eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حسین سریع وارد اتاقم شدو بدون سلام گفت _بردیا حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن! دریا وارد اتاقم شدو گفت _سلام حسین! چرا اینهمه هول کرده بودی و عجله داشتی! چیزی شده؟! حسین_سلام! اره‌‌‌...حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن! دریا وا رفت اما سعی کرد قوی باشه! دریا_ حالا چی میشه؟! دستشو گرفتمو نشوندمش رو تختو گفتم _چی میخوای بشه؟!بازداشت میشه دیگه! پوفی کردو چیزی نگفت...رنگش حسابی پریده بودو این نشون میداد که چقدر نگرانه...اما سعی میکنه چیزو بروز نده. چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد که مامان با یه سینی شربت وارد شدو با دیدن دریا سریع به سمت میز تحریر رفتو سینیو روی میز گذاشتو یه لیوانشو برداشتو روی تخت کنار دریا نشستو دستشو دور شونش انداختو لیوانو بهش داد و گفت _دریا! چی شده مادر؟! نگاهی به من و حسین کردو خیره مامان شد‌و گفت _نمیدونم چرا ولی میترسم! حس میکنم این پرونده پیچیده تر از این چیزا باشه! حس میکنم به این راحتی پرونده بسته نمیشه! حسین جلو پاش زانو زدو گفت _دریا....عزیزم! دور بریز این افکارو! انشالله که همه چیز به خوبی تموم میشه و از این پرونده سر بلند بیرون میایم! حسین گوشیش زنگ خورد سریع اتاق ترک کردو با خروجش پریا تلفن به دست وارد شد گفت _دریا گوشیت زنگ میخوره! و گوشیو به سمت دریا گرفت... دریا سریع گوشیو جواب دادو گفت _سلام علی جان! خوبی داداش؟! _... ... نگاهی به من کردو سرشو پایین انداختو گفت _واسه چی داداش؟! _... ... ... ... نمی دونم علی چی گفت که دریا مات نگاهشو دوخت بهم. گوشیشو رو حالت ایفون(بلندگو) گذاشت که صدای علی پیچید تو اتاق _الو...دریا...شنیدی چی گفتم !؟ اب دهنشو قورت دادو گفت _چی...چی گفتی ؟! ح...حواسم پرت شد! علی پوفی کردو گفت _دارم میگم نیم ساعت پیش دوتا مامور اومدن فاطمه رو ببرن کلانتری... الان دوباره اومدن میگن فاطمه فرار کرده و اون دوتا مامور هم راهی بیمارستان شدن! جریان چیه دریا! تو از چیزی خبر داری؟!! چرا فاطمه رو بردن کلانتری که الان باید فرار کنه؟! وای که حدسای دریا درست بود! این پرونده‌ به این زودی قرار نیست بسته بشه! علی_ الووو....دریا!!....الوو!!! دریا گوشیشو قطع کردو ارووم گفت _خدایا خودت کمکمون کن! دارد... @Alachiigh
لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم _ومن یتق الله یجعل له مخرجا(۲) ویرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه...(۳){سوره طلاق ۲و۳}:هرکس تقوای خدا رو پیشه کنه، خدا راه نجاتی براش جور میکنه و اونو از راهی که اصلا فکرشو نمی کنه نجات میده! از روی تخت بلند شدمو یه قران از توی بوفه کمدم دراوردمو بهش دادمو گفتم _بیا علی! حرفای خدا رو گوش کن! همون لحظه صدای اذون مغرب از تلوزیون پخش شد! لبخندمو تشدید کردمو گفتم _برو باهاش حرف بزن! التماس دعا! اشکاشو پاک کردو پیشونیمو بوسیدو گفت _دریا! داشتنت نعمته! خوش به حال بردیا که تو خانوم خونشی!! اهی کشیدو همون طور که از اتاق خارج می شد زمزمه کرد _ای کاش فاطمه هم مثل تو بود...ای کاش!... هه فاطمه!! اسم واقعیش طهورا ولد بیگی بود داداش! یه روز بخاطر اینکه همچین اسم زیبایی رو خونوادش روش گذاشتن حرص میخوردم...چون لیاقت همچین اسمیو نداره... از جام بلند شدمو وضو گرفتمو سجادمو رو به قبله پهن کردمو چادر سفیدمو پوشیدمو بعد از یه نفس عمیق شروع به خوندن نماز کردم... اخه نفس عمیق هم دلمو سبک میکرد و مغزمو خالی و هم باعث میشد توی نمازم تمرکز کنمو فقط حواسم به نماز باشه! نماز عشامو که تموم کردم سجده کردمو خدارو شکر کردمو ازش خواستم هم کمکم کنه هم تنهام نزاره! سرمو از سجده برداشتمو تسبیح تربت کربلا رو که یادگار بابام بودو توی دستام گرفتمو بعد از بوسیدنش شروع به ذکر تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)کردم... بعد از ذکر سرمو بالا کردمو دعا کردم که خدا مهر اهل بیتو تو دلم بیشتر کنه! کمکم کنه تو امتحاناش سربلند بیرون بیام! مشکلات علی و خونوادمو حل کنه! دوباره مهرمو بوسیدم که تقه ای به در خوردو خاله پریچهر وارد اتاقم شدو گفت _قبول باشه دخترم! لبخندی زدمو همونطور که جانمازمو تا میکردم گفتم _قبول حق...کاری داشتین خاله جان؟! خاله_اره مادر...بردیا تماس گرفتو گفت که داره میاد دنبالت تا برین یه جایی. _نگفت کجا؟! همون طور که از اتاق خارج می شد، گفت خاله_نه مادر...نگفت...پاشو مادر.‌‌..‌حاضر شو ... الاناست که برسه. ازجام بلند شدمو به روی چشمی گفتمو به سمت کمدم رفتم تا حاضر بشم مانتوی سورمه ای رنگ به همراه روسری مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و بعد از گذاشتن طلق روسری و بستن رو سریم مدل لبنانی و چادر لبنانیمو پوشیدمو بعد از برداشتن گوشی و کیف دستی مشکی رنگم از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتمو منتظر موندم تا بردیا برسه... نگاهم به بوفه ی کنار کانتر افتاد که سی و نه روزه که قاب عکس خاله و دایی به همراه زندایی کنار قاب باباو مامان داخلش جا گرفته... اهی کشیدمو شروع به خوندن فاتحه کردم... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...بردیا اس زده بود که پایین منتظرمه! سریع از خاله و علی خدافظی کردمو از خونه خارج شدمو با اسانسور خودمو به همکف رسوندمو‌ از ساختمون خارج شدم... بردیا به موتورش تکیه زده بودو با لبخند نگام میکرد. لبخندی زدمو گفتم _هوس موتور سواری کردی حاج اقا! خندیدو گفت _اره ولی الان وقتش نیست... باید بریم اداره! متعجب ساعت مچیمو نگاه کردمو گفتم _اداره؟؟ الان؟؟؟ سرشو بالا و پایین کردو گفت _اره! بپر بالا که باید سه سوته برسیم...واسه همین موتورو اوردم! پشت بردیا نشستمو دستمو دور کمرش حلقه کردم... یکی از دستاشو روی فرمون موتورو یکی دیگشو روی دستای من گذاشتو به سرعت نور به سمت اداره روند... بعد از بیست دقیقه به اداره رسیدیم... سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتیم که سربازی که نقش منشی سرهنگو داشت گفت که سرهنگ و چند نفر دیگه از همکارا توی سالن اجتماعات منتظرمون هستن! بعد از احترام نظامی من کنار سوگند و بردیا کنار حسین نشستیم... سرهنگ مهدوی _ خب...دلیل این جلسه فوری اینه که رد طهورا ولد بیگی (فاطمه ) رو دیروز توی مشهد زدن... سرگرد مهدوی _مشهد؟؟اونجا چیکار میکنه ؟! سرهنگ مهدوی _ بله مشهد. حسین_خب قربان دستور چیه ؟! باید بریم مشهد؟! قراره اونجا دستگیرش کنیم؟! سرهنگ مهدوی _اره باید برین مشهد اما‌ نه برای دستگیری طهورا ولد بیگی... سوگند_ پس برای چی باید بریم؟! اصلا کیا قراره برن؟! سرهنگ مهدوی _ برای جمع اوری اطلاعات و البته شناسایی بقیه اعضای گروهشون و فهمیدن هدف‌..در نهایت دستگیری همشون! سروان ماهانی(بردیا) به همراه سروان فرهمند(دریا) و ستوان رجایی و علی دوست به مشهد میرین... البته دو نفر از افراد واجا (وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) و حفاظت اطلاعات سپاه مشهد هم همراهیتون میکنن... متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!! دارد... @Alachiigh
**** بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده بردیا به حسین نگاه کردو گفت _داداش اتحاد و تفاهم خانودگی رو ببین!! حسین هم سرشو تکون دادو با خنده رو به منو سوگند گفت _ منو بردیا هم بعد از جلسه در مورد همین بحث کردیمو در نتیجه تصمبم شوما رو گرفتیم! خاله با سینی شربت ابلیمو به سمتمون اومدو گفت _ به چی میخندین که صداتون تا ده فرصخ اون طرف تر میاد؟! بردیا_ درمورد عروسی حرف میزدیم خاله با خوشحالی گفت _به چه نتیجه ای رسیدین حالا؟ بردیا به ذوق خاله خندیدو بعد از بوسیدن گونه خاله پیشنهاد مونو در مورد عروسی گفت پریا با یه ظرف پر از انار دونه شده اومدو کنارم نشستو ضحی رو صدا زدو گفت کاسه هارو بیاره بعد رو به بردیا گفت _ پس بلاخره تصمیم گرفتو دریا رو ببری سر خونه زندگیش! بردیا سرشو به علامت مثبت تکون داد. ****** اشکامو پاک کردمو فاتحه ای برای خاله و دایی خوندمو از کسایی که اومده بودن تشکر کردمو به سمت ابدار خونه حسینه عاشقان ثارالله رفتم و به پریا و سوگند تو بسته بندی پک پذیرایی کمک کردم... امروز چهلم خاله و دایی و زندایی بود... هنوزم باور نبودشون واسه منو حسین و علی سخته! گفتم علی یادش افتادم... دیروز یهویی تصمیم گرفت بره اردو های جهادی و به مردم سراوان کمک کنه و معالجشون کنه! دارد... @Alachiigh
دستمو از دستش کشیدم شپلق کوبوندم تو ملاج حسینو گفتم _نکبت من سوگندم؟! خودشو ترسیده نشون دادو گفت _یا امام زاده معروف!!! تو چرا شکل سوگندی؟؟ یه نگاه به سوگند انداختو مثل دخترا جیغ کشید _سوگی تو چرا شبیه جغله ای؟؟ همگی زدیم زیر خنده که بردیا دستمو گرفتو همونطور که به سمت ماشینش می رفت گفت _حسین داداش ! اگر ازدست سوگند به خاطر گند کاریت جون سالم به در بردی ما تو اتلیه منتظرتیم....فعلا یا علی! حسین نمایشی اب دهنشو قورت دادو گفت _یا جن و پری منو نجات بدین از دست این سوگی!! که همون لحظه یه پس کله ی جانانه از سوگند نوش جون کرد! سوار ماشین شدیمو به سمت اتلیه راه افتادیم! بردیا دستشو به سمت سیستم پخش ماشین بردو همونطور که دنبال اهنگ مورد نظرش می گشت گفت _یه اهنگ تووپ واسه حاج خانوم پلی کنیم! و اهنگ دریا از رضا ملک زاده رو پخش کرد باز پا برهنه روی ساحل زیر باران ماه کامل از غم زمانه غافل موج میزند آرام به پایت لحن آرام صدایت مستم از حال و هوایت... دریا دریا دریا عاشق شده این دل دریا دریا دریا بوی نم ساحل زیباترینی تو باران که میبارد جانا بگو قلبت حال مرا دارد دریا دریا دریا عاشق شده این دل دریا دریا دریا بوی نم ساحل زیباترینی تو باران که میبارد جانا بگو قلبت حال مرا دارد زلف خود را شانه کردی این دلم را دیوانه کردی روی شن ها رده پایت عاشقم باش تا بی نهایت دریا دریا دریا عاشق شده این دل دریا دریا دریا بوی نم ساحل زیباترینی تو باران که میبارد جانا بگو قلبت حال مرا دارد دریا دریا دریا عاشق شده این دل دریا دریا دریا بوی نم ساحل و همونطور که با اهنگ می خوند دستمو روی دنده زیر دست خودش گرفت... خندیدمو گفتم _می بینم که حالتون زیادی خوبه حاج اقا! نگاهم کردو گفت _مگه میشه تو باشی و حالم بد باشه! دلیل خوشحالی بهتر از این که تو پیشمی! یهو حسین ازمون سبقت گرفتو بوق زد بردیا هم صدای اهنگو زیاد کردو ازش سبقت گرفت و این شد شروع مسابقه این دوتا !! بعد از اتلیه و گرفتن عکس تکی و دو نفره و دست جمعی حسین با 4 تا تفنگ پلاستیکی برگشت حسین_خب دوستان پلیس گرامی بیاین چن تا عکس نظامی هم بگیریم!! خندیدمو گفتم _ایول دایی! من که پایم! سوگندم لبخندی زدو گفت _ منم پایم اقای شوهر! بردیا هم دستشو انداخت دور شونمو گفت _پایتم رفیق! و بعد از پوشیدن لباسای چریکی که پیرهنش واسه منو سوگند نقش مانتو و شلوارش نقش دامن داشتو سوژه خندمونو فراهم کرد... سوگند دوتا مقنعه مشکی اوردو بعد از پوشیدنش پایینشو توی پیراهنمون کردیمو کلاه ست لباسو پوشیدیم بعد از انداختن عکسای دو نفره و دست جمعی که کلی خندوندمون لباسای محلیمون با اون دامن پر چینش رو پوشیدیمو راهی باغ پدر زن پارسا شدیم... اخه عروسی رو اونجا برگذار کردیم و چقدر خوش گذشت... یه مجلس که همه رو خندوند و به همه خوش گذشت و در عین حال بدون گناه گذشت! دارد... @Alachiigh
حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت _من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست دارم! شما چی فرمانده؟! دست به سینه بهش خیره شدمو حرصی گفتم _ تا دیروز که قربون صدقه سرهنگ می رفتی که واست بلیط هواپیما گرفته ولی حالا که از پرواز به لطف جنابعالی جا موندیمو گیت بسته شده یادت افتاده که عاشق مسافرت با ماشینی؟؟ بردیا نیششو بیشتر باز کردو تا خواست چیزی بگه خانمی که کنارمون وایساده بود متعجب گفت _شما پلیسین؟؟ این تعجب داره! بردیا چش غره ای به من رفتو گفت _نه خانم! اسم پدر خانوومم سرهنگه! سرهنگ؟؟!! وای بردیا!! استاد گند زدنی که! اخه کی اسم بچشو میزاره سرهنگ؟! زنه لبخندی زدو گفت _عه! اسم عموی منم سرهنگه! حرفمو پس میگیرم ! هستن دوستانی که اسم بچشونو بزارن سرهنگ! بردیا پوکر نگام کردو دستمو کشیدو همراه خودش برد. سوار تاکسی شدیمو به سمت خونه رفتیم بعد از بیست دقیقه به خونه برگشتیم و بعد از برداشتن چندتا وسایل کوچیک و یه سبد خوراکی راهی مشهد شدیم. بردیا_ دریا جان یه زنگ به ستوان رجایی بزنو ببین کجا هستن.. مثل ما از پرواز جا موندن یا نه؟! خندیدمو گفتم _مگه همه مثل تو حمومشون یه روزست؟؟ خندیدو گفت _زنگ بزن ببینم! چشاشو ماساژ دادو گفت _نزاشتی بخوابم الان خوابم میاد همونطور که شماره محبوبه (ستوان رجایی) رو می گرفتم _به سنگ پا قزوین گفتی برو من جات هستم!! من بودم تا ساعت 11 خواب بودم متفکر نگام کردو گفت _ای کلک تا یازده خواب بودی؟؟ همون لحظه محبوبه واب دادو من نتونستم جواب بردیا رو بدم. محبوبه _جانم سروان! _بی بلا ! کجایید محبوبه جان؟ از ستوان علی دوست خبر داری؟ محبوبه _ قربان ماموریت منو ستوان علی دوست کنسل شد. _چی؟!! کی کنسل شد؟! محبوبه _ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که منو ستوان دیگه به مشهد نیایم...و فقط شما و سروان ماهانی به همراه نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو برین! _بسیار خب... پس به سرهنگ اطلاع بدین که از پرواز جا موندیمو الان با ماشین داریم می ریم! محبوبه _ چشم قربان! سفر به سلامت! _ممنونم محبوبه جان! یا علی!! و تماسو قطع کردم. بردیا فوری گفت _چی شده؟ نگاهش کردمو گفتم _ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که دوتا ستوان دیگه به مشهد نیاین...و فقط ما دوتا به همراه نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو بریم! بردیا متفکر در حال رانندگی بود... پسورد گوشی بردیا رو زدم و به حسین زنگ زدم بعد از دو بوق جواب دادو طبق معمول به من فرصت حرف زدن ندادو خودش شروع به چرت و پرت گفتن کرد _وای داداش به دادم برس که دختر خالت منو کشت! و صدای حرصی سوگند بلند شد که می گفت _خیلی پروویی من تو رو کشتم یا تو منو کشتی؟؟ خندیدمو گفت _احوالتون چه طوره دایی؟؟ زندایی همچنان داره از دست کارات حرص میخوره؟ بردیا که فهمید دارم با حسین حرف می زد اشاره کرد گوشیو بزارم رو ایفون(حالت بلندگو). صدای حسین اومد که با گریه مصنوعی می گفت _داغونم جغله جوون! زنداییت منو از گشنگی کشت! نه صبحونه بهم میده نه ناهار! بیا طلاقمو ازش بگیر جون اون شوهر گوگولیت! منو بردیا خندیدیمو سوگند حرصی گفت _ می بینی دریا! از دیشب تا الان یه هفتاد هشتاد تایی از نخ موهام سفید شده! دارد... @Alachiigh
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت. این یعنی بوتیک دوربین نداره! اینجوری خیلی کارمون اسونتر میکرد اما بازم باید محتاط باشیم ممکنه دوربیناشون پنهون باشه! سعی کردم خودمو بی حال نشون بدم ! طهورا با چند مدل روسری به سمت ما اومدو وقتی دید من دارم از حال میرم گفت _are you okay madam?! (خانم حالتون خوبه؟!) بردیا هول کرده منو نگاه کردو مضطرب خیره ام شدو از طهورا یه صندلی خواست. منم که دیدم نقشم حسابی گرفته یه جیغ خفیف که مثلا ناشی از درد بود زدم که فاطمه با هول رو به بردیا گفت _do you want a ambolans?? (امبولانس میخواین؟) بردیا که از چرت و پرتای انگلیسی طهورا خندش گرفته بود با سرفه گفت _no! we have car! Can you help me? (نه! ماشین داریم ! کمکم می کنین؟) طهورا همونطور که لامپای بوتیکو خاموش می کرد کلید به دست سرشو به معنای اره تکون دادو همراه ما به پارکینگ اومد! به پارکینگ که رسیدیم سریع دست طهورا رو گرفتمو به فارسی گفتم _بدون سرو صدا همراهم بیا! ترسیده گفت _ شما کی هستی؟ بردیا به سمت ستوان مهری رفتو بعد از گرفتن دستبند به دست طهورا زدو ریششو کندو گفت _ همونی که از ترس گیر افتادن به دستشون تغییر چهره دادیو اومدی اینجا با هویت سارا زنگنه! طهورا ترسیده گفت _ اقا بردیا!!! نگاهشو به من دوختو گفت _در....دریا !! *** کمی از لیوان اب مقابلش خوردو خیره افسر بازجویی شدو گفت _ من نمی خواستم بکشمش! ... اون بچه دهن لقی بود مطمئن بودم به مادرش میگه که منو دیده! من... میترسیدم منو تحویل پلیس بدن! افسر بازجویی که سرگرد بهرامی بود گفت _ از چی ترسیدی که تصمیم قتل اون بچه رو گرفتی؟؟ بردیا دست به سینه خیره مانیتور شد و گفت _شک ندارم یا سابقه ی فعالیت سیاسی داره یا با پناهنده های سیاسی و منافقین یه سر رو سری داره! منو ستوان مهری با سر تاییدش کردیم که صدای طهورا توی فضای کوچیک اتاقک پیچید که می گفت طهورا _من... من... من قاچاقی وارد ایران شدم! سرگرد بهرامی_ چرا؟ طهورا_ بخاطر ... بخاطر این که ... سرهنگ مرتضوی که رابط بین ما و سردار رضوی بود و در حال حاضر به جای سردار برای جلو بردن پرونده در کنار ما بود و کمکمون میکرد با میکروفون و شنود کوچیکی که برای ارتباط با سرگرد بهرامی تو زمان بازجویی توی گوشش گذاشته بود خطاب به سرگرد بهرامی گفت _به ارامش دعوتش کن و بگو جونش با گفتن حقیقت به خطر نمیفته! سرگرد با انگشت اشاره اش دایره ی فرضی روی میز کشیدو شصتش رو روی مرکز دایره گذاشت و این به معنای تایید حرف سرهنگ مرتضوی بود و با ارامش گفته های سرهنگ رو با لحنی ارام به طهورا گفت و اونو به ارامش دعوت کرد. طهورا شروع به گریه کردو گفت طهورا_ قدرت نفوذ بالایی دارن و من مطمئنم منو می کشن! بخدا منو میکشن! سرهنگ باز از سرگرد خواست تا به ارامش دعوتش کنه و بگه که از حضورش اینجا خیلی از نیروهای نظامی بی خبرن! سرگرد هم اطاعت کردو بهش حرفای سرهنگو گفت طهورا بعد از کمی گریه خنده کریهی کردو بعد یه سکوت کوتاه گفت این دختر مشکل روانی داره فک کنم! یه دقیقه می خنده یه دقیقه گریه می کنه! _من دختر مهین اسکندری ام! منو بردیا بقیه کسایی که داخل اتاقک بودن بهت زده خیره مانیتور بودن. اخه چه طور ممکنه! سرهنگ مرتضوی_ سرگرد بهش بگو ادامه بده! دارد... @Alachiigh
بردیا صدای اهنگ و کم کردو گفت بردیا _ دریا! _ جانم؟! بردیا _ بی بلا! اینجوری جواب میدی من پس میفتما! خندیدم و گفتم _ خب کارتو بگو دیگه! بردیا_ گفتی جانم یادم رفت چی می خواستم بگم! قهقه زدمو گفتم _ چرت و پرت گفتنو بزار کنار و بگو ببینم چی می خواستی بگی! _این پرونده یکم اشفتم کرده! می خواستم بگم باهام حرف بزن سرگرم شم! نفس عمیقی کشیدمو گفتم _ منم ذهنم درگیر همین پروندست! دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم ... _ اره منم دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم...اما حیف که... حرفشو خوردو نفس عمیقی کشید که من ادامه دادم _بردیا به نظرت ایران اومدن طهورا واقعا واسه ارث و میراثه؟! چپ و چوله نگام کردو گفت بردیا_معلومه که نه!!!مطمئنم باز این وطن فروشا بوی پول و دلار امریکایی به مشامشون خورده قصد خربکاری به سرشون زده! _اوهوم!... خدا ازشون نگذره! به نظرم اینا قصدشون جاسوسی نیست ...همون خرابکاریه به نظرم ... ادامو دراورد با ناز پلک زدو گفت _ اوهوم! خندیدم و خواستم اعتراض کنم که چشمم به شلوغی سر کوچه بغلی مجتمع خونه سازمانی افتاد که بیشتر شبیه درگیری بود. _بردیا! اونجا رو نگا! ماشینو به کنار جاده هدایت کردو پیاده شد.. منم پیاده شدم که ماشینو با ریموت قفل کردو گفت _چادرتو محکم بگیر تا لباست مشخص نباشه! سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظامی تنش نبود ولی من لباس فرم ناجا تنم بود و واسه این که کسی متوجه لباسم نشه چادرمو سفت گرفتم... هر چند که مقنعه سبز زیتونیم تا حدودی هویتمو لو میداد ! مرد چاقی با خشم گفت _عای مردم به دادم برسین این خانم تمام داراییمو بالا کشیده! حالا بچمو هم می خواد بردیا _اقا اروم باش این معرکه چیه که گرفتی؟ زن با گریه پشتم ایستادو چادرمو چنگ زدو گفت _خانم پناهم بده! الان منو می کشه! رو به مردمو که جمع شده بودن گفتم _خواهشا متفرق شین! یکی از مردا با لهجه مشهدی گفت _ خواهر این زن نقشش اینه داره ادا در مِیاِره!! الکی خودشو زده به مظلومی!!! مو صاب مغازه بغلی مغازه جفر اقام!! هر روز هر روز پا میشه میاد اینجا و با عباس اقا دعوا راه میندازه! یکی از زنا که چادر رنگی پوشیده بودو زنبیل حصیری توی دستش بود رو به مرد پرخاش کرد _حمیداقا این حرفا چیه! مو مودونوم! این زن بچشو از عباس می خوا اما بهش نمی ده! بردیا رو به مردی که عباس اسمش بود گفت _مشتی شما سن پدر منو دارین! این رفتارا از شما که ریش سفید محلتونی بعیده! مرد غرید و خواست به سمت زنش بیاد که بردیا جلوشو گرفت. زنی که پشتم پناه گرفته بود از ترس چادرمو کشید که چادرم از دستم کشیده شدو لباس فرمم و پیکسل ارم ناجای روی مقنعه ام معلوم شد... عباس سریع خودشو از دست بردیا رها کردو وحشت زده گفت خ...خ...خانم....پ...پ..پلییس ...ب...به.. به خدا غلط کردم... دارد... @Alachiigh
خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم _ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا انقدر از دیدن گنبد طلایی امام رضا هیجان زده بودم که به کل حضور بردیا رو در کنارم فراموش کردم... وارد صحن گوهرشاد شدمو کنار حوض روی فرشا نشستم! بردیا هم کنارم نشستو گفت _ ما رو فراموش کردی حاج خانوم؟ خندیدمو با بغض گفتم _ مگه دیوونم فراموشت کنم؟! لبخندی زدو گفت _ قول بده!... قول بده فراموشم نمی کنی! قول بده تا ابد به یادمی! قول بده اگه یه روز خدا منو ازت گرفت فراموشم نکنی و واسم همیشه دعا کنی! اشکی از چشمام روون شد و گفتم _ قول میدم ! به کبوترای همین حرم قسم که فراموشت نمی کنم! فراموشت نمی کنم! این حرفا چیه بردیا؟! مطمئن باشی نمی زارم زود تر از من این دنیا رو ترک کنی! دستمو فشردو از توی کیفم دستمالی دراورد و بهم دادو گفت _ عه!عه! بچه کوچولو رو نگا!! فرمانده هم اینقد زر زرو؟؟؟ اشکامو پاک کردمو چپ چپ نگاش کردم که صدای اذان توی صحن یا همون حیاط مسجد گوهر شاد پخش شد. چشمامو بستمو ارزو کردم که هیچ وقت منو بردیا از هم جدا نشیمو حتی مرگمون هم با هم باشه! با صدای بردیا چشمامو باز کردم _فرمانده ایستاده می خوابی؟ بپر بریم نماز بخونیم! لبخندی بهش زدمو گفتم _ بریم توی رواق امام خمینی «ره» یا داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم؟ بردیا_بیا بریم داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم واسه دعای ندبه بعد بریم تو رواق! اروم پلک زدمو گفتم _چشم قربان! امری ندارین ؟ لبخند زدو به دستم فشار خفیفی دادو گفت _ التماس دعا فرمانده! همونطور که اروم ازش دور میشدم گفتم _محتاجیم قربان! صدای صوت دعای ندبه و زیارت عاشورا همیشه ارومم می کرد... نگاهمو دوختم به کتاب ادعیه داخل دست بردیا و گوش سپردم به صوت دلنشینی که داخل رواق امام پیچیده بود. "الحمد الله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد نبیه و اله و سلم تسلیما اللهم لک الحمد علی ما جری به قضائک فی اولیائک الذین استخلصتهم لنفسک و دینک اذ اخترت لهم جزیل ما عندک من النعیم المقیم الذی لا زوال له و لا اضمحلال..." یادمه مامانم هر صبح جمعه دعای ندبه میخوند و اش سبزی درست می کرد و هر جمعه اونو نزر یکی از ائمه می کرد. و تو 3 روز عید ینی عید قربون و فطر و غدیر هم علاوه بر دعای ندبه ، دیگ نزری هم برپا بود... وقتی اون بلا سر پدر و مادرم اومد به نیابت ارامش روحشونو عاقبت به خیری و خوشبختی خودمو علی و حسین و بقیه اکثر جمعه ها دعای ندبه می خونم و به جای اش سبزی که مامانم می پخت صدقه میدم... بعد از عقدم با بردیا وقتی بردیا متوجه شد اونم تا جایی که میتونست و ماموریت نبود همراهیم میکردو خاله هم وقتی فهمید به جای مادرم اش سبزی برامون درست می کرد... اخه دعای ندبه خوندنش توی این 4 روز مستحبه! بعد از دعای ندبه به زیارت رفتیمو بعد از نیم ساعت به رواق برگشتیمو با هم به سمت خونه بر گشتیم... تو راه برگشت سوگند تماس گرفتو بعد از کلی مسخره بازی و چرت و پرت گفت که اوانسیان رو با نوچش کیارش گرفتن و طبق اعترافایی که ازش گرفتن فهمیدن سر دستشون توی مشهده و هنوز از دستگیری طهورا و اوانسیان خبر دار نشده و واسه اینکه از طریق نفوذی هاش خبر دار نشده باید بریم سراغشو دستور سردار رضوی که از نیرو های امنیتی رو اجرا کنیم... البته حسین تنها به مشهد میاد و امروز عصر میاد مشهد و متاسفانه سوگند نمی تونه بیاد. منو بردیا هم بعد از ناهار به سمت فرودگاه راه افتادیم تا به استقبال حسین بریم. دارد... @Alachiigh
_اوه رمز سیستمتو فراموش کردم بهت بگم! یادداشت کن! حافظه عددیم خوب بود و می تونستم عددا رو با چند بار تکرار توی ذهنم حفظش کنم اما هنوز وقتش نرسیده بود که استعدادمو رو کنم... خودمو به کوچه علی چپ زدمو همونطور که ورقه ای ازنوت استیک ( ورقه های کوچیک که یه گوشش چسب داره برای یادداشت استفاده میشه) جدا می کردم گفتم _چه به موقع یادتون اومد چون همین الان می خواستم بیام ازتون بپرسم! ارجمند که با این حرفم بهش ثابت شد دختر تیزی نیستم گفت _ یادداشت کن "-0-7-2-8-5-9-2" تشکر کردمو تلفنو قطع کردمو پسووردو وارد کردم! اول چک کردم که سیستم زیر نظر سیستم مادر نباشه که خوشبختانه اینطور نبود! نگاهی به ورقه اچار روی میزم انداختم! لینک اتوماسیون و ای دی و پسوورد و کد ورود روی اون بود . به اینترنت وصل شدمو وارد اتوماسیون شدم و بعد از زدن پسوورد و کد ورود و کد امنیتی اتوماسیون باز شد... بلاخره بعد از دوهفته منو حسین و بردیا قرار شد با نیرو های اطلاعاتی همکاری کنیم و هفته پیش به کمک سردار تونستنیم رد ارجمندو بزنیم و اطلاعات جمع کنیم! خسرو ارجمند که از فعالای گروهک های سیاسی بود که توی فتنه 88 دستگیر و بعد از مدتی ازاد شد و الان هم کثافط کاری هاشو پشت شرکت تولید قطعات سخت افزاری رایانه پنهون کرده! دست راستش یاور احمدی که لیسانس ای تی داره و مغز متفکر ارجمند محسوب میشه! دست چپش هم مازیار یاری هست که رابط بین اون و سمیر اوانسیان و مهین اسکندریه و هر از گاهی از بین مخالفین نظام که داخل کشور هست برای موصاد (سازمان جاسوسی اسرائیل) پنهانی نیرو میگیره! حالا من با هزار جور بدبختی تونستم توی شرکت ارجمند ، با هویت ستایش سعادت دختر باقر سعادت که توی کودتای 88 به دست خود اغتشاشگرا کشته شد و خودش هم سال گذشته عضو باند قاچاق اسلحه شد توی در گیری بین قاچاق چیا کشته شد ولی شناسنامش باطل نشد ،استخدام شم و بردیا و حسین و بقیه فعلا توی تیم پشتیبانی بمونن و وارد ماموریت نشن ! با صدای گوشيم که زنگ می خورد از فکر بيرون اومدم. نگامو از مانيتور نگرفتم و همونطوری گوشيمو برداشتمو جواب دادم. _الو صدای حسين پيچيد تو گوشم _اگه اتاق مجهز به دوربين مدار بستس تعجب کن! سری از جام بلند شدمو با تعجب ساختگی گفتم _چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حسين_ افرین دریا! حالا خودتو نگران نشون بده و حرفی که از قبل اماده کردیمو بگو با نگرانی طول اتاقو متر کردمو گفتم _ اقای فروردین خواهش می کنم دو روز به من فرصت بدین پولتونو ميدم! حسين _ بزن زیر گریه! سعی خودتو بکن دریا! با فکر کردن به اتفاقات بد زندگيم دو سه تا قطره از چشمام سرازیر شد! با بغض مصنوعی گفتم _اقای فروردین خواهش می کنم ازتون! حسين_ ایول دریا ! عالی بودی !! خب حالا گوشيو حرصی قطع کن ولی واقعا قطع نکن تا وقتی اومد اتاقتبتونيم حرفاتونو بشنویم و شنود کنيم! موفق باشی یاعلی! نمایشی گوشيمو حرصی قطع کردمو پشت ميزم نشستمو سرمو روی ميز گذاشتم و مصنوعی هق هق کردم! ارجمند درو باز کردو با نگرانی گفت _ستایش خانم؟! مشکلی واستون پيش اومده خانم سعادت؟ سرمو از روی ميز بلند کردمو با گریه و بغض گفتم _ صاحب خونم ميگه تا عصر باید تخليه کنم! روی ميزم خم شد که نامحسوس خودمو عقب کشيدم. دارد... @Alachiigh
_ توی ماشین بهت میگم! من راس ساعت 11 پایین، دم در ورودی منتظرتم! و سریع از اتاق خارج شد! هوووف! خدایا یا اینو بکش یا منو از دستش نجات بده! تا خواستم از اتاق خارج شم و به سمت سرویس بهداشتی برم تا با بچه ها تماس بگیرم گوشیم زنگ خورد. _الو! حسین_ دریا به هیچ وجه همراهش نمی ری! ممکنه بلایی سرت بیاره! به بهونه دوستت بیا بزن بیرون و بیا به ادرسی که میگم! لبخندی زدمو گفتم _ خوبی مهلا جان! پس به سلامتی بلاخره مادرت مرخص شد! باشه عزیزم همین الان خودمو می رسونم خونتون تا کمکت کنم! مهموناتون چند نفرن؟ حسین_ خوبه! بهش بگو دوستت ازت خواسته نیم ساعت بری خونشون و بعد از همون راه میری خونت ! دریا همین الان بیا بازار سرشور ها کوچه 13 یه خونه حیاط دار یه طبقه هست رنگ درش سفیده پلاک8 ...ستوان مهری و بردیا همین الان راه افتادن برن اون خونه! یادت باشه این خونه ی مهلا دوستته... امکان داره تعقیبت کنه! _باشه گلم! خونه خودت یا مادرت؟ راسی مادرت خونشو عوض کرده؟! حسین_ خونه خودت فلکه ابه...همون لوکیشن قبلیه ... تغییر نکرده! _اهان ! باشه میام خونت! راستی منم شرکتم نزدیکه بهت! تقریبا ده دقیقه دیگه راه میفتم تا 20 دقیقه دیگه اونجام عزیزم! حسین_ خیالت تخت بردیا و ستوان تا 5 دقیقه دیگه اونجان! _ کاری نداری؟؟ میخوام برم به اقای ارجمند اطلاع بدم که زودتر از پایان ساعت اداری میرم خونه! _مواظب خودت باش دریا ! برو به سلامت! یا علی! سریع قطع کردمو به سمت دفتر ارجمند رفتم! منشی تا منو دید پشت چشمی نازک کرد و به خط چش کشیدنش ادامه داد! وااااا! مگه اینجا ارایشگاست!؟!؟!!!! بی توجه به عجوزه خانم (منشی گرامی) تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم. _ اقای ارجمند دوستم ازم خواسته نیم ساعت برم پیشش خونشون اخه بنده خدا توی بد دردسری گیر افتاده! اگه میشه اجازه بدین برم! میدونم کارم اشتباهه که روز اول کاری همچین خواسته ای دارم اما اگه اجازه بدید برم جبران میکنم براتون! ارجمند_ باشه بانو! مشکلی نیست می تونی بری! پس ادرس بده تا که نیم ساعت دیگه بیام دنبالت بریم خونتون و کارای اسباب کشیو کمکت کنم بانوی عزیز! _اگه اجازه بدین خودم میرم! شما بی زحمت بیاین خونه خودم تا بعد از اسباب کشی بریم واحدی که شما واسم در نظر گرفتین! ارجمند به ناچار قبول کردو من بعد از گفتن ادرس خونم از شرکت خارج و به سمت بازار سرشورها راه افتادم... ستوان مهری درو باز کرد که سریع پریدم بغلشو کمی بلند گفتم _ وای مهلا نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود! بدو تا بریم کمکت کنم چون تا قبل از اومدن مهمونا باید برم خونه! و وارد خونه شدم. ستوان مهری پشت سرم وارد خونه شدو گفت _تعقیبتون کردن؟؟ _ اوهوم!! بردیا کوش؟ مهری_ نیومدن! سردار دستور داد من تنها بیام و نیم ساعته شنود و میکروفون هارو بهت بدم و راهیت کنم که بری! _پس یعنی ماموریتم جدی تر از قبل شده و تا اطلاع ثانوی دیدار با بستگان حتی شوهر پلیس هم ممنوع! مهری_بله همینطوره! _بسیار خب! پس سریع تر بیارشون!! مهری_چشم قربان! اصلا از جو سنگین بینمون راضی نبودم! خنده ای کردمو گفتم _ عزیزم ما الان نه تو اداره ایم و نه یونی فرم (لباس فرم)تنمونه! نیاز نیست که رسمی صحبت کنی که! لبخندی زدگفت _چشم دریا جان! رسمی حرف نمی زنم! چشمکی زدمو گفتم _ حالا شد...راستی ممکنه ارجمند کسیو مامور کرده باشه تا درموردت تحقیق کنه! تبسمی کردو گفت _ خیالت تخت! سردار فکر اینجا رو کرده...این محله اکثرا اجاره نشینن یا زائر ...چند تا از هتلای نیرو های مسلح هم اتفاقا اینجاست! ینی از هر کدوم از همسایه ها بپرسن اظهار بی اطلاعی می کنن یا که میگن یه دختر در حال حاضر مستاجر این خونست! دقیقا مثل خونه ی خودت که کلا همسایت هتله! جعبه ای رو به دستم دادو گفت _ تو گوشواره ها شنوده توی گردنبندم میکرفون و ردیاب! چندتا شنود هم هست که باید توی دفتر و ماشین ارجمندو یاور و مازیار بزاری! جعبه رو باز کردم و نگاهی به سرویس بدلیجات کردم خیلی ضریف بودو اصلا مشخص نبود که شنود و میکروفون داخلشونه! با صدای ستوان مهری چشم از سرویس گرفتمو خیرش شدم که کارت ویزیتی به سمتم گرفتو گفت _راستی فردا برو به این ادرس تا توی دندونت ردیاب بزارن! کارت ویزیتو گرفتم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد! مهری_ فک کنم مادر بزرگمو مهمونا اومدن! خندیدمو گفتم _ بدو تا نرفتن! دارد... @Alachiigh
حسین ادامه داد _ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه! خندیدمو از جام بلند شدم و با گفتن یه یاعلی از اتاق خارج و به سمت اتاق خواب مشترکم با حسین رفتمو سعی کردم بخوابم! 3ماهی از نفوذ دریا به تیمشون می گذره و هنوز به طور رسمی بهش نگفتن که قراره توی تیمشون باشه و چیزی درمورد تیمشون بهش نگفتن . اما کارای خیلی کوچیک اما خطر ناکی مثل هک شرکت رقیب و هک حساب بانکی یکی از سرمایه دارای شرکت رقیب بهش سپردن تا دریا رو هم محک بزنن و هم ببینن دریا تا چه حد نسبت به اینکارا علاقه نشون میده که خب دریا هم خیالشونو از هر دو جهت راحت کرد و ثابت کرد که هکر ماهر و صد البته عاشق کارای خطرناک... یه بار هم به ارجمند با حسرت گفت کاش میشد کاری کنه که نظام تعویض شه که حسابی موثر بود برای نفوذ بینشون! من هم روز قبل به کافه ای رفتم که یاور و مازیار داخلش با هم ملاقات داشتن... اونجا تلفنی حسابی با شخص خیالی سر کشور و سیاست بحث کردم که مازیار اومد و با لحنی دوستانه مثلا به ارامش دعوت کردو جریانو پرسید که گفتم برادرم مجرم سیاسیه و میخوان اعدامش کنن. دنبال راهیم که هم برادرمو نجات بدم و هم انتقام سختی بگیرم که با چشای پروژکتوریش شمارمو گرفتو گفت یه دوست میشناسه که میتونه کمکم کنه و خوشحال میشه که مثل برادر بزرگتر روی کمکش حساب کنم و خودش باهام تماس میگیره. وقتی هم که از کافه بیرون زدم فهمیدم که تعقیبم میکنه! برای همین به خونه نرفتم و یه راست رفتم خونه ای که قرار بود وقتی بینشون نفوذ کردم مستقر شم رفتم! نفس عمیقی کشیدمو گوشیمو برداشتمو شماره ی قبلی دریا رو گرفتم اما هنوز خاموش بود. پووفی کردمو شماره حسینو گرفتم که سریع با حالت اشفته ای جواب داد _بگو بردیا! مکثی کردمو گفتم _سلام چیزی شده؟!! هول کرده گفت _نه بابا...مگ قراره چیزی پیش اومده باشه؟! و سریع بحثو عوض کردو گفت _تو چرا این گوشیتو خاموش نکردی ؟! تو دیگه الان تو ماموریتیا!! با تردید گفتم _گفتم اگر دریا گوشی قدیمیشو روشن کردو بهم زنگ زد بتونم جواب بدم!...بحثو عوض نکن ! بگو چی شده؟! نفس کلافه ای کشیدو گفت _ چرا همچین فکریو.... پریدم وسط حرفشو گفتم _حسین!! نه دخترم و نه ادم احساساتی که با خبر بد پس بیفتم ... پس بگو چی شده؟! حسین_ راستش هم خبر بده هم خوب... داد زدم _اههههه! میگی یا نه!! مگه زیر لفظی می خوای؟! حسین_ اروم باش بابا! دریا هفته پیش که ردیابش مشکل پیدا کرده بود رفت درمونگاه تا ردیاب رو تعویض کنن حالش بد میشه که دکتر بهش میگه که روز بعد برای چکاپ بره درمونگاهو خلاصه ازمایش چکاپ کامل که میده بهش پیشنهاد میدن که محض محکم کاری تست بارداری هم بده! دیروز که باهاش ارتباط برقرار کردیم فهمیدیم تست بارداریش مثبته!! سریع روی تخت نشستمو گفتم _چیییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!! نمی دونستم خوشحال باشم یا نگران حال دریا باشم! حسین_ بد تر از اون اینکه دیروز رفتن ترکیه! وحشت زده گفتم _ یعنی چی!!!!!!!!!! چرا اجازه دادین بره!!!!!!!!!!!! حسین با ناراحتی گفت _ از قصد وقتی رسید ترکیه باهامون ارتباط برقرار کرد! ماتم زده گفتم _ وای حسین اگ بلایی سرش بیاد من چه غلطی کنم!!! توف به من بی غیرت که جلوشو نگرفتم!!..... شما کی فهمیدین قراره برن ترکیه ؟ حسین_ سردار هفته پیش فهمید ولی به منو تو نگفته تا اختلالی توی ماموریت پیش نیاد! بیچاره دریا روهم بخاطر کارش کلی شماتت کرد که دریا گفت حاضر از جون خودشو بچش بخاطر امنیت و ارامش مردم کشورش بگذره! چیزی نگفتم و پلک چشمامو محکم روی هم فشار دادم. چیکار کردی دریا!! چیکار کردی!! حسین بی حال گفت _ خبری از مازیار نشد؟ بی جون گفتم _ نه... دارد... @Alachiigh