eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حسین سریع وارد اتاقم شدو بدون سلام گفت _بردیا حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن! دریا وارد اتاقم شدو گفت _سلام حسین! چرا اینهمه هول کرده بودی و عجله داشتی! چیزی شده؟! حسین_سلام! اره‌‌‌...حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن! دریا وا رفت اما سعی کرد قوی باشه! دریا_ حالا چی میشه؟! دستشو گرفتمو نشوندمش رو تختو گفتم _چی میخوای بشه؟!بازداشت میشه دیگه! پوفی کردو چیزی نگفت...رنگش حسابی پریده بودو این نشون میداد که چقدر نگرانه...اما سعی میکنه چیزو بروز نده. چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد که مامان با یه سینی شربت وارد شدو با دیدن دریا سریع به سمت میز تحریر رفتو سینیو روی میز گذاشتو یه لیوانشو برداشتو روی تخت کنار دریا نشستو دستشو دور شونش انداختو لیوانو بهش داد و گفت _دریا! چی شده مادر؟! نگاهی به من و حسین کردو خیره مامان شد‌و گفت _نمیدونم چرا ولی میترسم! حس میکنم این پرونده پیچیده تر از این چیزا باشه! حس میکنم به این راحتی پرونده بسته نمیشه! حسین جلو پاش زانو زدو گفت _دریا....عزیزم! دور بریز این افکارو! انشالله که همه چیز به خوبی تموم میشه و از این پرونده سر بلند بیرون میایم! حسین گوشیش زنگ خورد سریع اتاق ترک کردو با خروجش پریا تلفن به دست وارد شد گفت _دریا گوشیت زنگ میخوره! و گوشیو به سمت دریا گرفت... دریا سریع گوشیو جواب دادو گفت _سلام علی جان! خوبی داداش؟! _... ... نگاهی به من کردو سرشو پایین انداختو گفت _واسه چی داداش؟! _... ... ... ... نمی دونم علی چی گفت که دریا مات نگاهشو دوخت بهم. گوشیشو رو حالت ایفون(بلندگو) گذاشت که صدای علی پیچید تو اتاق _الو...دریا...شنیدی چی گفتم !؟ اب دهنشو قورت دادو گفت _چی...چی گفتی ؟! ح...حواسم پرت شد! علی پوفی کردو گفت _دارم میگم نیم ساعت پیش دوتا مامور اومدن فاطمه رو ببرن کلانتری... الان دوباره اومدن میگن فاطمه فرار کرده و اون دوتا مامور هم راهی بیمارستان شدن! جریان چیه دریا! تو از چیزی خبر داری؟!! چرا فاطمه رو بردن کلانتری که الان باید فرار کنه؟! وای که حدسای دریا درست بود! این پرونده‌ به این زودی قرار نیست بسته بشه! علی_ الووو....دریا!!....الوو!!! دریا گوشیشو قطع کردو ارووم گفت _خدایا خودت کمکمون کن! دارد... @Alachiigh
چند دقیقه بعد به همراه حسین و بردیا و سرهنگ مرتضوی و چند مرد و زن دیگه داخل شدو رو به من گفت _کسی که تعقیبتون کرده هنوز اینجاست! بدون توجه به حرف ستوان مهری و حضور سرهنگ و بقیه بردیا و حسینو بغل کردمو زدم زیر گریه! اخه یه هفته بود که ندیده بودمشون! حسین با لودگی گفت _ اوا سرهنگ این دختر چرا پرید بغل من؟! با خنده ازش جدا شدمو اشکامو پاک کردمو گفتم _دایی خودمه! تو چیکاره ای؟! حسین چپ چپ نگام کردو به شوخی رو به زن مسنی که روی ویلچر نشسته بودو پاش توی اتل بود گفت _ مادر جان شما تازه از بیمارستان مرخص شدین بفرمایین استراحت کنین! در کمال تعجب پیرزن روی ویلچر شالشو دراورد و با صدای که بی نهایت شبیه سرگرد بهرامی بود گفت _سروان پویا خوشمزه شدی؟ کمی به صورتش خیره شدم که دیدم سرگرد بهرامی گریم پیرزن کرده! یهو همه زدیم زیر خنده که گفتم _قربان چقدر تغییر کردین! اصلا نشناختمتون!کی شما رو گریم کرده؟! دست مریزاد معلومه حسابی حرفه ای بوده! حسین بادی به غبغب انداختو با غرور گفت _گریمور حرفه ای، سروان حسین پویا! خندیدمو گفتم _ کاش به گریمور های سینما هم گریمو یاد میدادی تا بازیگرای زن به خصوص نرگس محمدی (بازیگر نقش ستایش) رو با عینک پیر نکنن!! و با این حرفم همه زدن زیر خنده! ساعت 12:30 از اون خونه بیرون زدمو به سمت خونم راه افتادم . وقتی رسیدم اتو بار مقابل ساختمون بود و داشتن وسایل خونم رو داخل ماشین می ذاشتن. ارجمند تا منو دید به سمتم اومدو گفت _کاری اینجا نداریم بیا بریم خونه ی جدیدت! چشمی گفتم و همراهش به سمت قاسم اباد راه افتادیم و بعد از 40 دقیقه رسیدیم و وارد اپارتمان لوکس 4 طبقه ای شدیم... _ وای اقای ارجمند اینجا خیلی بزرگه!!!!!!!!! خنده ی چندشی کردو گفت _قابل شما رو نداره خانمی! من که اخرش یا خودمو یا اینو میکشم!! تلفن ارجمند زنگ خورد و با دیدن اسم شخصی که تماس گرفته بود کمی هول شد...ازمن فاصله گرفتو گوشیشو جواب داد و من نفهمیدم کی بود و مکالمه بینشون چی بود! ****** هدفونو روی گوشم گذاشتم و کنار حسین نشستم و به صدای ارجمند که داشت با تلفن صحبت می کرد گوش سپردم ارجمند_ یه دخترو جدیدا پیدا کردم که به نظرم خیلی به درد این نقشه جدید میخوره! صدای یه مرد جوون توی گوشی پیچید مرد جوان_ خوبه! مشخصاتشو بگو تا بدم ته توشو در بیارن! ارجمند_ تحقیق کردم! دختره پدرو مادرش از معترضای اعتراضات سال88 بودن که مردن! یه دوست به اسم مهلا رضوی داره که کاره ای نیست! مرد جوان_ خوبه! جوری که نفهمه بیارش تو کار...حسابی که واسش مدرک جرم ساختی بیارش تو تیمت و تهدیدش کن ...وقتی که مهره سوخته شد واست بسپرش به مازیار تا ردش کنه اسرائیل. شاید بدرد موصاد (سازمان جاسوسی اسرائیل) بخوره...اگرم به درد نخورد سرشو زیر اب کن! ارجمند_ چشم ! مو به مو انجام میشه!! با خشم هدفونو از روی گوشم برداشتم گفتم _لعنتی!! تف به ذات کثیفتون!! اشغالای پست فطرت!! حسین دستشو روی شونم گذاشتو گفت _ چته پسر! چرا جوش اوردی؟! نگاهمو خیره حسین کردمو گفتم _ نباید میذاشتم دریا نفوذی بشه!! حسین اگه بلایی سرش بیاد من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟ حسین نفس عمیقی کشیدو گفت _ منطقی باش بردیا! دریا دختر قوی و صد البته ماهریه!! بیدی نیست که به این بادا به لرزه ! تازه اون برای این کارا دوره دیده ! این همه کلاس مهارت های رزمی و استقامت نرفته که بشینه ور دل تو ! درضمن! هیچ وقت نه من و نه بقیه نمیزاریم ناموسمون اب تو دلش تکون بخوره! نمی خواستم بگم ولی بدون که قراره خودت رو هم از طریق یاور وارد تیم کنیم که هم یه جورایی مراقب دریا باشی هم یاورو زیر نظر بگیری! لبخند خسته ای زدمو چیزی نگفتم. حسین ادامه داد _ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه! 👇👇
پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن. تمام تنم بی حس شده بود. دیگه هیچ حسی توی تنم نبود.دستمو روی شکمم گذاشتم که با وجود 4.5 ماهه بودنم خیلی برامده نبود. با حس خیسی که بخاطر خون بود جیغ بلندی زدمو با ضعف شدید اروم اروم اشک ریختمو جون دادم! تمام صحنه های عمرم جلو چشمام به نمایش در اومد! اولین تولدم..صدای مامان و بابا..صدای علی و حسین که سر به سرم می ذاشتن..جشن فارق التحصیلی دوره ابتدایی و راهنمایی و هنرستان! ..صدای سوگند.لحظه ورودم به دانشگاه و بعدشم ورودی درجه داری ناجا..روز خواستگاریم..عقدم. عروسیم..صدای بردیا.. بردیا و فقط بردیا. لبخند تلخی روی لبام نقش بست و زمزمه وار اشهدمو گفتمو چشمامو بستم ..و تنم بی حس بی حس شد. من مردم!! ؟؟ میگن وقتی میمیری تنت بی حس میشه!! انگار روح توی تنت نیست!! وای یعنی من مردم!!! مامان!!!! بابا!!!! چه اینجا قشنگه! دستم کشیده شد!! نگاهمو به دست دادم که دیدم یه بچه داره دستمو میکشه! بچه ی منه؟؟!!!! بچه ی منو بردیا!!! ینی نمردم!!!!! "تو مردی دریا!!! تو و بچت مردین!!!" جیغ زدم نه نمردم!! من زندم!!!بچم زندس!!! بردیا منتظرمه!!! دوباره یه نفر گفت "نه دریا تو مردی..تو مردی!!" جیغ کشیدم نههه!!!! نمردم!!! وفقط خلا بودو بس. این یعنی من مردم! اره. من مردم! داد زدم _ دریاااا!!!! حسین با چشمای اشکالود گفت _ نیستش بردیا!!! غیبش زده!!! دوباره صداش زدم و وقتی صداشو نشنیدم که بگه جانم ، روی زمین نشستم! حسین به چند تا از مامور امنیتی ترکیه و نیرو های خودی سپرد دنبال دریا بگردن. کنارم زانو زد و گفت _ خجالت بکش مرد! نگران چی هستی! مازیارو یاور که زخمی شدنو گرفتنش!! ارجمندم که مرده!!! مطمئن باش همین دور و براست! فقط هنوز فکر میکنه وضعیت سفید نشده که خودی نشون بده...تو که می دونی اون جغله... صدای فریاد اتیش!!.اتیش!! یکی اینجا اتیش گرفته حرفشو نصفه گذاشت.. هردو به سرعت به سمت صدا رفتیم که دیدیم یه جنازه روی زمین افتاده و داره تو اتیش میسوزه و همه دارن سعی می کنن با خاک اتیشو خاموش کنن... منو حسینم کمکشون میکردیم سعی میکردم به چیزی که توی ذهنم جولون میده فکر نکنم اتیش خاموش شده بود و جسم ظریف سوخته ای که شکم کمی برامده ای داشت نمایان شد یکی از خانما با بهت از اونجا دورشدو با ملافه برگشتو با دستای لرزون ملافه رو روی جنازه انداخت. مبهوت روی دو زانو نشستم که با فریاد خدا ی حسین به خودم اومدم. اروم به سمت جنازه خزیدم و خیره شدم به صورت سوختش که دیگه چیزی ازش نمونده بود! اروم ملافه رو کنار زدم که دو تا حفره روی شکم و شونش نمایان شد. چشمامو با درد بستمو با عجز داد زدم _ خداااا!!!! حسین هم کنارم قرار گرفتو مردونه زجه زد. با فریاد گفتم _ چرا با زجر بردیش!!!! مگه اون چه گناهی کرده بوود که اینهمه دردو زجر کشید!!!! خدا مگه چند سالش بووود!!!! خدا چرا منو به جاش نبردی!!!! خدااااا تاواااان چیوووو پس دااااد اخهههه!!!! خداااا!!!! خدااااچرااا!!!! چررراااا ازم گرفتیییششش!!!!! حسین زجه میزد و سعی داشت منو هم اروم کنه!! همه ی همکارای ترکی و ایرانی متاثر خیره ی وحشتناک ترین لحظه عمرم بودن!!! _ خددداااا! میدونم از سرم زیااد بود! میدونم! ولی من چی!!!؟؟؟ خداااا...خدااا.. تا از هواپیما پیاده شدم و حس اینکه توی کشوریم که بخاطرش دریا چه فدا کاری هایی کردو حالا نیست تا مردمش بهش افتخار کنن قلبم مچاله شد! اخمی کردمو سعی کردم دردامو توی خودم بریزم! حسین دستشو روی شونم گذاشتو لبخند تلخی بهم زدو گفت _بریم؟؟! سرمو به معنای اره بالا و پایین کردمو همراهش وارد سالن فرودگاه شدم. از دور همه اشنا ها رو دیدم که مشکی پوش و با چشمای اشکی منتظر ما بودن! همه بودن سوگند..مامان..پریا. معصومه. پارسا. خاله پروانه شوهرش..زینب و شوهرش محمد و دختر چند ماهش..سرهنگ مهدوی و چند نفر از همکارا! جلو رفتیم که پریا به سمتم اومدو تو بغلم زد زیر گریه! مامانو سوگند هم گریه میکردن. سوگند با گریه گفت _ بردیا..بردیا کو رفیقم،کو خواهرم. چرا مواظبش نبودی. بردیا دریا از قبرستون می ترسه.چرا مواظبش نبودی که تو جوونی خونش اونجا نشه.بردیا ،اخ کجایی دریا،کجایی با شیطنت بگی دیدی من از تو زودتر همه چیزو تجربه میکنم! .دریا چرا نذاشتی من مرگو زود تر از تو تجربه کنم.. بی انصاف چرا رفتی.مگه قرار نبود ..مگه قرار نبود نوه هامونو باهم ببریم پارک و غیبت عروسامونو بکنیم! . اخ دریا، وای دریا حسین دست دور شونهاش انداختو سعی کرد ارومش کنه. @Alachiigh
سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟! سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق! یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی! شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری! سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟! سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟! نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست! زمزمه کرد _چه جوری تصادف کردم!؟ _ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی! چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت _ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟! سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت _ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی! دیگه بهتره استراحت کنی! سودا چشماشو باز کردو گفت _ مامانم الان اسرائیله؟! سمیر قهقه زدو گفت _بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت! چشمکی زدو از اتاق خارج شد! خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد... نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید! سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد! چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده! {{الا بذکر الله تطمئن القلوب}} * * به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم! ذهنم بدجور درگیر بود! خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد! نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟ _ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده! حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟! _ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم! حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! دارد... @Alachiigh