eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم _ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا انقدر از دیدن گنبد طلایی امام رضا هیجان زده بودم که به کل حضور بردیا رو در کنارم فراموش کردم... وارد صحن گوهرشاد شدمو کنار حوض روی فرشا نشستم! بردیا هم کنارم نشستو گفت _ ما رو فراموش کردی حاج خانوم؟ خندیدمو با بغض گفتم _ مگه دیوونم فراموشت کنم؟! لبخندی زدو گفت _ قول بده!... قول بده فراموشم نمی کنی! قول بده تا ابد به یادمی! قول بده اگه یه روز خدا منو ازت گرفت فراموشم نکنی و واسم همیشه دعا کنی! اشکی از چشمام روون شد و گفتم _ قول میدم ! به کبوترای همین حرم قسم که فراموشت نمی کنم! فراموشت نمی کنم! این حرفا چیه بردیا؟! مطمئن باشی نمی زارم زود تر از من این دنیا رو ترک کنی! دستمو فشردو از توی کیفم دستمالی دراورد و بهم دادو گفت _ عه!عه! بچه کوچولو رو نگا!! فرمانده هم اینقد زر زرو؟؟؟ اشکامو پاک کردمو چپ چپ نگاش کردم که صدای اذان توی صحن یا همون حیاط مسجد گوهر شاد پخش شد. چشمامو بستمو ارزو کردم که هیچ وقت منو بردیا از هم جدا نشیمو حتی مرگمون هم با هم باشه! با صدای بردیا چشمامو باز کردم _فرمانده ایستاده می خوابی؟ بپر بریم نماز بخونیم! لبخندی بهش زدمو گفتم _ بریم توی رواق امام خمینی «ره» یا داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم؟ بردیا_بیا بریم داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم واسه دعای ندبه بعد بریم تو رواق! اروم پلک زدمو گفتم _چشم قربان! امری ندارین ؟ لبخند زدو به دستم فشار خفیفی دادو گفت _ التماس دعا فرمانده! همونطور که اروم ازش دور میشدم گفتم _محتاجیم قربان! صدای صوت دعای ندبه و زیارت عاشورا همیشه ارومم می کرد... نگاهمو دوختم به کتاب ادعیه داخل دست بردیا و گوش سپردم به صوت دلنشینی که داخل رواق امام پیچیده بود. "الحمد الله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد نبیه و اله و سلم تسلیما اللهم لک الحمد علی ما جری به قضائک فی اولیائک الذین استخلصتهم لنفسک و دینک اذ اخترت لهم جزیل ما عندک من النعیم المقیم الذی لا زوال له و لا اضمحلال..." یادمه مامانم هر صبح جمعه دعای ندبه میخوند و اش سبزی درست می کرد و هر جمعه اونو نزر یکی از ائمه می کرد. و تو 3 روز عید ینی عید قربون و فطر و غدیر هم علاوه بر دعای ندبه ، دیگ نزری هم برپا بود... وقتی اون بلا سر پدر و مادرم اومد به نیابت ارامش روحشونو عاقبت به خیری و خوشبختی خودمو علی و حسین و بقیه اکثر جمعه ها دعای ندبه می خونم و به جای اش سبزی که مامانم می پخت صدقه میدم... بعد از عقدم با بردیا وقتی بردیا متوجه شد اونم تا جایی که میتونست و ماموریت نبود همراهیم میکردو خاله هم وقتی فهمید به جای مادرم اش سبزی برامون درست می کرد... اخه دعای ندبه خوندنش توی این 4 روز مستحبه! بعد از دعای ندبه به زیارت رفتیمو بعد از نیم ساعت به رواق برگشتیمو با هم به سمت خونه بر گشتیم... تو راه برگشت سوگند تماس گرفتو بعد از کلی مسخره بازی و چرت و پرت گفت که اوانسیان رو با نوچش کیارش گرفتن و طبق اعترافایی که ازش گرفتن فهمیدن سر دستشون توی مشهده و هنوز از دستگیری طهورا و اوانسیان خبر دار نشده و واسه اینکه از طریق نفوذی هاش خبر دار نشده باید بریم سراغشو دستور سردار رضوی که از نیرو های امنیتی رو اجرا کنیم... البته حسین تنها به مشهد میاد و امروز عصر میاد مشهد و متاسفانه سوگند نمی تونه بیاد. منو بردیا هم بعد از ناهار به سمت فرودگاه راه افتادیم تا به استقبال حسین بریم. دارد... @Alachiigh
_اوه رمز سیستمتو فراموش کردم بهت بگم! یادداشت کن! حافظه عددیم خوب بود و می تونستم عددا رو با چند بار تکرار توی ذهنم حفظش کنم اما هنوز وقتش نرسیده بود که استعدادمو رو کنم... خودمو به کوچه علی چپ زدمو همونطور که ورقه ای ازنوت استیک ( ورقه های کوچیک که یه گوشش چسب داره برای یادداشت استفاده میشه) جدا می کردم گفتم _چه به موقع یادتون اومد چون همین الان می خواستم بیام ازتون بپرسم! ارجمند که با این حرفم بهش ثابت شد دختر تیزی نیستم گفت _ یادداشت کن "-0-7-2-8-5-9-2" تشکر کردمو تلفنو قطع کردمو پسووردو وارد کردم! اول چک کردم که سیستم زیر نظر سیستم مادر نباشه که خوشبختانه اینطور نبود! نگاهی به ورقه اچار روی میزم انداختم! لینک اتوماسیون و ای دی و پسوورد و کد ورود روی اون بود . به اینترنت وصل شدمو وارد اتوماسیون شدم و بعد از زدن پسوورد و کد ورود و کد امنیتی اتوماسیون باز شد... بلاخره بعد از دوهفته منو حسین و بردیا قرار شد با نیرو های اطلاعاتی همکاری کنیم و هفته پیش به کمک سردار تونستنیم رد ارجمندو بزنیم و اطلاعات جمع کنیم! خسرو ارجمند که از فعالای گروهک های سیاسی بود که توی فتنه 88 دستگیر و بعد از مدتی ازاد شد و الان هم کثافط کاری هاشو پشت شرکت تولید قطعات سخت افزاری رایانه پنهون کرده! دست راستش یاور احمدی که لیسانس ای تی داره و مغز متفکر ارجمند محسوب میشه! دست چپش هم مازیار یاری هست که رابط بین اون و سمیر اوانسیان و مهین اسکندریه و هر از گاهی از بین مخالفین نظام که داخل کشور هست برای موصاد (سازمان جاسوسی اسرائیل) پنهانی نیرو میگیره! حالا من با هزار جور بدبختی تونستم توی شرکت ارجمند ، با هویت ستایش سعادت دختر باقر سعادت که توی کودتای 88 به دست خود اغتشاشگرا کشته شد و خودش هم سال گذشته عضو باند قاچاق اسلحه شد توی در گیری بین قاچاق چیا کشته شد ولی شناسنامش باطل نشد ،استخدام شم و بردیا و حسین و بقیه فعلا توی تیم پشتیبانی بمونن و وارد ماموریت نشن ! با صدای گوشيم که زنگ می خورد از فکر بيرون اومدم. نگامو از مانيتور نگرفتم و همونطوری گوشيمو برداشتمو جواب دادم. _الو صدای حسين پيچيد تو گوشم _اگه اتاق مجهز به دوربين مدار بستس تعجب کن! سری از جام بلند شدمو با تعجب ساختگی گفتم _چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حسين_ افرین دریا! حالا خودتو نگران نشون بده و حرفی که از قبل اماده کردیمو بگو با نگرانی طول اتاقو متر کردمو گفتم _ اقای فروردین خواهش می کنم دو روز به من فرصت بدین پولتونو ميدم! حسين _ بزن زیر گریه! سعی خودتو بکن دریا! با فکر کردن به اتفاقات بد زندگيم دو سه تا قطره از چشمام سرازیر شد! با بغض مصنوعی گفتم _اقای فروردین خواهش می کنم ازتون! حسين_ ایول دریا ! عالی بودی !! خب حالا گوشيو حرصی قطع کن ولی واقعا قطع نکن تا وقتی اومد اتاقتبتونيم حرفاتونو بشنویم و شنود کنيم! موفق باشی یاعلی! نمایشی گوشيمو حرصی قطع کردمو پشت ميزم نشستمو سرمو روی ميز گذاشتم و مصنوعی هق هق کردم! ارجمند درو باز کردو با نگرانی گفت _ستایش خانم؟! مشکلی واستون پيش اومده خانم سعادت؟ سرمو از روی ميز بلند کردمو با گریه و بغض گفتم _ صاحب خونم ميگه تا عصر باید تخليه کنم! روی ميزم خم شد که نامحسوس خودمو عقب کشيدم. دارد... @Alachiigh
_ توی ماشین بهت میگم! من راس ساعت 11 پایین، دم در ورودی منتظرتم! و سریع از اتاق خارج شد! هوووف! خدایا یا اینو بکش یا منو از دستش نجات بده! تا خواستم از اتاق خارج شم و به سمت سرویس بهداشتی برم تا با بچه ها تماس بگیرم گوشیم زنگ خورد. _الو! حسین_ دریا به هیچ وجه همراهش نمی ری! ممکنه بلایی سرت بیاره! به بهونه دوستت بیا بزن بیرون و بیا به ادرسی که میگم! لبخندی زدمو گفتم _ خوبی مهلا جان! پس به سلامتی بلاخره مادرت مرخص شد! باشه عزیزم همین الان خودمو می رسونم خونتون تا کمکت کنم! مهموناتون چند نفرن؟ حسین_ خوبه! بهش بگو دوستت ازت خواسته نیم ساعت بری خونشون و بعد از همون راه میری خونت ! دریا همین الان بیا بازار سرشور ها کوچه 13 یه خونه حیاط دار یه طبقه هست رنگ درش سفیده پلاک8 ...ستوان مهری و بردیا همین الان راه افتادن برن اون خونه! یادت باشه این خونه ی مهلا دوستته... امکان داره تعقیبت کنه! _باشه گلم! خونه خودت یا مادرت؟ راسی مادرت خونشو عوض کرده؟! حسین_ خونه خودت فلکه ابه...همون لوکیشن قبلیه ... تغییر نکرده! _اهان ! باشه میام خونت! راستی منم شرکتم نزدیکه بهت! تقریبا ده دقیقه دیگه راه میفتم تا 20 دقیقه دیگه اونجام عزیزم! حسین_ خیالت تخت بردیا و ستوان تا 5 دقیقه دیگه اونجان! _ کاری نداری؟؟ میخوام برم به اقای ارجمند اطلاع بدم که زودتر از پایان ساعت اداری میرم خونه! _مواظب خودت باش دریا ! برو به سلامت! یا علی! سریع قطع کردمو به سمت دفتر ارجمند رفتم! منشی تا منو دید پشت چشمی نازک کرد و به خط چش کشیدنش ادامه داد! وااااا! مگه اینجا ارایشگاست!؟!؟!!!! بی توجه به عجوزه خانم (منشی گرامی) تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم. _ اقای ارجمند دوستم ازم خواسته نیم ساعت برم پیشش خونشون اخه بنده خدا توی بد دردسری گیر افتاده! اگه میشه اجازه بدین برم! میدونم کارم اشتباهه که روز اول کاری همچین خواسته ای دارم اما اگه اجازه بدید برم جبران میکنم براتون! ارجمند_ باشه بانو! مشکلی نیست می تونی بری! پس ادرس بده تا که نیم ساعت دیگه بیام دنبالت بریم خونتون و کارای اسباب کشیو کمکت کنم بانوی عزیز! _اگه اجازه بدین خودم میرم! شما بی زحمت بیاین خونه خودم تا بعد از اسباب کشی بریم واحدی که شما واسم در نظر گرفتین! ارجمند به ناچار قبول کردو من بعد از گفتن ادرس خونم از شرکت خارج و به سمت بازار سرشورها راه افتادم... ستوان مهری درو باز کرد که سریع پریدم بغلشو کمی بلند گفتم _ وای مهلا نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود! بدو تا بریم کمکت کنم چون تا قبل از اومدن مهمونا باید برم خونه! و وارد خونه شدم. ستوان مهری پشت سرم وارد خونه شدو گفت _تعقیبتون کردن؟؟ _ اوهوم!! بردیا کوش؟ مهری_ نیومدن! سردار دستور داد من تنها بیام و نیم ساعته شنود و میکروفون هارو بهت بدم و راهیت کنم که بری! _پس یعنی ماموریتم جدی تر از قبل شده و تا اطلاع ثانوی دیدار با بستگان حتی شوهر پلیس هم ممنوع! مهری_بله همینطوره! _بسیار خب! پس سریع تر بیارشون!! مهری_چشم قربان! اصلا از جو سنگین بینمون راضی نبودم! خنده ای کردمو گفتم _ عزیزم ما الان نه تو اداره ایم و نه یونی فرم (لباس فرم)تنمونه! نیاز نیست که رسمی صحبت کنی که! لبخندی زدگفت _چشم دریا جان! رسمی حرف نمی زنم! چشمکی زدمو گفتم _ حالا شد...راستی ممکنه ارجمند کسیو مامور کرده باشه تا درموردت تحقیق کنه! تبسمی کردو گفت _ خیالت تخت! سردار فکر اینجا رو کرده...این محله اکثرا اجاره نشینن یا زائر ...چند تا از هتلای نیرو های مسلح هم اتفاقا اینجاست! ینی از هر کدوم از همسایه ها بپرسن اظهار بی اطلاعی می کنن یا که میگن یه دختر در حال حاضر مستاجر این خونست! دقیقا مثل خونه ی خودت که کلا همسایت هتله! جعبه ای رو به دستم دادو گفت _ تو گوشواره ها شنوده توی گردنبندم میکرفون و ردیاب! چندتا شنود هم هست که باید توی دفتر و ماشین ارجمندو یاور و مازیار بزاری! جعبه رو باز کردم و نگاهی به سرویس بدلیجات کردم خیلی ضریف بودو اصلا مشخص نبود که شنود و میکروفون داخلشونه! با صدای ستوان مهری چشم از سرویس گرفتمو خیرش شدم که کارت ویزیتی به سمتم گرفتو گفت _راستی فردا برو به این ادرس تا توی دندونت ردیاب بزارن! کارت ویزیتو گرفتم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد! مهری_ فک کنم مادر بزرگمو مهمونا اومدن! خندیدمو گفتم _ بدو تا نرفتن! دارد... @Alachiigh
حسین ادامه داد _ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه! خندیدمو از جام بلند شدم و با گفتن یه یاعلی از اتاق خارج و به سمت اتاق خواب مشترکم با حسین رفتمو سعی کردم بخوابم! 3ماهی از نفوذ دریا به تیمشون می گذره و هنوز به طور رسمی بهش نگفتن که قراره توی تیمشون باشه و چیزی درمورد تیمشون بهش نگفتن . اما کارای خیلی کوچیک اما خطر ناکی مثل هک شرکت رقیب و هک حساب بانکی یکی از سرمایه دارای شرکت رقیب بهش سپردن تا دریا رو هم محک بزنن و هم ببینن دریا تا چه حد نسبت به اینکارا علاقه نشون میده که خب دریا هم خیالشونو از هر دو جهت راحت کرد و ثابت کرد که هکر ماهر و صد البته عاشق کارای خطرناک... یه بار هم به ارجمند با حسرت گفت کاش میشد کاری کنه که نظام تعویض شه که حسابی موثر بود برای نفوذ بینشون! من هم روز قبل به کافه ای رفتم که یاور و مازیار داخلش با هم ملاقات داشتن... اونجا تلفنی حسابی با شخص خیالی سر کشور و سیاست بحث کردم که مازیار اومد و با لحنی دوستانه مثلا به ارامش دعوت کردو جریانو پرسید که گفتم برادرم مجرم سیاسیه و میخوان اعدامش کنن. دنبال راهیم که هم برادرمو نجات بدم و هم انتقام سختی بگیرم که با چشای پروژکتوریش شمارمو گرفتو گفت یه دوست میشناسه که میتونه کمکم کنه و خوشحال میشه که مثل برادر بزرگتر روی کمکش حساب کنم و خودش باهام تماس میگیره. وقتی هم که از کافه بیرون زدم فهمیدم که تعقیبم میکنه! برای همین به خونه نرفتم و یه راست رفتم خونه ای که قرار بود وقتی بینشون نفوذ کردم مستقر شم رفتم! نفس عمیقی کشیدمو گوشیمو برداشتمو شماره ی قبلی دریا رو گرفتم اما هنوز خاموش بود. پووفی کردمو شماره حسینو گرفتم که سریع با حالت اشفته ای جواب داد _بگو بردیا! مکثی کردمو گفتم _سلام چیزی شده؟!! هول کرده گفت _نه بابا...مگ قراره چیزی پیش اومده باشه؟! و سریع بحثو عوض کردو گفت _تو چرا این گوشیتو خاموش نکردی ؟! تو دیگه الان تو ماموریتیا!! با تردید گفتم _گفتم اگر دریا گوشی قدیمیشو روشن کردو بهم زنگ زد بتونم جواب بدم!...بحثو عوض نکن ! بگو چی شده؟! نفس کلافه ای کشیدو گفت _ چرا همچین فکریو.... پریدم وسط حرفشو گفتم _حسین!! نه دخترم و نه ادم احساساتی که با خبر بد پس بیفتم ... پس بگو چی شده؟! حسین_ راستش هم خبر بده هم خوب... داد زدم _اههههه! میگی یا نه!! مگه زیر لفظی می خوای؟! حسین_ اروم باش بابا! دریا هفته پیش که ردیابش مشکل پیدا کرده بود رفت درمونگاه تا ردیاب رو تعویض کنن حالش بد میشه که دکتر بهش میگه که روز بعد برای چکاپ بره درمونگاهو خلاصه ازمایش چکاپ کامل که میده بهش پیشنهاد میدن که محض محکم کاری تست بارداری هم بده! دیروز که باهاش ارتباط برقرار کردیم فهمیدیم تست بارداریش مثبته!! سریع روی تخت نشستمو گفتم _چیییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!! نمی دونستم خوشحال باشم یا نگران حال دریا باشم! حسین_ بد تر از اون اینکه دیروز رفتن ترکیه! وحشت زده گفتم _ یعنی چی!!!!!!!!!! چرا اجازه دادین بره!!!!!!!!!!!! حسین با ناراحتی گفت _ از قصد وقتی رسید ترکیه باهامون ارتباط برقرار کرد! ماتم زده گفتم _ وای حسین اگ بلایی سرش بیاد من چه غلطی کنم!!! توف به من بی غیرت که جلوشو نگرفتم!!..... شما کی فهمیدین قراره برن ترکیه ؟ حسین_ سردار هفته پیش فهمید ولی به منو تو نگفته تا اختلالی توی ماموریت پیش نیاد! بیچاره دریا روهم بخاطر کارش کلی شماتت کرد که دریا گفت حاضر از جون خودشو بچش بخاطر امنیت و ارامش مردم کشورش بگذره! چیزی نگفتم و پلک چشمامو محکم روی هم فشار دادم. چیکار کردی دریا!! چیکار کردی!! حسین بی حال گفت _ خبری از مازیار نشد؟ بی جون گفتم _ نه... دارد... @Alachiigh
مرضو عزیزم! وای خدایا اینا رو خفاش کن بخندم بهشون! لبخند خجولی که مصنوعی بود زدمو گفتم _حتما! بپرسین جوابتونو بدم! یاور_ حست نسبت به ایران چیه؟! چرا همچین سوالی ازم پرسید؟ نکنه به این زودی می خواد منو وارد تیمشون کنه!! سعی کردم هرچی نفرت نسبت به خودشون دارمو تو نگاه و کلامم بریزم ! خیره به میز با نگاهی منفور و پوزخند غلیطی گفتم _هه! یه حس عاالی! به حدی که دوست دارم به اتیش بکیشمش! چشمای مازیار و ارجمند برق زد اما یاور مشکافانه نگاهم میکرد. انگار که میخواست تمام وجودمو انالیز کنه! کمی من و من کردمو گفتم _ میتونم بپرسم چرا این سوالا رو ازم می پرسین؟! مازیار ارنجشو روی زانوش گذاشتو کمی به سمتم خم شدو دستاشو در هم قفل کردو گفت _چرا از ایران بدت میاد؟ (پوزخندی زدو ادامه داد) ایران 40 ساله که خیییلی کشور ارمانی شده!! حیف که باید تظاهر کنم از ایران متنفرم وگرنه جواب این جمله تحقیر امیزتو می دادم! نیشخندی زدمو گفتم _ نمردیمو معنی کشور ارمانی و رویایی رو به لطف این بچه بسیجیا و انقلابیا دیدیم! هرسه به این حرفم قهقه زدن! رو اب بخندین بزدلای عووضییییی! ارجمند_ خوشم اومد !! این نشون میده که منتظر یه فرصتی تا این جمهوری دیکتاتوری رو نا بود کنی! خب باید اعتراف کنم که ماهم دوست داریم این نظام دیکتاتوری رو به یه نظام ازاد و متمدن با عقاید به روز عوض کنیم! هه! نظام متمدن و ازاد! هه ! جمهوری دیکتاتور اون کشور کاسه لیس، امریکاست نه ایران!! حیف که نمی تونم جوابتونو بدم! حیف!! ذوق زده گفتم _ همه جوره هستم! اما حیف که من به تنهایی نمی تونم کاری کنم! توی اعتراض سال 88 (فتنه88) من 12 سالم بود اما پدرو مادرم از فعالای اون اعتراض بودن که توسط این عوضیا کشته شدن! هرسه تسلیت گفتن که ارجمند ادامه داد _خب! من میخوام یه پیشنهاد بهت بدم!! لبخندی زدمو گفتم _ چه پیشنهادی؟! یاور_ همراه هم میریم ترکیه و کارای پناهندگیتو یا اموزشت توی موصادو راست و ریس می کنیم! مازیار_ نظرت؟! موافقی؟ با ذوق ساختگی گفتم _ مگه میشه موافق نباشم ! فقط من دوست دارم مثل خودتون توی ایران بمونم!! یاور مشکوک نگام کردو گفت _ترسیدی؟! پوز خندی زدمو گفتم _ فکر میکنم از توی ایران فعالیت کردن ترسناک تر نیست!! مازیار_ باشه میتونی فقط یه معترض باقی بمونی ...اقای ارجمند برای این پیشنهاد پناهندگی رو داد تا به یه جایگاه لایق و دهن پر کنی برسی! زورکی یه لبخند زدمو گفتم _ ایشون لطف دارن! به برگه ازمایش نگاهی انداختم بهت زده گفتم _ این... این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!! کارکن ازمایشگاه نگاهی بهم انداختو با لبخند مهربونی گفت _ این یعنی که شما تا چند ماه دیگه مادر میشی! با تته پته گفتم _ام...اما من فقط 3-4 ماهه که ازدواج کردم...کمی ...کمی تعجب کردم! خنده نمکی کردو گفت _ به این چیزا فکر نکن خانوم خانوما! فعلا فقط به کوچولت فکر کن... با بغض از ازمایشگاه بیرون زدمو روی نیمکتی که کنار پیاده رو بود نشستم! سرمو بلند کردم تا اشکام نریزه! همونجور که خیره اسمون بودم توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن! خدا جونم! خدایا! ماموریتو چیکار کنم؟! خدایا اگر به خاطر سلامتی خودمو بچم ماموریتو فراموش کنم با وجدان چیکار کنم! چه جوری قانعش کنم !! خدایا از این امتحانت نمی تونم سربلند بیام بیرون!! نه میتونم بچمو فراموش کنم نه میتونم بیخیال هدفو کشورم بشم! خدایا ! راهکار چیه!!!! خدایا منو با ابراهیمت اشتباه گرفتی! من دلو جرات فدا کردن بچه ای که تازه از حضورش مطلعم رو ندارم! سکوت کردمو چشمامو بستم! نمی دونم چقد توی همون حالت بودم اما میدونم اروم شدمو تصمیم نهاییمو گرفتم! من دریام! دریا فرهمند دختر سردار فرهمند! خون اون مرد توی رگامه و نمی زاره واسه هدفم رسیدن بهش لحظه ای به تردید بیفتم! خدایا به ولای علی! به فرق سر شکافتش! به پهلوی شکسته بی بی فاطمه! به اسیری بانوی دمشق! به پیکر بی سر سید شهدا! به غریبی امامم حسن بن علی! قسم !! قسم میخورم که جون خودم که هیچ!! جون بچمو هم در راه دفاع از کشورمو سید علی فدا میکنم! سریع از جا بلند شدمو به سمت شرکت ارجمند رفتم! دارد... @Alachiigh
"علی_ دریا من دارم واسه یه مدت میرم اردوی جهادی سروان تا شاید بتونم فاطمه رو فراموش کنم! _علی اون اسمش طهوراس علی فریاد کشید علی_ به جهنم!!!!!!!!!!!!" سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم و سعی کردم بغضی که توی گلوم گیر کرده و داره خفم میکنه رو قورت بدم. "علی_ دریا ! تو رو خدا پیداشون کنین!! پیداشون کنینو به سزای اعمالشون برسونینشون!!" همونطور که چشمام بسته بود لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه! " _ بردیا ! یه قول بده!! قول بده همیشه باهم باشیم حتی توی ماموریتا هم با هم بریم! باشه؟! بردیا_ نووچ! _چرااا!!!!!!؟؟؟؟؟؟ بردیا لپمو کشیدو گفت _اینجوری باید همه حواسم به تو باشه که خدایی نکرده چشم این خلافکارای عوضی روی تو نباشه!!" گوشه ی شالمو روی صورتم گذاشتم و همین باعث شد بغضم بشکنه و بی صدا گریه کنم! مهماندار با میز چرخدار کنار ردیف صندلی من ایستاد و گفت _ چی میل داری عزیزم! مرغ یا کوبیده؟! اشتهایی نداشتم برای همین گفتم _ فقط یه لیوان اب! لبخندی زدو خیلی اروم گفت _ اوه عزیزم مگه رژیمی!!! فکر کنم به خاطر پرواز یکم فشارت افتاده! بیا این پرس کوبیده رو با این نوشابه بخور حالت جا بیاد و فرصت هیچ حرفی رو بهم ندادو رفت! ظرف غذا رو باز کردمو با بی میلی با چنگال کبابو نصف کردم و تا خواستم بخورم کپسولیو بین گوشت دیدم! باچنگال اونو جدا کردمو به طور نامحسوس توی کیفم گذاشتم و دوباره توی ظرفو گشتم که دوتا کپسول دیگه هم پیدا کردم. اون دوتا رو هم توی کیفم گذاشتمو بعد از نیم ساعت به سمت سرویس بهداشتی هواپیما راه افتادم. سریع وارد سرویس شدمو کپسول اولیو اروم باز کردم و با اون یکی دستم سریع زیرشو گرفتم تا اگر پودری داخلش هست توی دستم بریزه که درکمال تعجب یه نوار کاغذی داخلش بود. دوتای دیگه هم همینطور! سریع بازشون کردم که به حروف ابجد یه سری ارقام روشون نوشته بود زمزمه وار خوندمو ترجمه کردم نوار کاغذی اول: { 40020020105 "ترکیه" 403004001100 "مشتاق" } نوار کاغذ دوم: {4760400150 "دوستان" 4200 "در" } نوار کاغذ سوم: {41041200400 "دیدارت" 560400504 "هستند" } با کمی بالا و پایین کردن کاغذا فهمیدم منظورش اینه که ""دوستان در ترکیه مشتاق دیدارت هستند." ینی بچه های پشتیبانی خودشونو زود تر رسوندن ترکیه و حتی ممکنه الان توی همین پرواز هم باشن! حس ارامشو امنیت کیلو کیلو وارد جسم و روحم شد .. با لبخند سریع کاغذا رو به همراه کپسولا توی چاه دستشویی انداختمو بعد از کشیدن سیفون ابی به صورتم زدمو از سرویس بیرون زدم که سینه به سینه ی خانمی شدم عذر خواهی کردمو تا خواستم به سمت صندلیم برم که دستمو گرفتو با صدای تقریبا بلندی که حتی ارجمند صداشو شنید گفت _ خانم میشه همینجا بایستید تا من صورتمو بشورم هم فوبیای (یه نوع ترس روانی) پرواز دارم و هم میترسم در سرویس رو قفل کنم اخه احساس خفگی بهم دست میده... با بالا و پایین کردن سرم تایید کردم و به سمت سرویس برگشتم... سرویس بهداشتی خانما تو معرض دید مسافرا نبود تا خواستم حرفی بزنم شالمو از سرم کشیدو کلاه گیسی از کیفش در اورد و به دستم دادو همونطور که کمکم می کرد روی سرم بزارم گفت _ حالتون خوبه فاخته! دارد... @Alachiigh
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت _ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم! حسین لبخند تلخی زدو گفت _ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه! علی سرشو پایین انداخت. از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه ! غمگین اهی کشیدم! حسین از جاش بلند شدو گفت _پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس! به سمت در سالن راه افتادو گفت _ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه! ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم! اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت! نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم! بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم. مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت _ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم! و در با صدای تیکی باز شد! نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید... دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه! اما الان ... با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت! اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره! وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد! سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه .. ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید _ سلام عمو! لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم _سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو! با چشمای اشکی گفت ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟ _ چی میگه مگه! ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟! اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟! معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت _ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم! گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم _ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم. _نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه! لبشو به دندون گرفتو گفت پریا_ داداش ... _ جان داداش... پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن! با بغض ادامه داد _ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن! مامان به پریا با بغض تشر زد _ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم! سوگند با گریه گفت _ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری دارد... @Alachiigh
سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟! سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق! یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی! شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری! سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟! سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟! نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست! زمزمه کرد _چه جوری تصادف کردم!؟ _ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی! چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت _ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟! سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت _ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی! دیگه بهتره استراحت کنی! سودا چشماشو باز کردو گفت _ مامانم الان اسرائیله؟! سمیر قهقه زدو گفت _بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت! چشمکی زدو از اتاق خارج شد! خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد... نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید! سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد! چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده! {{الا بذکر الله تطمئن القلوب}} * * به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم! ذهنم بدجور درگیر بود! خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد! نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟ _ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده! حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟! _ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم! حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! دارد... @Alachiigh
لبخند تلخی زدو گفت _ بابت مرگ سروان فرهمند متاسفم ...باشه... من موافقتو اعلام می کنم ! تو هم با خونوادت درمیون بزار موضوع ماموریتتو ...فک می کنم حداقل دو ماهیو باید بری تهران! سرمو به معنای تایید تکون دادم و با یه با اجازه و احترام نظامی اتاقو ترک کردم . همراه حسین و سوگند از اداره بیرون زدیم! منو رسوندن خونه و خودشون رفتن خونه! ** * از چیزی که فکرشو می کردم وحشتناک تر بود... موساد با هیچکس شوخی نداشت... حتی اگر فرزند موسس و بنیان گذار سازمان موساد هم باشی ، اگر پات بلغزه وحشتناک ترین مجازاتو برات در نظر می گیرن! حتی فکرشم نمی کردم در گذشته یکی از این کرکس صفتا بوده باشم!! با اینکه همه میگن مخلص مطیع دین یهود بودم اما هیچ چیز ازش بخاطر ندارم و هر وقت اسم دین میاد،توی ذهنم جملات عربی مثل ؛{ الا بذکر الله تطمئن القلوب} {و یسر لی امری} {الهی ربی و من لی غیرک} و... میاد ! وجالب اینجاست که این جملات از کتاب دین اسلام یعنی قران هستن! دینی که یهود باهاش مخالفت های شدیدی میکنه! نمی دونم اینا یعنی چی اما ساعاتی از روز رو حس میکنم باید یه کاریو انجام بدم! حتی چند روز پیش دلم بدجور گرفته بودو بی قرار یه سفر بودم که نمی دونستم کجاست! ولی از زبون سمیر شنیدم که اربعینه و میگفت این روز چون مسلمونا پیاده میرن کربلا فرصت خوبیه و میتونیم مسلمونا رو بمب بارون کنیم! و چقدر دلم گرفت که دینم، مذهبم و تمام چیزایی که بهش تعلق خاطر دارم بوی خون میده! خون مظلومین فلسطین! اهی کشیدمو از پنجره فاصله گرفتم. همون لحظه صدای در و بعدش صدای شاد الیوت توی اتاقم پیچید که با لهجه عربیش سعی میکرد فارسی حرف بزنه الیوت_ السلام یا سیدتی(خانم) صبح بخیر! لبخندی زدمو گفتم _ صبح تو هم بخیر پسر خوب! خوبی عزیزم؟! سرشو بالا و پایین کردو بعد از گذاشتن لیوان شیرم روی میز و بیرون رفت. تنها کسی که تونسته بودم باهاش ارتباط بگیرم الیوت بود که مادرش شیعه و پدرش سنی بودو متاسفانه هردو رو کشته بودن و اونو به عنوان نوکر اینجا اوردن ... از اتاق خارج شدم و همونطور که با دستام موهای کوتاه پسرونمو مرتب می کردم به سمت حیاط رفتم که صدای سرد پدرم منو وادار به ایست کرد. به سمتش برگشتمو مثل خودش با لحنی سرد جواب دادم. _ بله پدر! گوشم با شماست! همونطور که ریش بلند و سفید رنگشو مرتب می کرد گفت _ کجا؟! حس نمی کنی کمی کم کار شدی عزیزم؟! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ اوه بله حق با شماست! من در خدمتم پدر عزیزم! الم(پدر سودا)_ ایوا بیکل ازم خواسته منو تو به همراه برادرت سمیر بریم ایران! البته اینم بگم که مادرت دو هفتست که ایرانه! اگه مشتاقی مادرتو ببینی باید سریع اماده شی چون فردا میریم ترکیه و از اونجا عازم ایران میشیم! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ چشم پدر از همین حالا حاضر میشم! و بدون اینکه اجازه صحبت بهش بدم به سمت اتاقم که طبقه دوم عمارت قرار داشت رفتمو بعد از چیدن لباسام توی یه ساک کوچیک روی تختم دراز کشیدم و دیگه تا شب از اتاقم خارج نشدم! ساعت از نیمه های شب گذشته بود که بلاخره خوابم برد... ...صدای خنده های دوتا دختر و شنیدم که تو راه مدرسه داشتن به خونه بر میگشتم یکی از اون دوتا خودم بودم... با پوششی متفاوت با پوشش الانم! من چادر پوشیده بودم! یهو صحنه عوض شد... اینبار من نبودم زنی بود که شونه و شکمش تیر خورده بودو سمیر روی جسم بی جون و بیهوشش اب می ریخت! ......... اما اب نبود! چون با فندک یه جرقه زد که کل جسم دختر اتیش گرفت! چشمامو بستمو با جیغ سمیرو صدا زدم که از خواب پریدم...... با نفس نفس روی تخت نشستم! اشکامو پاک کردم و دیگه نتونستم چشمامو روی هم بزارم! دارد... @Alachiigh
چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت صداهایی توی گوشم می پیچید که باعث شد روی زمین زانو بزنم و سرمو با دستام چنگ بزنم. الیوت با ترس کنارم نشستو گفت _ابجی ؟! حالت خوبه؟! چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم جواب الیوت رو بدم اما صحنه ها و صداهای توی ذهنم مانع صحبت کردنم می شد. صدای ملیح یه دختر توی گوشم پیچید "_ بردیابهم قول بده تنهام نمی زاری؟!!" یهو صدای ارامش بخش همون پسر ناشناسی که حس می کنم از همه بهم نزدیک تره توی گوشم پیچید "_برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام ورچه ازادم تو را تا زنده ام من بنده ام (سنایی)" صدای ملیح همون دختر غریبه که دریا اسمش بود توی گوشم اکو شد "_ میدونی بردیا، همه میگن عشق یعنی دوست داشتن اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن! " "دریا_ در خیالم با خیالت بی خیال عالمم! تا که هستی در خیالم با خیالت خوش خیال عالمم!" صحنه ها عوض شد دیگه خبری از اون دخترو پسر نبود! این بار یه زن سی و خورده ای سال بود که صورت یه دخترو با دستاش قاب کرده بود. صداش توی سرم مدام تکرار می شد "_دریا جان مامان همیشه حرف حاج قاسم سلیمانی به یادت باشه که می گه: باید به این بلوغ به رسیم که نباید دیده بشیم ! اونیکه باید ببینه می بینه! مگه نه که قران گفته بان الله یری" سرم داشت از دیدن این صحنه ها و حرفا می ترکید جیغی کشیدمو دیگه چیزی یادم نیست که بعدش چی شد!... اروم چشمامو باز کردمو نگاهی به اطرافم کردم. از وسایل توی اتاق نشون میداد که بیمارستانم. دستمو اروم روی سرم گذاشتم! نگاهمو به پنجره دوختم که یه گنبد طلایی رو دیدم! سریع تو جام نیم خیز شدم که سوزن پلاستیکی انژیوکت از دستم در اومد و خون از دستم جاری شد. سریع دمپایی های پلاستیکی ابی رنگ کنار تخت رو پوشیدمو به سختی به سمت پنجره رفتم. اروم پنجره رو باز کردم . خیره به گنبد مسجدی شدم که چسبیده به بیمارستان بودو نوای اذان از گلدسته هاش توی حیاط ساکت بیمارستان می پیچید! اشکام روون شد و صدایی توی گوشم پیچید که ازم میخواست به خودم بیام و منو دریا صدا می زد! اما من که دریا نبودم! در اتاق باز شدو پرستاری وارد اتاق شد . از مانتو ومقنعه ی سرش حدسم به یقین تبدیل شد و فهمیدم که من ایرانم! نمی دونم چرا اما از این که ایرانم احساس ارامش می کردم. پرستار با هول به سمتم اومدو گفت _ ای وای خانم چرا شما اونجایی! تو رو خدا بیا استراحت کن چرا رفتی اونجا! الان میان منو بازخواست میکنن که چرا گذاشتم اونجا بری! تو رو خدا بیا رو تختت دراز بکش! معلوم بود حسابی ترسیده لبخندی به روش زدمو با ضعف و درد به سمت تختم برگشتم پرستار لبخندی بهم زدو گفت _ ممنون خانومی!الان همراهاتو خبر می کنم! و فرصت حرف زدن بهم ندادو سریع از اتاق خارج شد. نگاهمو به سمت پنجره برگردوندمو خیره ی گنبد شدم که بعد از چند دقیقه پدرم به همراه الیوت ویه خانم و اقا وارد شدن! اقای ناشناس به سمتم اومدو با لبخند گفت _سودا جان من سمیرم! شناختی؟! کمی به چهرش خیره شدم که فهمیدم گریم کرده و با دماغ و ریش مصنوعی اصلا قابل شناسایی نبود! همون زنی که کنار پدرم بود نزدیک شدو با نگاهی خالی از احساس گفت _مادرت هستم! سودا جان! مهین اسکندری! از سردی لحنش سرمایی کل بدنمو گرفت دارد... @Alachiigh
**** **** پیراهن مشکیمو پوشیدم و به همراه رسول از خونه خارج و به سمت جایی که پدر سمیر یعنی اَلِم اوانسیان با تیمور مشایخی کسی که قرار بود براشون چند تا خواننده ی زیر زمینی دختر پیدا کنه و اونا رو تو سطح شهر پخش کنه و ازشون بخواد بخونن تا پلیس بهشون گیر بده و اونا هم موضع بگیرن و یه اعتراض یا همون اغتشاش راه بندازن و علیه نظام شورش کنن ، رفتیم... رسول_بردیا جان باید بعد از قرار مشایخی رو دستگیر کنیم! اروم زمزمه کردم _دریافت شد! و نگاهمو به سمت میز مورد نظر چرخوندم. 6نفر بودن . تیمور و یه پسر نوجوون که فکر می کنم نقش بادیگاردشو داشت و الم و سمیر اوانسیان که حسابی تغییر چهره داده بودن و یه دختر که نصف صورتش باند پیچی بود نصف دیگه ی صورتشو من نمی دیدم ،به همراه بادیگاردشون که یه مرد سی و خورده ای سال بود موهای اون دختر اتیشم می زد! نمی دونم چرا اما از این که موهای این دختر تو معرض دید همه مرداست به شدت عصبی بودم و این خیلی برام عجیب بود! صدای رسول دوباره توی گوشم پیچید رسول_ چند نفر از نیروها وارد سالن شدن! اماده باش چون به محض بیرون رفتن اوانسیان ما وارد عمل می شیم! مفهوم بود!؟ تا خواستم جوابشو بدم دختر به سمتم برگشتو از گارسون کنار دستم چیزیو درخواست کرد. با تعجب خیره بهش بودم که نگاهش به من افتاد. جا خورد اما سریع خودشو جمع و جور کردو روشو بر گردوند. از چیزی که می دیدم گیج شده بودم. این دختر که نصف صورتش پانسمان بودو نصف دیگش هم با موهاش و عینک تا حدودی پوشونده بود بی نهایت شبیه دریا بود! دستی روی شونم قرار گرفت. تو جام پریدم که صدای اروم رسول توی گوشم پیچید رسول_بردیا خوبی داداش؟! اخمی از این همه ضعفم صورتمو در بر گرفت. رسول روی صندلی مقابلم نشست و گفت _سودا اوانسیان! دختر پنهونی الم اوانسیان و مهین اسکندری ...اخیرا تصادف کرده و حافظشو از دست داده! از وقتی که هوشیاریشو بدست اورده از یه پسر بچه مسلمون فلسطینی به اسم الیوت نگهداری می کنه! این تموم اطلاعاتیه که از این کیس جدید داریم. سرمو بالا و پایین کردمو گفتم _این کیس جدید بی نهایت شبیه به سرگرد فرهمنده! رسول_ خانومتون؟! کمی از لیوان اب مقابلم خوردمو اروم سرمو بالا پایین کردمو گفتم _ اره به حدی که چند لحظه ماتم برده بود! رسول با چشمای ریز شده خیره میز شد و بعد چند لحظه گفت _ موقعی که وارد ایران شدین پیکر سروان رفت پزشکی قانونی ؟! مشکوک نگاهش کردمو گفتم _ نه! اخه شرایط روحی منو حسین ،دایی دریا اصلا خوب نبودو فامیل بخاطر همین گفتن جنازه رو ببرن دارحمه، قبرستون شیراز! رسول_ یعنی جواز دفن پزشک قانونی نگرفتین؟! یعنی بدون تست دی ان ای و کالبد شکافی سروان ...ببخشید سرگرد فرهمند رو دفن کردین؟! زل زدم تو چشاشو گفتم _هدفت از این حرفا چیه رسول؟! دارد... @Alachiigh