eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید حمید باکری 🌹 قرمزی چشمان حمید باکری به روایت همسرش و جمله جالب همسر شهید پس از اعلام خبر شهادت حمید آقا فاطمه امیرانی همسر شهید حمید باکری با تأکید بر اینکه همیشه چشمان حمید قرمز بود؛ ابراز کرد: من خیلی وقت بود که سفیدی چشم حمید را ندیده بودم، انگار  چشمانش سفیدی ندارد. همیشه به دلیل خستگی چشمانش قرمز بود و زمانی که گفتند شهید شد، شاید تعجب کنید، گفتم: «بهتر ، الحمدالله، بالاخره خوابید، خستگی حمید در رفت.» وی در ادامه می گوید: «پشت بی‌سیم آقا مهدی اعلام می‌کند که بی‌سیم را دست حمید بدهید، اما بچه‌ها برای آنکه دشمن متوجه به شهادت رسیدن آقا حمید نشوند، می‌گویند: حمید خوابیده. آقا مهدی با عصبانیت می‌گوید الان چه وقته خوابیدنِ، بیدارش کن؛ می‌گویند آقا حمید راستی راستی خوابیده...» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥سخنان شنیدنی و همراه با بغض استاد علی نصیریان در بزرگداشت نودسالگی‌اش در شب نیمه شعبان در خانه فرهنگ و هنر گویا 🔸 حیف است که فرهنگ ایران به سمت ابتذال برود / وای بر ما که عُرضه نداشتیم منطق‌الطیر خودمان را اجرا کنیم، منطق الطیری که پیتربروک اجرا می‌کند فرق می‌کند با آنچه که خودمان داریم @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینکه از اوضاع اقتصادی اصلا راضی نیستم.. اما..... به حرمت لبخند شیرینت به حرمت جان شیرینت به حرمت خون به ناحق ریختت به حرمت ..‌‌ ..... باز هم رای میدهم... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_صدو_بیست °•○●﷽●○•° هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل ا
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم. از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد. به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش. حالا متوجه من شده بود ... از حرکت ایستاد و رو به روم اومد دستم و دراز کردم سمتش و گفتم _سلام علیکم یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد +و علیکم السلام آقای دهقان فرد! اتفاقی افتاده؟ _راستش ... (یه نفس عمیق کشیدم و) _راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم! +برایِ؟ قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا ... درسته؟ سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم _بله! میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم! +ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده حتی اگه صدها سال هم بگذره! شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید! در ضمن! تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه! لطف کنید برگردید همونجایی که بودید! اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود. همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم. آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی! یخورده مکث کرد خواست دوباره ادامه بده که گفتم _لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد! +حرفِ دیگه ای هم مونده؟ آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟ به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟! چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟ حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم! تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم _آقای موحد!!! خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم! حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم _به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست! به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد! خواست دوباره ادامه بده که گفتم _لطفا لطفا بزارید ادامش رو بگم شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود !آقای موحد! شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه‌ دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان. شما دخترتون و نازپرورده بزرگ‌کردین. درست!؟ من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد... شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم... دوباره حالم بد شده بود! زیاد عصبی شده بودم‌ و باید قرص میخوردم سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد. یه نفس کوتاه کشیدم و _آقای موحد ! من به دخترشما.... من به دخترتون علاقه دارم!!!! چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد. لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید انگار منتظر این کلمه بود هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتم‌سوخت. حس کردم سبک شد +دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت! متدینِ ....!!!! دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت! دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم! خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم. شاید تاوانِ عاشق شدنه! شایدم ...! حرفش مثله یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم! قلبِ نا آرومم ،آروم شد. دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم‌ نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود! دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید. +ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه! هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد! فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده... مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟ جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش! نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود. ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید دستام بی اراده مشت شد. انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم ادامه داد +آخی! رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها! فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!! دیگه کنترلم از دستم خارج شد. نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن. دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومد انتظار این کارم و داشت! جا نخورد : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_ویک °•○●﷽●○•° داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود. دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم _اون به عشق پشت پا نزد! تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه! یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم. لرزش دستام کنترل شدنی نبود . نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم‌ و بهش زنگ زدم. قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد. با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن . من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم. وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم. با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم . ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟ +سلام بله چطور؟ _ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟ +طبقه بالا _ممنون از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم اومد نزدیک تر و گفت : حالتون‌خوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟ _ممنونم.چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت. همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم‌ رو یه نیمکت نشستیم برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟ تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه _من ازتون کمک میخوام +کمک برای چی ؟ _راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که +آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم _من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی... +آقا محمد سرم و بالا گرفتم +چرا داری میجنگی ؟ _شما هم‌میخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟ +نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟ نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم. چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم‌ . چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم : واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟ +چرا ،باید جنگید ! اگه بگم از شنیدن این‌جمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه. شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...! منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت : فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟ من قسم میخورم که خوشبختش کنم. لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ. با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_ودو °•○●﷽●○•° واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود. دستم
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چک‌کردم از ماشین پیاده شدم ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد . منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم. چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود. تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش. با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک ورفت اون سمت پیاده رو دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم‌؟خیلی کوتاه؟! به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه . ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟ چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟ خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست . یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین. به سرعت از جلوم رد شدن کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟ هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم . نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم. رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین. پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم. جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود هواتاریک شد فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت. سرم و روی فرمون گذاشتم. فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم . گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم پلک هام سنگین شد (پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم‌.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...) با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود . گلوم خشک شد. به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم . از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید. انگار منتظر بود حرف بزنم . فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم . فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم . ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد یهو داد زدم :یا حسینن نمازم با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده . از ماشین پیاده شد منم‌اومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه. بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره بدون توجه به حضورش نمازم و بستم نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟ شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد ! نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود +خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم . خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم. روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن ‌. تمام حرف من همینه . ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟ چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم. حس کردم سرگیجه دارم به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم شیرینیش حالم رو بهتر کرد : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 به این علامت روی محصولات آرایشی و بهداشتی دقت کنید ... این علامت میگوید ؛ محصولی که استفاده میکنید تا چه مدت پس از باز شدنِ درب آن قابل استفاده است (مثال تصویر 12 ماه است| M‌‌= ماه) @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_صادق_صادق‌زاده🌹 اصرار می‌کرد به جبهه برود. ولی چون برادرش در جبهه بود، موافقت نمی‌کردیم. یک روز گفت خواب دیده‌ام در خواب کسی به من گفت به زودی از دنیا خواهم رفت و ادامه داد: «اگر نگذارید به جبهه بروم و همین‌جا از دنیا رفتم چه جوابی خواهید داد؟!» و با این صحبت او، پدرش اجازه داد به جبهه برود. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
🔴 این خطر را جدی بگیرید خطر پیش روی جریان انقلاب خطر استحاله است.استحاله به دوشکل در حال رخ دادن است. اول: استحاله خواص انقلابی و در پیش گرفتن روش تساهل و تسامح در مقابل انحرافات و منکرات(صورتی بازی) دوم: نفوذ آرام غربگرایان و لیبرال‌ها با تظاهر وتزویر در اردوگاه انقلابیون و تجویز نسخه های لیبرالی وحذف آرام انقلابیون اصیل حامی برجام را کنار مخالف برجام در یک لیست قرار دادن ،اسمش وحدت نیست . چیز دیگریست..‌.. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💢تو وقت های سخت ادم به درد بخور خودشو نشون میدده؛ دم آقا مهدی رسولی گرم 🤲ان شاالله بقیه سخنران ها و مداحان از ایشون یاد بگیرن و خودشونو مثل آقا مهدی خرج توصیه های حضرت آقا کنن... @Alachiigh
دخترخانم،حتماگوش‌کن! .m4a
2.37M
❌شاید بنظر بعضی ها نباید این صوت رو توی کانال بزارم،.. اما ...واااقعا نتونستم جلوی خودمو بگیرم ... پس لطفاً انتشار ❌ 🔞گوش دادن به این صوت مناسب افراد ۱۸ سال به بالا می‌باشد. 🔺درد و دل‌های یک درباره نامناسب برخی خانم ها!!! بفرستید برای اون خانم‌هایی که معتقدند ظاهر مهم نیست، دل آدم باید پاک باشه... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وسه °•○●﷽●○•° شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه. ____ ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم . تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم. زودتر از همه رسیده بودم.تو دفتر کسی نبود. مشغول کارام شدم تا محسن بیاد. یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد! ایستادم و بهش دست دادم و گفتم _سلام +سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران خندیدم _چیه کبکت خروس میخونه؟ شرینی و دراز کرد سمتم و +چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم،صبرکن! _بگو حالا چیشده ؟ +نمیگم بیا یه شیرینی بردار _محسن میزنم تو سرت !!! +باشه باشه _بگو +چشممم. از توجعبه یه شیرینی برداشتم! _خب؟ +به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین . دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه چشم هام از حدقه بیرون زد _خب شوخی قشنگی بود + دیوونه من باتو شوخی دارم؟ _جدی میگی محسن؟ +اره بغلش کردم و تبریک گفتم. _ایول. تبریک میگمممم. الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا،مامانش! +ایشالله ایشالله. اومد نشست سر جاش‌ ازخوشحالی محسن خوشحال بودم نگام کرد و +چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟ _نمیدونم محسن‌ نمیدونم. +چیو پنهون میکنی ازم؟ _محسن...!ی چیزی بگم بهت؟ +بگو _من رفتم خواستگاری با چشم های گرد شده بهم زل زد +خب؟ کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟ _محسن!!! +بگو دیگه! _فاطمه! +فاطمه کیه؟من میشناسمش؟ _اره! +نکنه...! چشم هام و بستم و _اره +وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟ خواستگاری کی رفتییی؟ دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟ همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم!!! این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟ _نه ! +خفه شو!!! _محسن میزنمتا. +تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟ بابا اون همسن بچته!! _محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم. سکوت کرد و با اخم بهم‌خیره شد. _باباش خیلی سرسخته خیلی ها خیلی محسن +اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟ _محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم .من دوسش دارم ! محسن خیره موند تو صورتم و چیزی نگفت! +خب؟ _محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم +از کی دوسش داری _نمیدونم به حضرت زهرا! تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم! اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم. +چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟ _ترسیدم +با وجودِ خدا؟ _من گناه کردم .اره .من با وجود خدا اول ترسیدم. بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه.اول از چهارتا نگاه.‌.. وای محسن!اگه باباش نزاره +نگران نباش.خدا هست! _نمیدونم چطور یهو شد همه ی +امیدت ب خدا باشه! _میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره! +من بیام؟ _اره! شاید تو بتونی راضیش کنی! +هعی!تا الان ب من نگفتی. الان که کارت گیر افتاد _عجب آدمی هسی توها.میخوای تنهام بزاری ؟ +نه ولی ازت دلخورم.باید از دلم در بیاری _چشم کی وقت داری بریم پیشش؟ من صبح پیشش بودم +چه سیریشی هستی تو! از حرفش خندم گرفت _آره خیلی! +بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا. _دیره اقا دیره! +ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله‌.الان واسه چی میگی دیره؟ _چون من این هفته باید برم کردستان +اها.باشه بعد اداره میریم. سرم و تکون دادم و هر دو مشغول کارهامون شدیم در دفتر و قفل کردیم و سمت دادگاه رفتیم منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم‌. از اتاقش بیرون اومد محسن رفت سمتش و دست دراز کرد. ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم با اشارش از جام بلند شدم چشم هاش که بهم افتاد گفت _عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن !!!من که حرف هام و بهت زدم. محسن دستش و گرفت و گفت +آقای موحد خواهش میکنم!!! بهم نگاه کرد و +غوشون کشیدی برام؟ محسن نزاشت ادامه بده! +نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم! _آقا من حرف هام و زدم والا آدم از شما کنه تر ندیدم! محسن گفت +چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟ میدونین چیکارست؟ یه نگاه به تیپم انداخت و +قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه ! چه ربطی به داره؟حرف من یکیه. محسن گفت +آقای موحد خواهش میکنم شما اجازه بدین محمد حرف هاش و بزنه بعد تصمیمتون و نهایی کنید. تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید. .اقا محمد فرزندِ شهیدِ! خودشم پاسداره !!! سرش و تکون داد و گفت +هی من یه چیزی میگم‌شما یه چیز دیگه میگین. من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کی و ببینم؟ محسن ادامه داد +شما به انجام هر کاری مختارید منتهی این فقط یه پیشنهاد بود‌ و به جا اوردن حق برادری : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh 👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وچهار °•○●﷽●○•° تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم‌ نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ بر بی ادبی نشه. ولی کاش یه فرصت بهش میدادید! نگران به محسن نگاه کردم باباش بهم نگاه کرد و گفت +حیف.... ! مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم. فقط به خاطر اون! وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم . یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد. بعدشم به محسن دست داد خواستم خداحافظی کنم که گفت +فردا شب منتظرتون هستیم! لبخند رو لبام غلیظ تر شد . یه نفس عمیق کشیدم و _مزاحمتون میشیم. سرش و تکون داد و رفت. به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم. به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن. ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود. رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد. لباساش و براش بردم ودستش دادم‌ بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد. بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم. رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم‌ .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود‌ گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود. ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود. بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم. گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم. برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم‌ . بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم. چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن. بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم‌ از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم. بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد. با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد. اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم . بهم دست داد‌ .گل و شیرینی و دادم دستش رفت کنار تا وارد شیم‌ . به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیم‌داخل. قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد. به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم. قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم. صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده. سمت مبل ها رفتیم. زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن‌ . فاطمه هم به آشپزخونه‌ رفت. باباش روی مبل کنارم‌نشست. +خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم. به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد +خب حالا که اومدی‌حرفات ومیشنوم. صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم . یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم +اقای موحد ! من .... ....... هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم. میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن‌ و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن. نمیدونم‌چقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست. مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست. تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم... البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد. تمام مدت سرش پایین بود. حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم. به هیچ عنوان،لبخند نمیزد. یاد حرف باباش افتادم "فقط به خاطر دخترم..." حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد "فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد ولی شما الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره. اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت ته دلم قرص شد‌ محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازوم‌زد نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم بابای فاطمه متوجه شد و گفت : میگم شغل پر خطری داری نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟ این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟ تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟ نگاه همه رو حس میکردم انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 خواص بی نظیر عدس پلو ... عدس پلو میکروب های چسبنده دهان و دندان را از بین می برد وریشه دندان را تقویت می کند و تاثیر به سزایی در درمان کم خونی دارد عدس به تنهایی لاغر کننده است . @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سردار شهید محمد جعفری🌹 ⚜شهیدی که بخاطر شرکت در نمازجمعه عروسیش را در روز جمعه نگرفت همسرش «شهربانو فرهمند: «بسیار به نماز جمعه اهمیت می‌داد. ما قرار بود عروسی خودمان را روز جمعه برگزار کنیم؛ اما او مخالفت کرد وگفت: جمعه زمان عبادت است و من باید به نماز جمعه بروم. عروسی را روز پنج‌شنبه برگزار می‌کنیم. ما همین روز با هم عروسی کردیم.» . 🚩 فروردين 1361، اوّلين تجربه حضور محمّد در جبهه غرب بود كه با كِسوت بسيجي و به عنوان تك‌تيرانداز مشغول به خدمت شد.در 7 آبان 1361، در سِمَت جانشيني دسته، رهسپار جنوب و 3/9/1361، به فرماندهی دسته در گردان يارسول منصوب شد؛ او در 22 آبان 1362 به عضويت سپاه در آمد و به عنوان جانشين گروهان گردان رزمي، به جبهه جنوب عزيمت كرد.و سرانجام، محمد در 7 اسفند 1362، طي عمليات والفجر 6 در دهلران، جامه سرخ شهادت را به تن كرد و سپس، بعد از گذشت سیزده بهار، با بدرقه همسرش و تنها يادگارش «محرم»، در بوستان شهداي «پايين‌كته‌پشت» آرام گرفت. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴🎥 به این میگن کار ای تمیز دمشون گرم هر کسی که این کلیپ رو تهیه کرد.👌🏻 ❌من مالک ام ؛شما که مگه شما قانونو رعایت کردی که از من میخوای قانونو رعایت کنم @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥: شرایط بدی در سوریه وجود دارد. مردم توسط حکومت خودشان بمباران شیمیایی می‌شوند! ⏪ نکته:سازمان منع تسلیحات شیمیایی: این داعش بود که در 1 سپتامبر 2015 در حمله به شهر مارعه سوریه از گاز خردل استفاده کرد. 🔸البته غرب از ابتدا هم می دانست که بشار از سلاح شیمیایی استفاده نکرده است، چرا اینکه داعش ساخته و دست پروده خودشان بود و به فرموده عمل می کرد، اما برای توجیه حمله و بمباران این کشور به این دستاویز نیاز داشت. همانطور که به عراق حمله کرد، و همان طور که لیبی را بمباران کرد و نابود کرد. 🔹غرب جنایت کار را بشناسید. آنها برای نابودی ملت ها از هیچ دروغی فروگذار نمی کنند. این داستان غربی است. اما اینکه برخی خواص و جریانات سیاسی و رسانه ای در کشور تبدیل به تریبون این جنایتکاران می‌شوند جای تامل و تاسف فراوان دارد. @Alachiigh