«ترگل ، دلایل عقلی حجاب» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.hdb.targol&ref=share
❌❌طبق نظر مولف محترم استفاده از فایل ترگل فقط از مسیر بالا بدون اشکال هست👆❌❌
👈لطفا عزیرانی که فایل ترگل را بارگذاری کردند ، حذف و این لینک را جایگزین کنند.
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #تله_جنگ؛
🔻توهم یا واقعیت؟!
❌چرا یقه آن کسی را که غرور تزریق میکند و مخاطب را نمیترساند میگیرید؟!
❌بروید یقه آن کسی را بگیرید که مخاطب را میترساند و میگوید پاسخ ندهیم، تله جنگ است.
👤 ابوالفضل بازرگان
👤 علی عبدی
@Alachiigh
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۶۲
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام ممنون.
_منم خوبم..
خندم گرفت.همیشه سعی داشت شوخی کنه اما با جدیت. همینش جذاب بود.
_امرتون؟
_امرم اینه که شما امشب حتما تشریف میارین.
_خوشم نمیاد از زور گویی.
_همینه که هست. ازپنهون شدن خوشم نمیاد امشب حتما میای زهرا.
لحن صداش،تن صداش،زیر و بم صداش..همه چیش داشت پشت تلفن دیوونه ام میکرد.
باز به خودم نهیب زدم:خفه شو دل وامونده
—سعی میکنم.
_سعی نمیخوام ازت گفتم حتما میای شما هم میگی چشم.
بی اختیار گفتم:چشم.
لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:منتظرتم..خدانگهدار
گوشیو قطع کردم اما ذهنم پر شد از کارن و صداش و دیدنش.
من ازخدام بود برم ببینمش اما میترسیدم.
از این عشق لعنتی میترسیدم.
از اینکه عاشق تربشم میترسیدم.
از اینکه بخوام تو چشمای جذابش نگاه کنم میترسیدم.
از اینکه خدا مجازاتم کنه و نبخشم،میترسیدم.
ازاینکه بعد اینهمه نماز خوندن و بندگی کردن،خلاف بندگی رو به جا بیارم و خیانت کنم،میترسیدم.
کلاسم که تموم شد تا خونه پیاده رفتم و فکر کردم با خودم.
رسیدم به خونه و ناهارو با خانواده خوردم.بعد مامان گفت نخوابم و لباسامو آماده کنم برای شب.
اول حمام رفتم و بعدم لباسامو حاضر کردم.
یک مانتو شلوار شیری رنگ و روسری ساتن بلند که رنگش نسکافه ای بود و به تیپم میومد.
موهامو با سشوار خشک کردم و برای آتنا پیام گذاشتم.
"چیشد بالاخره؟این علیرضای بدبختو بخشیدی؟"
جوابش فوری اومد.
"دارم روش فکر میکنم.انقدر هوای این پسرو نداشته باش.دوست منیا"
ازلجبازیش خنده ام گرفت.فوری براش نوشتم
"دوست تو ام اما طرف حقو دارم. بابا طفلی گناه که نکرده اینجوری عذابش میدی.یه اشتباهی کرده حالا هم پشیمونه."
میدونستم الان طومار مینویسه برای همین دیر رفتم سراغ گوشیم.
موهامو شونه کردم و بالای سرم با کش بستم بعدم بافتمشون تا دورم نریزه اذیتم کنه.
رفتم سمت گوشی.بعله خانم طومار نوشته بود.
"بابا بخدا آبروم جلو دخترخاله هام رفت.اومده به من میگه خانم تپلی من بیا کارت دارم.بابا نمیفهمه این دختر خاله های من حرف درمیارن راه به راه مسخرم میکنن.تازه بعدشم که فهمیده ناراحت شدم اومده جلو اونا با کلی آبرو ریزی داد زده که خانم منه به شماها چه مربوطه و از این حرفا.بخدا دیگه نمیتونم تو روی هیچکدومشون نگاه کنم. اصلا با من قطع ارتباط کردن. همشم بخاطر کارای بی فکر علیرضاست."
ای جونم تپلیمون حرص میخوره جذاب تر میشه.
با لبخند براش نوشتم.
"تپلک من انقدر حرص نخور اینقد. یعنی دخترخاله هات از شوهرت مهم ترن برات!؟بابا اون طفلی داره جون میکنه خوشحالت کنه و باهاش آشتی کنی. ول کن دو دقیفه حرفای صدمن یک غاز مردمو. شوهرت واجب تره اونو راضی نگه دار. یک عمرمیخوای با علیرضا زندگی کنی نه سوسن و یاسمن و چمدونم صغرا و کبرا. دل اونو به دست بیار خواهرجان. حالا از من گفتن بود."
هعی دخترخوب تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره.
همه رو نصیحت میکنی به زندگی خوب اونوقت زندگی خودت بازار شامه.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۶۳
خبر حاملگی محدثه مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی دعوتی رو رفتیم.
وقتی کارن رو دیدم بااشتیاق نگاهش کردم و سلام کردم.
_سلام خانم خانما.خوبی؟چه عجب شما رو دیدیم.
باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون.مبارک باشه
با یک حالت غمگینی گفت:ممنون.
محدثه اومد و سریع خودشو انداخت تو بغلم.
_وای آجی چه خوب که اومدی بازم از این کارا بکن.باخودم گفتم این دختره محاله بیاد مثل هربار میخواد خودشو لوس کنه.
نیم نگاهی از پشت شونه های محدثه به کارن انداختم و گفتم:مجبور شدم.
کارن با یک حالت خاصی نگاهم میکرد.
منم نگاهمو ازش دزدیدم و دیگه تا آخرشب یک لحظه هم نگاهش نکردم چون به حسی که داشتم مطمئن بودم و نمیخواستم باعث جدایی این دو نفر بشم.
حالا هم که داشتم خاله میشدم به جای خوشحالی،ناراحت بودم.
نمیدونستم چجوری قراره به ته برسونم این زندگی رو که با یک عشق نافرجام داره دیوونم میکنه؟!
نشستم کناری و با خودم و دنیای خودم تنهاشدم.
اما مگه میذاشتن دو دقیقه تنهابمونم؟
آناهید که بعد مدتها اومده بود تو جمع ما،نشست کنارم و شروع کرد به سوال و جواب و حرفای بی ربط.
منم یکم باهاش حرف زدم اما بعدش حوصله ام سررفت و با اجازه ازش دور شدم.
صدای موسیقی رو اعصابم بود.
اینا که میدونستن من اهل موسیقی نیستم چرا منو آورده بودن؟
میخواستن عذابم بدن؟
جدا شدن از جمع هم زشت بود مگرنه میرفتم تو اتاق.
هرکاریم کردم نشد جلو گوشامو بگیرم تا گوش ندم.
آخر سرهم رفتم تو حیاط.
هوا خیلی سرد بود اما شروع کردم به قدم زدن و حرف زدن با خالق محبوبم.
چادر رنگیم تو باد میرقصید و دستام یخ کرده بود.
_تو این هوا اینجا چیکار میکنی دختر؟
برگشتم سمت صدا و به چهره متعجب کارن پاسخ دادم:نمیخوام صدای اون موسیقی به گوشم بخوره.
_وا یعنی چی؟نکنه اینم حرامه؟
طلبکارانه نگاهش کردم که گفت:باشه باشه حرامه فهمیدم. حالا قطعش میکنم بیا تو.
کمی این پا و اون پا کردم که گفت:بیا دیگه منتظرم.
رفتم سمتش و با هم رفتیم تو.
کارن رفت و صدای اون موسیقی مزخرف رو قطع کرد.
همه معترض شدن اما کار خودشو کرد گفت:خب بشینین با هم حرف بزنین دیگه برای موسیقی نیاوردمتون اینجا که.
خلاصه یکم حرف زدیم تا اینکه شام رو از بیرون آوردن و همه باهم خوردیم.
محدثه از همین اول ناز میکرد و هی میگفت اینو نمیخوام چاق میشم،اینو نمیخوام برای بچه بده..
کلافه شدم هوف.فقط زود دوست داشتم برم خونه.
نگاه کردن به صورت کارن هم برام سخت و دشوار بود.
برای همین اصرار کردم و زود رفتیم خونه.
موقع رفتن کارن بهم گفت:دیگه خودتو پنهون نکن ازم
سریع دور شدم و سوار ماشین شدم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 چربی خون داری ...
◽خواب آلودگی ،افزایش تعریق بدن ،خشکی و تلخی دهان ، ورم و پف کردن صورت، احساس سنگینی ،سرگیجه و گاهی وزوز گوش می باشد
◽دشمن چربی خون, پیاز است یک قاشق غذاخوری پیاز خرد شده به صورت خام یا پخته شده میل کنید
#پزشکی
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
اگر دوست داری #خاص ترین و #شیک ترین لباس ها رو داشته باشی😉😌🥰 با 🌱#طوبی🌱 همراه شو....
...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a...
یک دنیا 🌍 ایده و طرح های خلاقانه🤩🤩 🤩، همراه با کلیپ های آموزشی🪡🧵 که میتونی ازشون استفاده کنی و از نتیجه کارت شگفت زده😃💫 بشی...
و کلی لباس با دیزاین های رویایی👑 ...
...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a...
کانالی پر از #انرژی ☄🌪🍃, #ایده 🌻، #خلاقیت 🎀 و #آموزش 🪡🧵 های رایگان...
...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a...
🌹شهید_یوسف_شریف🌹
⚡️آرزوی که برآورده شد
شهادت در حال سجده
✍ میگفت: دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم.
در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است. فکر کردم نماز می خواند؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت.
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم. دستم را که روی کتف او گذاشتم، به پهلو افتاد. دیدم گلولهای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت. صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم، با خودم گفتم: «این که یوسف شریف است...
🔹راوی: همرزم شهید
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🔴❌ آن روی صورتی ها
چگونه است که این صورتی مسلک ها برای همه نایس و مهربان اند اما وقتی به مذهبی های اصیل و غیرتمند و با دغدغه ای که اهل سکوت و انفعال نیستند می رسند آن روی خودشان را نشان می دهند و دهانشان را باز و بی ملاحظه توهینمی کنند؟!!!
راستی، این ها در صداوسیما چه می کنند؟!!
#طرح_نور
#حجاب
#نفوذ
"قاسم اکبری"
@Alachiigh
❌❌تحریم که شدیم، تحلیل کردند که : به خاطر دشمنی تان با آمریکا است.
💯 اما وقتی امریکا از برجام خارج شد: نوشتند :به خاطر حمله شما به سفارت عربستان بود!
از آب انتظار مزه نداریم
🔥 رییسی بدون برجام، تحریم را بی اثر کرد، گفتند: پولش رو که نمیتونید بیارید چه فایده!
🌹 پولها که آزاد شد، گفتند: همه رو دادید فلسطین!
⭕️ کل آب اقیانوس هم نمی تواند یک قایق را غرق کند.مگر اینکه در آن رخنه کنند
🌹 به همت دانشمندان جوانمان واکسن ساختیم. توییت زدند که :آب مقطره.
🌹 واکسن را با پیگیری آقای رئیسی وارد کردیم، نوشتند: چینیه به درد نمیخوره!
مولانا
بر مرده دلان پند مده ، خویش میازار
زیرا که ابو جهل مسلمان شدنی نیست
🌹 با عربستان جنگ دیپلماتیک داشتیم، فریاد زدند: دیپلماسی بلد نیستید.
🌹با عربستان ارتباط برقرار کردیم، ناگهان گفتند: چی شد از شعارهای انقلاب عقب نشینی کردید؟!
🌹هیاتها رونق گرفت، نوشتند: عزا بسه مردم نیاز به شادی دارند.
🌹جشن شادی چند کیلومتری غدیر برگزار شد، گفتند: امارات ماهواره فرستاده هوا شما ایستگاه صلواتی می زنید.
مه فشاند نور ، سگ عوعو کند
🌹ماهواره فرستادیم هوا، ناجوانمردانه گفتند: وقتی مردم تو اجاره خونه ماندهاند، ماهواره چه فایده داره
لاول
تمسخر، سلاح ضعیفان است
🌹با چین قرارداد ساخت مسکن و با روسیه قرارداد همکاری بلند مدت نوشتیم، تحلیل نوشتند که:کشور رو فروختید به چین و روسیه.
⭕️ ضرب المثل چینی ⭕️
دروغ می دود تا به دست حقیقت گرفتار نشود
🌹روسیه اسلحه از ما خرید: گفتند در جنگ اوکراین دخالت کردید!
🌹اعلام بی طرفی کردیم: گفتند از اسرائیل ترسیدید.
🌹اسرائیل رو بزنیم: مقصر مائیم،چون چوب کردیم لانه زنبور.
🌹نزنیم میگن: ایران ترسید.
هر گز با آدم وقیح، بحث و جدل نکن ، چون او چیزی برای از دست دادن ندارد.
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
🔴کودتای دلاری فروش ها علیه ریال
▪️هیئت مدیره انجمن فولاد ایران که پیش از این، در نامهای به محضر رهبر انقلاب، خواهان فروش دلار شرکتهای فولادی به نرخ آزاد (۶۰ هزار تومان) و همچنین فروش فولاد به داخل کشور بر اساس فرمول "قیمت جهانی ضربدر دلار ۶۰ هزار تومان" شده بود، امروز تهدید کرده است که اگر اجازه ندهید دلار خود را به نرخ جعلی تلگرامی بفروشیم، صادرات فولاد را متوقف خواهیم کرد!
▪️واقعا باید به حال اقتدار دولت گریست که یک سری شرکت خام و نیمهخام فروش که روی انفال این کشور چنبره زدهاند، اینطور در حال باجگیری برای گرانسازی ارز و محصولات خود هستند.
▪️اخیرا محمدمهدی برادران معاون وزیر صمت در واکنش به نامه رانتخواران انفال برای گران سازی دلار گفت: «انرژی و کارگر را با دلار ۱۵هزار تومانی دریافت میکنند اما ارز را میخواهند ۶۰هزار تومان بفروشند».
هنوز پاسخ این پرسش از سوی مسئولین داده نشده است که چرا باید نفت و گاز و محصولات پالایشی و پتروشیمی و فولاد و... که مواد اولیه تولید هستند، باید به قیمت جهانی ضربدر نرخ دلار به ملت ایران فروخته شود؟ مگر حقوق کارگر و کارمند ایرانی به قیمت جهانی ضربدر نرخ دلار است؟
▪️چرا نرخ دلار شناور شده و به بازار آزاد سپرده شده تا ذینفعان افزایش نرخ دلار، ابتدا دلار را در بازار آزاد گران کنند و سپس به دولت و نظام فشار بیاورند که نرخ نیما و رسمی را نیز به نرخ بازار برسانید؟ فایده این سیاست جهانی سازی قیمت ها و شناورسازی نرخ ارز جز فقیرتر شدن مردم و بی ارزش تر شدن ریال و فربهتر شدن انفالخواران چه بوده است؟
#نرخ_دلار
@Alachiigh
❌💢شهین تسلیمی: بی حجابی و آرایش در سینمای ایران اجباری است
شهین تسلیمی گفت: در سینما به ما میگویند لاک بزنید، موی خود را بیرون بریزید و مجبورمان میکنند آرایش غلیظ انجام بدهیم..
باور کنید وضعیت حجاب بازیگران ما دست کمی از بی حجابی بازیگران هالیوودی ندارد.
من نمیدانم مسئولیت کنترل وضعیت حجاب در این آثار با چه کسی است و این ناهنجاری تا کجا پیش خواهد رفت، خوشبختانه در تلویزیون اینطور نیست و حجاب افراد کاملا رعایت میشود.
شهین تسلیمی، الگو بودن بازیگران را اشتباه خواند و تصریح کرد: برخی میگویند بازیگران الگوی جوانان جامعه هستند، از نظر من این اتفاق کاملا غلط است، الگوی جامعه نباید بازیگران باشند. بازیگران بعضا در هر کاری بازی میکنند و گاها در هر تبلیغی حاضر میشوند، چند روز پیش از من خواستند برای یک شرکت املاک خارجی با مبلغی چشمگیر تبلیغ کنم، من این پیشنهاد را رد کردم، چرا که به خودم میگویم چرا باید مردم کشورم را برای خروج تشویق کنم.
او با اشاره به تغییر جهت تهیه کنندگان و کارگردانان در شبکه نمایش خانگی اظهار کرد: بسیاری از تهیه کنندگان و کارگردانان در تلویزیون یک نوع از حجاب را برای لآثارشان در نظر میگیرند و در شبکه نمایش خانگی نوعی کاملا متفاوت، از نظر من مشکل آنجاست که به آنها اجازه داده میشود که در شبکه نمایش خانگی بازیگرانشان را با هر پوششی جلوی دوربین بفرستند. از نظر من این کارگردانان باید بدانند که هر قدر هم آزادی بهشان داده شود، ساکن کشوری اسلامی هستند و باید خودشان رعایت کنند.
#حجاب
#سینمای_خانگی
@Alachiigh
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۶۴و۶۵
چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خونمون و به هوای دردودل اومد پیشم تو اتاق.
_چیشده آجی؟
بغض کرده بود.
این حالتشو خوب میشناختم.
یکی ناراحتش کرده بود و اونم نتونسته بود حرفی بزنه.
_محدثه؟خوبی؟
اشکهاش آروم آروم سرازیر شدند.
_چه خوبی خواهر من؟این زندگی نکبتی چیه که من دارم؟از اولشم میدونستم اشتباه کردم که ازدواج کردم.
میدونستم بچه دار شدنمم اشتباهه اما مامان نذاشت بندازمش.
_بندازی؟این چه حرفیه محدثه؟میدونی این کار گناهه؟
_گناه چیه بابا؟من خیلی تو زندگیم ثواب و کار خوب انجام دادم که گناه نکنم؟
_خیلی خب درست و اروم بگو چیشده که انقدر بهم ریختی؟
دستاشو گرفتم و محدثه هم گفت:آجی کارن عوض شده.
دیگه اون مرد همیشگی نیست.
چند مدتیه بهم بی توجه شده. اونم درست تو زمان بارداریم که باید خیلی بهم توجه بشه.
زهرا کارن ازم دوری میکنه.
شبا دیر میاد خونه و دور ازم میخوابه. صبحا هم بدون خبر میره.
همش شرکته اما میدونم دروغ میگه ساعت کاریش تا عصره.
خونه هم که میاد پای میز کارشه و منو آدم حساب نمیکنه.
چند باری دیدم که باخودش حرف میزنه و هی میگه چه اشتباهی کردم!این زندگی مال من نیست!
زهرا دارم دیوونه میشم. بخدا تو این شرایط بدترین کار بی توجهی شوهره.
فکر میکردم بچه بیاد زندگی شیرین تر میشه اما تلخ تر شد.
اشک هاش رو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم.
_آبجی گلم اینهمه خودتو اذیت نکن تروخدا.
اون بچه تو شکمت مادر میخواد. با این اذیت کردنا میخوای سالم به دنیا بیاد؟
_نیاد به درک میزارمش پرورشگاه راحت میشم.
_محدثه زبونتو گاز بگیر. ببین اصلا میتونی اینکارو بکنی بعد انقدر راحت به زبون بیار.
تو مادری مگه میتونی ناخوشی جگر گوشتو ببینی؟
کارن هم یک اشتباهی کرده حالا خودش متوجه میشه.
همیشه احتمالای خوب بده. شاید کار داره و یک مشکلی تو کارش پیش اومده که انقدر پریشونه.
مطمئن باش اون الان از تو داغون تره.
همونطور که تو الان بهش احتیاج داری اون صدبرابر به تو و آرامشت احتیاج داره.
برو پیشش،باهاش حرف بزن،ببین مشکلش چیه!؟
شاید اونموقع به تو هم توجه کرد.
خیلی شیرین و با ارامش توقعاتو بهش بگو.
بگو من تو این زمان دوست دارم بیشتر کنارم باشی،درکم کنی و بهم توجه کنی.
بهش بگو نی نیمون دوست داره باباجونش کنارش باشه و به مامانش توجه کنه.
باور کن جواب میده آجی.
اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
_ممنون که مثل همیشه آرومم کردی زهراجان. باشه انجام میدم امیدوارم این اوضاع درست بشه.
با خنده و خوش رویی بدرقه اش کردم.
محدثه الان تو وضعیت بدی بود باید درک میشد.
باید با کارن حرف بزنم.
نباید بزارم خواهرمو اینطوری عذاب بده.
فوری بهش زنگ زدم
"لیدا"
چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گرفت و شروع کرد به بی توجهی.
منم حالت تهوع داشتم و مدام عق میزدم اما کارن اندک توجهی نمیکرد.
اعصابم حسابی خورد شده بود و چاره ای جز مقابله به مثل نداشتم.
منم باهاش سرد شدم و دیگه آدم حسابش نکردم.
زن و شوهر مثل دوتا غریبه یا همخونه زندگی میکردیم.
صبحانه و ناهار که تنها یک چیزی درست میکردم میخوردم اما شام با کارن میخوردم اونم به زور.
از زندگیم هیچ لذتی نمیبردم همشم تقصیر کارن و رفتار مسخره اش بود.
دلم میخواست این بچه لااقل به دنیا بیاد که دلم خوش باشه.
شاید یکم رفتار کارن عوض بشه.
دیگه با زهرا حرفی نزدم چون میدونستم این خوب شدنای گه گاهی کارن،تقصیر زهراست.
ماه های اول بارداریم خیلی سخت بود برام.
مامان هرروز میومد بهم سر میزد اما من کمبود توجه شوهرمو داشتم.
زهرا هم یک روز یک بار بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید.
همه هوامو داشتن جز شوهرم.
ماه های آخر بارداریم بود که مراقبتای کارن با توصیه های مامانم،بیشتر شد.
از سرکار که میومد کلی خرید میکرد و بهم میرسید اما میدونستم همه اش از زور و اصراره.
دلم میخواست تموم بشه و بچه به دنیا بیاد.
میدونستم دختره..کلی براش خرید کرده بودم و واسه اومدنش بی تاب بودم.
همدمم شده بود بچه تو شکمم.شبا تا باهاش حرف نمیزدم،خوابم نمیبرد.
یک روز زهرا بهم زنگ زد.
_بله؟
_سلام خواهری. خوبی؟
_سلام ممنون تو خوبی؟چه خبرا؟
_خوبم ممنون عزیزم. خبری نیست سلامتی.شما چه خبر؟کارن چطوره؟عشق خاله چطوره؟
خندیدم و دستمو کشیدم رو شکمم.
_خوبن.نمیای اینجا دلمون تنگ شده؟
_آجی بخدا درس دارم.وقت کردم حتما میام.دل منم تنگ شده. کارن چیکار میکنه؟
_هیچی از سرکار میاد شام میخوریم میخوابه.
حس کردم آه کشید و ساکت شد.
@Alachiigh
#بانوی_پاک_من
ادامه #قسمت۶۵و۶۶
میدونست خواهرش تو زندگی انگار هیچ خیری ندیده از شوهرش.
_عصر بیام دنبالت میای بریم خرید؟میخوام برا عشق خاله چیزی بخرم.
خندیدم و دلم آروم گرفت.
_آره آبجی بیا.با ماشین بابا میای؟
_آره عزیزم.پس ساعت۵آماده باش میام دنبالت.
_باشه حتما.فعلا خدافظ.
خداحافظی که کردم به شکمم دست کشیدم و گفتم:دیدی مامان جون چه خاله ات دوست داره؟با هم بریم کلی خوش بگذرونیم برات لباس خوشگل بگیرم.قربونت بشم مامان جونم.
اصلا غصه نخوری دخترگلم،دخترنازم،نازگل مامان،عشق مامان..
تا عصر که کارن اومد خودمو با آرایش و لاک سرگرمکردم.
کارن که نشست خستگیش در بره،نشستم کنارش و گفتم:زهرا قراره عصر بیاد دنبالم بریم خرید. تو خونه میمونی؟
با بی حالی و کسلی جوابمو داد:برو،مواظب خودتون باشین.
بدون حرفی رفتم تو اتاق و حاضر شدم.
زهرا زود اومد دنبالم و باهم رفتیم پاساژ مرکز شهر و کلی لباس و عروسکای خوشگل خریدیم.
آخرشبم منو گذاشت خونه و خودش رفت.روزای آخر بارداریم به سختی و زور گذشت..
"کارن"
روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو دردش گرفت.
رنگش سفید شده بود و از درد به خودش میپیچید.
اولین کاری که به ذهنم رسید اینکه زنگ بزنم به زن دایی بعدشم لیدا رو بغل کنم و ببرمش تو ماشین برسونمش بیمارستان.
از درد عرق کرده بود و فقط ناله میزد. هی میگفت:کارن زود باش دارم میمیرم..تروخدا زود برو.
با بالاترین سرعت رانندگی میکردم و حواسم به هیچی نبود.
الان فقط سلامتی دخترم برام مهم بود.
رسیدیم به بیمارستان که دیدم دیگه صدای لیدا درنمیاد.
بیهوش شده بود.
ترسیدم و سریع بغلش کردم بردمش تو ساختمون بیمارستان.
_دکتررررر بیاین زنم حامله است. تروخدا به دادم برسین.
تا پرستارا برانکارد رو آوردن،زن دایی و زهرا هم رسیدن.
لیدا رو بردن اتاق عمل و بهمون گفتن دعاکنین حالش خوب نیست.
زندایی با گریه و شیون نشست رو صندلی و زهرا هم آرومش میکرد.
واقعا کلافه شده بودم. کاش کاری از دستم برمیومد.
زهرا شروع کرد به ذکر گفتن و دعاخوندن.
زندایی هم فقط میگفت خدایا دخترمو نجات بده.
دعایی بلد نبودم اما فقط امیدوار بودم که جفتشون سالم از در بیان بیرون.
هرچند دلم اصلا روشن نبود وهمش شور میزد.
هی قدممیزدم و به زهرا نگاه میکردم.
همیشه خواستنی و معصوم بود.
نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون.
اومد سمتم و با قیافه درهم گفت:شما پدر بچه این؟
_ب..بله چیشده اقای دکتر؟
زندایی و زهرا هم دویدن جلو.
_چیشده دکتر بگو به ما..دخترم حالش خوبه؟
دکتر به غم نگاهم کرد و گفت:متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه سالمه. ما نهایت تلاشمون رو کردیم اما کاری از دستمون برنیومد.
زندایی افتاد رو دست زهرا و منم دستمو کشیدم رو پیشونیم.
اصلا باورم نمیشد.
یعنی لیدا رفته بود؟مرده بود؟
با قدم های بلند از بیمارستان بیرون رفتم و تو محوطه بیمارستان فقط قدم زدم و فکرای درهم کردم.
چرا لیدا؟مگه چیکار کرده بود؟اصلا باورم نمیشد که لیدا دیگه نیست.
من درحقش بدی کردم..خیلی بد شوهری بودم براش.
کاش برگردی و جبران کنم برات.
واقعا حس بدی داشتم. حالا باید چجوری بدیاموجبران کنم؟چیکار کنم بدون لیدا؟
چطوری بچمو بزرگ کنم؟
بدون مادر نمیتونم بزرگش کنم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
موانع همیشه وجود خواهند داشت!
کسانی که تو را به شک می اندازند نیز، همیشه وجود خواهد داشت!
اشتباهات وجود خواهند داشت!
اما با کار و تلاش سخت هیچ محدودیتی وجود نخواهد داشت
⭐️⭐️⭐️⭐️
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید محمد جواد درولی 🌹
وصیتنامه قابل تأمل یک شهید
در میان گلزار بهشت دزفول، تنها یک قبر وجود دارد که بینام، ساده و همسطح زمین است و آن مزار عارف وارسته فرمانده شهید بهمن(محمد جواد) دُرولی است.
بهمن دُرولی دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود اما رفتن به دانشگاه را به تعویق انداخت و گفت مسئله اصلی امروز جنگ است. شهید درولی شهیدی است که وصیت کرد: قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و با اندکی سیمان روی
آن را بپوشانید و فقط با انگشت روی آن بنویسد:
«پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی».
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🔴 آیا زمان آن نرسیده که،،
#گشت_ارشاد_مسئولان_فرهنگی را فعال کنیم؟⁉️
◾️چندی پیش سردار رادان در سخنرانی خود از کوتاهی نهادهای فرهنگی در مساله حجاب گلایه کردند اما آیا نهادهای فرهنگی فقط در مساله حجاب کوتاهی میکنند؟ ایا مساله زن و خانواده بسیار ایدهال است و فقط حجاب را کوتاه امدهاند؟ به راستی چه شده است که نهادهای فرهنگی ما منفعلانه در برابر تمدن غرب عمل میکنند؟ و در این بین آنچه که ما را نگران میکند وجود نیروهای انقلابی در مناصب تصمیم گیری کشور است.
🔺امروز بعد از سه سال از گذشت دولت انقلابی با دستاوردهایی که در حوزه نظامی، اقتصادی داشته است اما در شاخصهای فرهنگی اولا شاخص قابل اتکا در دست نیست. ثانیا آنچه که در کف جامعه میبینیم خبر از وضعیت آشفته فرهنگی میدهد.
🔺اگر بخواهیم فقط در حوزه زن و خانواده صحبت کنیم، تجرد قطعی دههی شصتیها، ترس از ازدواج دههی هفتادیها به خاطر ازدواجهای شکست خورده، روابط متعدد دوستی در دهههای پایینتر به یک نگرانی عمومی تبدیل شده است. آمارهایی مثل مصرف سیگار و الکل دختران نوجوان بسیار بحرانی است. کاشت ناخن و مصرف هزاران نوع لوازم آرایشی برای ما هم بحران طهارت نسل آینده را رقم زده و هم بحران سلامتی .
خبرها حاکی از آن است خشونت علیه زنان زیاده شده است. متاسفانه در مجلس شورای اسلامی بستری برای حضور زنان متدین انقلابی برای تصمیم گیری در حوزه زنان فراهم نشد. زنان شاغل از اینکه از زن اثرگذار به زن درآمدزای خانه تنزل کردهاند گلایه میکنند. آمار ازدواج افت کرده و طلاق هم که در بعضی از شهرها بالاست. برای ازدواج نوجوانان هنوز تدبیری اندیشیده نشده است و نیازهای عاطفی روحی این نسل زیر ابهام کودک همسری گم شده است.
🔺در این بین بیشتر از هر چیزی آنچه که نالهی ما را در آورده رسانهای است که از هر روز بیشتر شاخصهای شرعی ما را میشکند یا به جای فرهنگ سازی به سلبریتهای معلوم الحال روی آورده است. متاسفانه تصمیم گیری و عملیات در مجموعههای مرتبط با زنان صرفا به فعالیتهای خیریهای آن هم جهت تحکیم سرپرستی زنان و بیشتر شدن مسئولیت های بانوان و سلب مسئولیت از مردان میرود. از این طرف هم ساخت کلیپهای آوازه خوانی دختر بچهها و فاصله گرفتن از مداحی سنتی به سمت مداحی پاپ حتی اساتید بزرگ را نگران کرده است.
🔺در این بین خدمات فرزنداوری به گونهای است که ایجابی و در جهت رفع موانع نیست. بلکه موانع برای کسانی رفع میشود که فرزندآوری کردهاند که این نوع ورود خود جای بررسی دارد.
🔺از طرفی فرهنگ کره و کرهزدگی خود یکی از چالشهای خانوادهها در تربیت نوجوان شده است که از زبان تا پوشش و حتی اهداف آینده نوجوان را تحت الشعاع قرار داده است. قبلا یادداشتی نوشتیم که حتی بی بی سی هم نگران این معضل در ایران شده است.
🔺به راستی وقت آن است که گشت ارشاد مسئولین به درستی فعال شود تا بدانیم چه بر سر فرهنگ ما میآید؟
✍عالیه سادات
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
❌🔴جمعِ بین #زن_زندگی_ازادی و ذلت و بدختی!
مگه انسان چقدر میتونه از نظر عقل و شعور سقوط کنه؟
😳تشخیص این که به شوخی نوشته یا جدی واقعا کار سختیه ،،
ولی همونطور که میبینید ۱۱۶ نفر هم این کلام گهربار را پسندیدن و ظاهرا راضی هست در سه متر جا زندگی کن ولی شریک جنسی کانادایی داشته باشن و با شلوارک بگردن!!!
راستی، اجاره یه اتاق ۳متری در کانادا ۱٠٠٠ دلار!
عالی و اوکازیون
#غرب_بدون_روتوش
@Alachiigh
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۶۷
وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دختر سفید پوست تپل که بی نهایت شبیه به لیدا بود. با بغض گرفتمش از پرستار و اشکام جاری شد.
نمیدونستم زندایی و زهرا کجان فقط میخواستم با بچه ام تنها باشم.
آروم تو بغلم خوابیده بود و دستای کوچولوش رو مشت کرده بود. دلم به حال دخترکم سوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه.
منم که سررشته ای تو بچه داری نداشتم یا میسپردمش به مادرجون یا زندایی. دور مامان رو خط کشیدم چون بچه داری بلد نبود هه.
پرستار اومد بچه رو ازم گرفت و برد تا لباس تنش کنه و بهش شیرخشک بدن.
بمیرم برات دخترم که شیرمادر نمیخوری.
بمیرم برات دخترنازم که مثل پدرت محبت مادر نمیبینی اما عزیزدلم قول میدم برات پدرخوبی باشم.
قول میدم نزارم احساس کمبود کنی.
خبر فوت لیدا همه رو منقلب کرد و لرزوند.
سرخاکش همه میگفتن ای وای طفلی جوون بود.
طعم مادرشدن رو حس نکرد.
آخی بچه اش بی مادر چجوری بزرگ شه؟
زندایی به شدت حالش بد بود و هرروز راهی بیمارستان میشد. زهرا هم طفلی بخاطر نگه داری از مادرش جرات گریه و زاری نداشت.
البته میدونستم شبا تو اتاقش کلی گریه میکنه چون صبح هروقت میدیدمش چشماش پف داشت.
دایی انگار ده سال پیرتر شده بود و مادر جون و پدرجونم خیلی داغون شده بودن.
این وسط من دیگه با کسی حرف نمیزدم و همش دخترم تو بغلم بود و کناری مینشستم.
اسمشو گذاشته بودم محدثه چون میخواستم یک یادگاری از لیدا همیشه توخونه ام باشه.
تاچهلم یا خونه مادرجون بودم یا خونه زندایی.
محدثه فقط موقع عوض شدن ازم جدا میشد. غیر از اون همش تو بغلم بود.
انقدر خوشگل و خواستنی بود که همه دوسش داشتن. چشماش عسلی روشن بود منم دعامیکردم این رنگ بمونه رو چشمای ناز دخترم.
مراسم چهلم که تموم شد منم رفتم خونه ام. هرچی اصرار کردن که بمون، بچه میخواد عوض بشه و شیر بخوره و از این حرفا اما من قبول نکردم و رفتم خونه خودم.
باید همه چیزو یاد میگرفتم چون قرار بود تنهایی این دسته گل رو بزرگ کنم.
فکر به اینکه قراره تنهایی چه کارایی بکنم اذیتم میکرد. تا محدثه بزرگ بشه منم پیر میشم.
ولی فدای سر دخترم. بخاطرش از جونمم میگذرم.
تنها موجود دوست داشتنی دنیا فقط دخترم بود و بس.
مدتی که گذشت بیشتر کارا رو یاد گرفتم اما دیگه نمیتونستم همش توخونه باشم و سرکار نرم.
اونوقت با کدوم خرجی بچمو بزرگ میکردم؟
محدثه تقریبا دوماهه شده بود که فکری به سرم زد.
حالا که لیدا نبود و بچه منم بی مادر بود موقعیت مناسبی بود که از زهرا خاستگاری کنم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۶۸
محال بود قبول نکنه چون هم بچه خواهرشو دوست داشت هم جوری که تو این مدت فهمیدم از من بدشم نمیومد.
عواقب کارو سنجیدم و پا جلو گذاشتم. اولین قدمم این بود که بهش زنگ بزنم و بگم باید باهاش حرف بزنم.
خیلی امیدوار بودم که قبول کنه.
_بله؟
_سلام زهرا. خوبی؟
_سلام ممنون خوبم. شماخوبین؟محدثه خوبه؟
_خوبیم مرسی. غرض از مزاحمت زهرا من باید باهات حرف بزنم.
مثل همیشه با آرامش و طمأنینه گفت:باشه موردی نیست فقط کجا؟کی؟
خوشحال شدم و گفتم:بیا خونه من. محدثه هم دلش گرفته.
یک لحظه سکوت کرد و بعد با من من گفت:اممم میشه بیرون ببینمتون؟
نفهمیدم چرا اما قبول کردم نباید بزارم این فرصت طلایی ساده از دستم بپره.
قرار که گذاشتم قطع کردم و رفتم سمت محدثه.
انقدر بچه آرومی بود که تو این مدت فقط دوسه بار گریه اش رو دیده بودم.
دوران بارداری لیدا که خوب نبود اما بچه فوق العاده آرومی به دنیا اومده بود. شاید بگن دروغه اما کپی برابر اصل لیدا بود.
آرامشش ازهمه بیشتر به لیدا شباهت داشت.
وقتی یادش میفتادم از خودم و رفتارام بیزار میشدم.
چقدر که اذیتش کردم، چقدر که کم توجهی کردم و اونم چقدر خانومانه تحمل کرد و چقدر مظلومانه از دنیا رفت.
شاید لحظه ای که بیهوش بود و بغلش کردم، مرده بوده تو بغلم.
دستی به صورتم کشیدم و محدثه رو آماده کردم تا بریم سرقرار زهرا.
هواخیلی سرد نبود آخرای تابستون بود اما بازم پوشوندمش و لای پتو گرفتم بغلم و ازخونه زدم بیرون.
تو ماشین بازم خواب بود. تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم.
از وقتی حس کرده بودم زهرا رو دوست دارم، احساساتم تغییر کرده بود و فهمیده بودم که چطور باید محبت کنم.
رسیدم دم پارک و نگه داشتم.از ماشین بیرون نرفتم میترسیدم بچه ام سرما بخوره.
گرفتمش تو بغلم و انگشتمو کشیدم رو گونه نرمش.
دقایقی گذشت که در باز شد و زهرا نشست تو ماشین. انقدر محو صورت معصوم و قشنگش بودم که نفهمیدم چه گفت.
_الوووو کجایین؟
خندید و من بیشتر محوش شدم.
_آقاکارن؟ لطفا از هپروت بیاین بیرون.
یک لحظه به خودم اومدم و گفتم:ب...ببخشید. بعد فوت لیدا اولین باره که اینجوری سرحال میبینمت.
محدثه رو ازم گرفت و گفت:وای قربونش بشه خاله. چطوری فرشته کوچولو؟ خوبی قربونت برم؟ دلم برات یک ذره شده عزیزدلم.
بعد رو کرد به من و گفت:چرا نمیارینش پیش ما؟ بخدا مامانم بعد محدثه همه امیدش این بچه است.
شبا هنوزم گریه میکنه. نمیتونه با نبودش کنار بیاد.
دستمو به علامت ایست گرفتم جلوش و گفتم:تروخدا زهرا این حرفا رو بیخیال میخوام یک حرف مهم بزنم. این گله و شکایتا بمونه واسه بعد.
منتظر نگاهم کرد و منم خیلی رک و پوست کنده گفتم:با من ازدواج میکنی؟
طفلی کپ کرد. چشماش گرد شد و گفت:چی؟؟؟؟
—همینکه شنیدی. حوصله توضیح و تفسیر ندارم. من و دخترم کسیو نداریم یا بهتره بگم خانومی مثل شما تو خونه من نیست که خانومی کنه و بچمو بزرگ کنه. باخودم فکر کردم دیدم کی از شما بهتر که بشه مادر دلسوز بچه من؟ هم خالشی هم...
_هم چی؟
تو چشماش نگاه کردم و از ته دلم گفتم:زهرا من دوست دارم.
بیشتر متعجب شد و چشماش گردتر شد..
میتونستم درکش کنم الان چه شوکه بدی بهش وارد شده برای همین ادامه ندادم دیگه.
آب دهنشو قورت داد و گفت:من دیگه...برم.
برای اولین بار بود که اینجوری ابراز احساسات میکردم. اصلا هم پشیمون نبودم. باید زهرا رو به دست میاوردم به هر قیمتی که شده.
محدثه رو ازش گرفتم و گفتم:رو پیشنهادم فکر کن. خیلی جدیم. سه روز دیگه ازت جواب میخوام.
باخداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد و رفت.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh