💬یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه صدتا عاقل نمیتونه دربیاره!
‼️حالا شده حکایت لیبرالها که ۸سال دردولت روحانی۸سال در دولت خاتمی، ۸سال در دولت رفسنجانی هرچی سنگ بود انداختن تو سیستم های ایران بعد توقع دارن رئیسی اونا رو یه شبه دربیاره😐
🇮🇷بحران آب زاینده رود
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔴گرگ در لباس میش
⭕️ شخصیت واقعی ضد حجاب خارج نشین را بشناسیم
♦️مسیح علینژاد؛ افسر ارتش آمریکا!😒
📝قسم نامه مسیح علینژاد در دادگاه فدرال برای آمریکایی شدن: سوگند میخورم تمامی وفاداریام به دولت، حکومت و مملکتی که تاکنون شهروند آن بودم را طرد کرده و در برابر کلیه دشمنان داخلی و خارجی به دفاع و حمایت از قانون اساسی و قوانین ایالات متحده آمریکا پرداخته و به آن ایمان و وفاداری واقعی بورزم و هنگامی که قانونا لازم باشد برای دفاع از ایالات متحده تفنگ به دست خواهم گرفت.
#گرگ_در_لباس_میش
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔺 اسمش رو گذاشتن «دادگاه بینالمللی آبان»
مسیح علینژاد رو آوردن تا در مورد آبان شهادت بده! 😂
اینا یا نمیدونن شاهد کیه و شهادت دادن چیه، یا واقعا همینقدر کودن تشریف دارن! 😏
مسیح علینژاد مگه ایران بوده که به اسم شاهد داره براتون داستان میبافه؟!
💬محمد پاداش
➕ دنیا وقتی مسخره شد که «دستهای آلوده» به خون هزاران آدم بیگناه میاد برای ایران دادگاه تشکیل میده‼️
و شاهد عینی 😐 ماجرا کسی هست که هزاران کیلومتر اونور تر بوده و نامه نوشته و التماس کرده که تحریم و فشار حداکثری برای ملت ایران وضع بشه !
حالا شده مدافع حقوق ایرانی ها !
همینقد مضحک !
💬فاطمه فردوس
#مطالبه_صحیح_کشاورزان
🍁〰🍂
@Alachiigh
❌❌ #دولت_روحانی تماشاچی #بیآبی در کشور بود 🤨😑👊🏻
🔹عضو هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی: دولت روحانی هیچگاه بهدرستی نه تنها برای اصفهان که برای دیگر استانها که با مساله آب درگیر بودند مطابق حق برخورد نکرد 🤔
🔹دولت #اصلاحات بدون تأمین منابع آب، اقدام به بارگذاریهای جدید برای انتقال آب از اصفهان کرد. در دولت نهم و دهم نیز برخی طرحها #بدون_مطالعه انجام شد و در دولت روحانی نیز توجهی به تأمین آب برای اصفهان نشد و نقش تماشاچی داشت. 😠
👈🏻👈🏻 اما دولت جدید تصمیمات جدی در راستای رفع مشکلات ویژه کم آبی اصفهان دارد ✅
#مطالبه_صحیح_کشاورزان
🍁〰🍂
@Alachiigh
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی حماسی سیاسی بسیار زیبا و طوفانی
🎙کربلایی حسین طاهری
♥️صلی الله علیک یا اباعبدالله 🙏🤚
♥️صلیالله علیک یا بقیه الله 🙏🤚
التماس دعا از همراهان عزیز🙏🙏
#هیئت_مجازی
🍁〰🍂
@Alachiigh
💐✨💐✨💐✨💐
🍃یه روزهایی تو زندگیمون هست که هیچ اتفاق خاصی نمیفته
🍃ما به این روزها می گیم تکراری؛
ولی حواسمون نیست که می تونست اتفاق های بدی بیفته!🙏😊
💐✨💐✨💐✨💐
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت18 اگر برای نیما چنین اتفاقی میافتاد نه کسی ترغیبم میکرد عیادتش بروم و نه خودم می
🌺دلارام من🌺
قسمت 19
جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب میگویم: نیما!
- خیلی دوست دارم ببینمش؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم.
ناگاه طوری آه میکشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد: خوش به حال نیما، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم، سرمو رو پاهاش بذارم؛ هروقت رفتم دیدنش خیلی سرد برخورد کرد، بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش بود.
- دلت میخواست تو هم با مامان بزرگ میشدی؟
- مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛ از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم، شاید قسمت من و تو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی، ولی من شاید نداشتم..
به گلستان شهدا میرسیم. همیشه عاشق اینجا بودهام اما حالا احساس دیگری دارم؛ حس کسی که تکهای از وجودش اینجاست، عزیزش اینجاست و صدایش میزند؛ دلم برای پدر میسوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم.
موقع پیاده شدن هم در را برایم باز میکند؛ کم کم دارم عادت میکنم به محبتهایش؛ سلام میدهیم و وارد میشویم. حامد یک بطری گلاب میخرد و به من میدهد؛ بعد جلوتر راه میافتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد. در قطعه مدافعان حرم دفنش کردهاند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس میبینم، قدم تند میکنم و از حامد جلو میافتم، حامد هم آرام قدم برمیدارد تا من راحت باشم.
به چندقدمی مزار که میرسم، ناگاه میایستم؛ احساس غریبی میکنم، کسی به جلو هلم میدهد و دستی به عقبم میکشد؛ زیر لب سلام میکنم و چند قدم مانده را آرامتر برمیدارم. خستهام، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگیام را یک جا زمین بگذارم؛ انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛ اینجا برایم نقطه صفر دنیاست، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، میافتم.
بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هقهقم را خفه نمیکنم.
- چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟
وقتی لفظ بابا را به کار میبرم آتش میگیرم؛ نمیدانم بلند این حرفها را زدهام یا در دلم؟ مزارش را در آغوش میکشم، سرد است، خیلی سرد؛ نمیتواند جایگزین آغوش گرم پدر باشد؛ میبوسمش، اما آرام نمیشوم؛ حامد رسیده سر مزار، این را از زمزمه حمد و سورهاش میفهمم، پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه میکند، شاید میخواهد اشکهایش را نبینم، اما من چیزی جز پدر نمیبینم.
آرامتر که میشوم، بطری گلاب را دستم میدهد: میخوای سنگ قبرو بشوری؟
بوی خوش گلاب روانم را تسکین میدهد.
- اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی.
جواب حامد را که میشنوم، می فهمم این جمله را بلند گفتهام.
- اولا بابا زندست، دوما کسی که خدا رو داره تنها نمیمونه، سوما ما تنهات نمیذاریم؛ من هستم، مامان هانیه هست.
ناخودآگاه لب میجنبانم: بابا چهجور آدمی بود؟
- مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود، خیلی خیلی خوب.
موقع اذان صبح تلفنم زنگ میخورد، چهکسی میتواند باشد جز حامد؟
- الو... سلام حامد.
- سلام آبجی... خوبی؟
- ممنون... کجایی چند روزه؟
- باور میکنی الان کجام؟
- کجایی؟
- حدس بزن!
- بگو دیگه!
- روبروی پنجره فولاد!
- چی؟! کی رفتی؟ چرا منو نبردی؟
- هنوز داداشتو نشناختی! یکی از خصوصیاتم اینه که بیخبر میرم معمولا...!
- دیگه... بازم از خوبیات بگو!
- یکی دیگهش اینه که تا چیزی که میخوام رو نگیرم ول کن نیستم!
نزدیک طلوع است و صدای نقاره میآید؛ باصدایی شاد اما بغضآلود میگوید: آماده شو... میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم!
جیغ میزنم: چی؟! چطور؟ راست میگی؟
- گفتم که چیزی که بخوامو میگیرم
همه چیز سریع جور میشود؛ حامد خودش دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه میشود و من، تا همه چیز جمع وجور شود سر از پا نمیشناسم. تصاویر زائران در تلوزیون، بیقرارترم میکند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگر در شمار آنها خواهم بود، از شادی میلرزم؛ هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته، یک کلمه جواب میگیرم: آقا که بطلبه طلبیده دیگه
حتی اجازه نمیدهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم؛ همه کارها را خودش بردوش گرفته؛ بالاخره عازم مرز هویزه میشویم؛ آه، هویزه! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مرا عازم کربلا میکند!
خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد، چه از این بهتر؟ کربلا، پای پیاده، اربعین.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۵۹ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦
#آلاچیق
https://eitaa.com/Alachiigh
🌹شهید مهدی زین الدین🌹
🌺سردار عشق
✍بعد از چند شبانه روز بی خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیزه مجنون می گذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی خوابی ها و شب بیداری های ممتد حکایت می کرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم:«بچه ها آقامهدی» همه دویدند طرف سنگر هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه می کرد و خاک ها را کنار می زد دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او عمانطور که خاک های لباسش را می تکاند خندید و گفت: انگار عراقی ها هم می دانند که خوا ب به ما نیامده..
〰〰〰〰
این سردار سرافراز اسلام در حالی که تنها ۲۵ سال داشت در ۲۷ آبان ۶۳ به همراه برادرش
🌹 مجید زین الدین🌹 در مأموریتی که از کرمانشاه به طرف سردشت آذربایجان غربی درحرکت بود در منطقه تپه ساروین با گروهک های ضد انقلاب درگیر و به فیض شهادت نائل آمدند
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh