در زمان نوجوانی او شبی، خواب دیدم در عالم رویا سیدی نورانی، به من گفت این داود تو به دنیا ماندنی نیست و به زودی پر خواهد کشید وبه همین علت ترس از دست دادن او همیشه قلبم را می آزرد."
.
💢داود پس از دو ماه ازدواج، مجدد راهی جبهههای جنوب شد و در مصاف با دشمنان میهن اسلامی شجاعانه نبرد کرد و در تاریخ ۹ اردیبهشت 61 یعنی فقط 10 روز قبل از شهادت خود در تماس تلفنی که با مادر و همسر مکرمهاش داشت پس از شنیدن مژده مادر که پدر شدی...برگشت و گفت:« اما من مژده بزرگتری برای شما دارم که 10 روز دیگر موعد آن فرا میرسد »، تاریخ شهادتش را به خانواده اش اعلام کرد و سرانجام در روز یکشنبه 19 اردیبهشت 61 در خرمشهر بشهادت رسید .
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh