eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
498 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
. روزتون‌مبارک‌ دانش‌آموزهای‌نسل‌حسین‌فهمیده‌(:'♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردیست در دلم ڪہ دوایش نگاه توست... دردا ڪہ درد هست و دوا نیست! بگذریم... 💔(: کلیپے از 🌿 💫 ♥️✨ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
استادپناهیان‌میگفت: چراخودت‌رورهانمیڪنے؟ دادبزنےازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌ ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم‌ولم‌نڪنے . .! دیگه‌نمیڪشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌ بازم‌دستت‌رومیگیره‌ فقط‌بخواه‌ازش . .( :🖐🏾 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_سی‌_وششم من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...
📚رمان زیبای 🌈✨ قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه. یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن... دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن. بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم. بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا دلتنگی بود... بعضی از درستی کار همسرشون به ایمان نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن. ولی سه نفر اصلا توان و ظرفیت درک و همراهی با همسرانشون رو نداشتن. اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن. از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد... بعضی ها راهکار میخواستن،منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن. بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم. ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار ابهام و بدبینی شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.متوجه شدم اون خانوم اصلا ظرفیت همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی. درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت: _یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله. دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه.من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه. یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت: _باشه،هماهنگ میکنم. فرداش وحید تماس گرفت و گفت: _دارم با آقای اعتمادی میام خونه. از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم. وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور. وحید گفت: _من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید. گفتم: _آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه. وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست... آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم. گفتم: _من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟ آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم. -ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید. -چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟ -بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار میشکنن.همسرشما تو فشار زندگی با شما داره ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه. -بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟ -اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه. -به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟ -نه،وقتی ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده. -شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه. -من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه. حالم خیلی بد بود...* ادامه دارد..... ✍🏻نویسنده بانو •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_سی‌_وهفتم قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و از خدا خواستم
📚رمان زیبای 🌈✨ حالم خیلی بد بود.واقعا ناراحت بودم.دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.هر دو سکوت کردیم.بعد از مدتی گفت: _اگه امر دیگه ای ندارید من مرخص بشم. خیلی برام سخت بود.واقعا هیچ حرفی نمیتونست از تلخی اون لحظات کم کنه.بغض داشتم.گفتم: _اجازه بدید آقاسید رو صدا کنم. رفتم تو اتاق.وحید تا منو دید نگران گفت: _زهرا چی شده؟ اشکم ریخت روی صورتم.وحید بلند شد.گفتم: _آقای اعتمادی میخوان برن. -زهرا؟ نگاهش کردم. -مسئولیت خیلی سختیه برام. وحید فقط نگاهم میکرد.گفتم: _آقای اعتمادی منتظرن،برو. وحید رفت.منم اشکهامو پاک کردم و رفتم تو هال.داشتن خداحافظی میکردن. آقای اعتمادی به من گفت: _باعث ناراحتی شما هم شدیم.معذرت میخوام.خداحافظ. وقتی رفت وحید گفت: _چی گفتی بهش؟ اونم خیلی ناراحت بود!! -گفتم یا شغلشو عوض کنه یا زنشو طلاق بده. وحید خیلی تعجب کرد. -واقعا هیچ راه دیگه ای نمونده بود؟!!! -نه. علیرضا و صبا از هم جدا شدن... من خیلی تلاش کردم تا یه کم از تلخی طلاقشون کم کنم.باصبا خیلی دوست شده بودم.حتی بعد از جدایی از علیرضا هم باهم رابطه داشتیم.صبا از جدایی راضی بود.حالش بهتر بود.آقای اعتمادی هم فقط عذاب وجدان داشت که زندگی صبا رو خراب کرده ولی صبا معتقد بود از زندگی با علیرضا خیلی چیزها یاد گرفته.صبا و علیرضا سه سال باهم زندگی کردن و بچه نداشتن. شش ماه بعد وحید گفت: _دقت و تمرکز نیرو هام خیلی بیشتر شده.همه شون از اینکه همسرانشون درکشون میکنن و همراهشون هستن و مثل سابق بهشون گیر نمیدن،خیلی خوشحال و راضی هستن.بعد گفت: _میخوام محدوده ی کار و مأموریت نیرو هام رو گسترش بدم.لازمه تو مسائل اقتصادی کشور هم مأموریت هایی از تحقیق و تفحص انجام بدیم.گفت تعداد نیروهاش بیشتر میشن.نگران تر شدم.این یعنی مسئولیت منم بیشتر میشد. وحید وقتی حال منو دید گفت: _درکت میکنم.منم حال تو رو دارم. امتحان های خدا به مرور سخت تر میشه. وحید جدای از مسائل خانوادگی نیروهاش،گاهی درمورد مسائل کاریش هم با من مشورت میکرد. دو ماه دیگه هم گذشت... ما هنوز دورهمی های دوستانه رو داشتیم.هربار روضه و توسل هم داشتیم. اون مدت دو نفر از نیروهای وحید غریبانه شهید شده بودن.هرکدوم تو مأموریت های جداگانه.من و وحید مثل اینکه اعضای خانواده مون رو از دست داده باشیم،ناراحت بودیم.همسران همکاراش بیشتر نگران شوهرانشون میشدن.میترسیدن نفر بعدی شوهر اونا باشه.کار من خیلی سخت شده بود.من درک میکردم از دست دادن همسر چه حسی داره ولی باید کمکشون میکردم تا نگرانی هاشون باعث سست شدن اراده همسرانشون نشه.روزی نبود که حداقل دو نفر از خانمها با من تماس نگیرن برای درد دل کردن و کمک خواستن.اون جمع صمیمی کنار خوبی هایی که داشت باعث شده بود شهادت یکی از اعضای گروه،همه رو به شدت تحت تأثیر قرار بده و این از نظر حرفه ای خوب نبود.مردها آرزوی شهادت میکردن و به هم غبطه میخوردن.خانم ها نگران تر میشدن. یه روز بچه ها خونه بابا بودن.من باشگاه بودم بعد میرفتم دنبال وحید تا باهم بریم خونه بابا. مهمانی خانواده م بود.چند تا خیابان بالاتر جوانی کنار خیابان ایستاده بود.وحید گفت: _علیرضائه.نگه دار،سوارش کنیم. شیشه رو داد پایین. -سلام علیرضاجان -سلام آقای موحد -ماشین نیاوردی؟ -نه. -سوار شو.میرسونیمت. -مزاحم نمیشم -سوار شو دیگه.بدو در عقب باز کرد و سوار شد.گفتم: _سلام آقای اعتمادی تازه متوجه من شد.گفت: _سلام...حال شما؟خوبید؟ حرکت کردم. -خوبم،خداروشکر.شما خوبین؟ -بله،ممنونم. وحید گفت: _علیرضاجان،خونه میری؟ -بله.مسیر شما دور میشه.من یه کم جلوتر پیاده میشم.تعارف نمیکنم. -نه،سر راهه.خونه پدرخانمم میریم. گفتم: _جناب اعتمادی،خیلی وقته دورهمی ها رو تشریف نیاوردید.از من ناراحت شدید؟ -نه.اختیار دارید.دورهمی ها مخصوص متأهل هاست.دیگه جای من نیست. -شما کی متأهل میشین؟ -من دیگه به ازدواج فکر نمیکنم. -شما هنوز عذاب وجدان دارید؟ یه کم جاخورد.با مکث گفت: _دروغ چرا،آره. -جدیدا از صبا خانم خبری دارید؟ -نه. -دو هفته پیش ازدواج کرده.ما باهم دوست شدیم دیگه.عقدش دعوتم کرد. خیلی خوشحال شد.بعد مکث طولانی گفت: _پس شما همسرشون رو دیدید؟ -بله،مرد خیلی خوبی به نظر میومد..شما هم میشناسیدش...پسرخاله ش بود. خیلی تعجب کرد. -پسرخاله ش؟!!!...* ادامه دارد..... ✍🏻نویسنده بانو •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_سی‌_وهشتم حالم خیلی بد بود.واقعا ناراحت بودم.دیگه هیچ حرفی
📚رمان زیبای 🌈✨ _پسرخاله ش؟؟!! آقای پورسینا؟!!! -بله بیشتر خوشحال شد.گفت: _خداروشکر.واقعا مرد خوبیه. _حکمت بعضی کارهای خدا رو زمان میبره تا آدم بفهمه.صبا و پسرخاله ش الان باهم خوشبختن.این مراحل زندگی برای هر دو شون باید طی میشد تا الان باهم خوشبخت باشن.صبا میگفت از زندگی با شما خیلی چیزها یاد گرفته که باعث شده الان زندگیش با همسرش خیلی خوب باشه. بعد چند لحظه سکوت گفتم: _کسیکه قسمت شماست هم احتمالا تا حالا پیش کس دیگه ای امانت بوده تا برای زندگی با شما آماده بشه. وحید بالبخند به من نگاه کرد.آقای اعتمادی گفت: _نه.بهتره دیگه کسی رو درگیر مشکلات کاری خودم نکنم..من الان روی کارم بیشتر تمرکز میکنم و موفق تر هستم. چیزی نگفتم تا وحید چیزی بگه.به وحید نگاه کردم،به جلو نگاه میکرد.گفتم: _ولی یکی از همکاران شما میگفت مأموریت های بعد از ازدواجش خیلی موفق تر از مأموریت های قبل ازدواجش بوده. وحید بالبخند به من نگاه کرد.آقای اعتمادی گفت: _اون همکارم حتما همسر خیلی خوبی داره.باید قدرشو بدونه.ولی خانم موحد،انصافا همچین همسری خیلی کم پیدا میشه. وحید باخنده نگاهم میکرد.منم خنده م گرفته بود.خنده مو جمع کردم و گفتم: _آرامش برادرم برای من خیلی مهمه. هرکسی رو لایق زندگی با برادرم نمیدونم.اگه به من اعتماد دارین،کسی رو بهتون معرفی میکنم که همچین همسری باشه براتون. وحید به شوخی گفت: _علیرضاجان،خانومم اراده کرده شما ازدوج کنی.تا شیرینی عروسی تو نخوره هم کوتاه نمیاد.پس بهتره زودتر راضی بشی وگرنه به زور راضیت میکنه. آقای اعتمادی هم خندید.گفتم: _آقای اعتمادی،دو هفته دیگه دورهمی منزل ماست.حتما تشریف بیارید.تا اون موقع هم فکر کنید و اون موقع نتیجه ش رو بگید. آقای اعتمادی بعد یه کم سکوت بالبخند گفت: _اگه زودتر به نتیجه رسیدم چی؟ خنده م گرفت.وحید هم بلند خندید و باخنده گفت: _چقدر هم هولی.حداقل مثلا فردا میگفتی. آقای اعتمادی بالبخند گفت: _واقعا نمیخواستم دیگه ازدواج کنم ولی به درستی حرفهای خانومتون اعتماد دارم. وحید به من گفت: _حالا اون خانم محترم کی هست؟ به آقای اعتمادی گفتم: _موافقید کسی باشه که مثل شما قبلا ازدواج کرده باشه؟ -بله،اینطوری بهتره. -از طرفی کسی باشه که شرایط شما رو هم کاملا درک کنه و حتی بهتره که قبلا تجربه کرده باشه.درسته؟ وحید سؤالی نگاهم میکرد.آقای اعتمادی گفت: _اگه اینطور باشه که خیلی بهتره.* ادامه دارد...... ✍🏻نویسنده بانو •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_سی‌_ونهم _پسرخاله ش؟؟!! آقای پورسینا؟!!! -بله بیشتر خوشحال
📚رمان زیبای 🌈✨ گفتم: _شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟ -بله -شهید صبوری از زندگی شخصیش راضی بود؟ وحید با اخم نگاهم میکرد.سؤالی به وحید نگاه کردم.یه کم سکوت شد.آقای اعتمادی گفت: _منظور شما...که...نه خانم موحد.!! -چرا نه؟!! وحید با اخم گفت: _اون بنده خدا به اندازه کافی توزندگیش سختی کشیده،دوباره با کسی ازدواج کنه که معلوم نیست فردا زنده هست یا نه؟ از حرف وحید تعجب کردم.گفتم: _وقتی امین شهید شد،خیلی ها درمورد منم همین رو میگفتن.پس منم نباید با شما ازدواج میکردم؟!!....بابا هم همین حرف رو گفته بود ولی شما بهش گفتی شما کسی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا زنده هست،یادته؟ -هرکسی تحمل و ایمان تو رو نداره. -مگه نمیخواستی همسر همکارات مثل زهرا روشن باشن؟ فاطمه سرمدی مثل زهرا روشنه.اگه میخوای علیرضا اعتمادی مثل وحید موحد باشه باید ازدواج کنه.. با فاطمه سرمدی. وحید هنوز با اخم نگاهم میکرد.خواست چیزی بگه،گفتم: _وحیدجان،خودت خوب میدونی این مسئولیتی که رو دوش من گذاشتی چقدر برام سخته.من آدمی نیستم که بخاطر حسادت خودم به کسی بگم همسرشو طلاق بده یا بخاطر کم کردن عذاب وجدانم بگم با کسی ازدواج کنه. مطمئن باش به درستی حرفی که میگم مطمئنم.اگه شما به من ایمان نداری من از خدامه که این مسئولیت رو از دوشم برداری. دیگه کسی چیزی نگفت.آقای اعتمادی رو رسوندیم... وقتی دوباره حرکت کردم،احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.نگاهش کردم، عاشقانه نگاهم میکرد.مثلا باحالت قهر گفتم: _چرا پیش نامحرم دعوام کردی؟ وحید لبخند زد و گفت: _چرا پیش نامحرم گفتی قبلا ازدواج کردی؟ -از اینکه من قبلا ازدواج کردم ناراحتی؟ -نه.ولی دلیلی نداره هرکسی بدونه. -اتفاقا به نظر من خوبه بعضی همکارات یه چیزایی از زندگی ما بدونن که فکر نکنن من و شما از سختی هاشون بی خبریم. وحید یه کم فقط نگاهم کرد.بعد گفت: _من علیرضا رو راضی میکنم.تو هم با خانم سرمدی صحبت کن.... زهرا.. نگاهش کردم.مثلا باناراحتی گفتم: _بله بالبخند گفت: _زهراجانم لبخند زدم. -جانم -خیلی دوست دارم..چون تو خیلی خوبی. دو ماه بعد ششمین سالگرد ازدواج من و وحید بود.... میخواستم بعد شش سال انتظار وحید، شش سال باهم بودنمون رو جشن بگیرم ولی ترجیح دادم فقط من و وحید و بچه هامون باشیم.نمیدونستم وحید میدونه یا نه.وحید اونقدر کار داشت و کارش سخت بود که بهش حق میدادم یادش رفته باشه. همه چیز آماده بود.... من و بچه ها منتظر بودیم تا وحید بیاد تو خونه.. وقتی درو باز کرد،من و بچه ها جیغ کشیدیم.وحید دم در خشکش زد.یه کم به ما نگاه کرد.بچه ها سه تایی پریدن بغلش. وحید رو زانو نشست و بچه ها رو بغل کرد.بعد مدتی بلند شد و به من نگاه کرد. بالبخند گفتم: _سلام همسر عزیزم سلام عزیز دلم....بعد شش سال انتظار، شش ساله کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم. -یادت بود؟!!! لبخند زد. -مگه میشه سالگرد بهترین روز زندگیم یادم نباشه. خیلی خوشحال شدم.دوباره رفت بیرون.گفتم: _کجا میری؟ -الان میام. همونجا منتظرش ایستاده بودم.بچه ها رفتن دنبال بازی.چند دقیقه بعد با یه دسته گل خوشگل و چند تا هدیه اومد.از دیدن گل خیلی خوشحال شدم. گفتم: _این مال منه؟ -بعله..خیلی طول کشید تا اونجوری که میخواستم بشه.گل فروشه دیگه حوصله ش سر رفته بود.البته بازهم اونجوری که میخواستم نشد ولی دیگه شما به بزرگی خودت ببخش. گل ازش گرفتم. -خیلی خوشگله..ممنونم...️البته از شما انتظار کمتر از این هم نمیرفت دیگه. به خودم اشاره کردم و گفتم: _آخه شما خیلی خوش سلیقه ای. وحید بلند خندید... به هدیه ها اشاره کردم و گفتم: _اینا هم مال منه؟ -نه دیگه.همون گل خوشگله برای شما بسه.این مال بچه هاست.صداشون کن. -خوش بحال بچه ها.چه بابای خوبی دارن. -ما اینیم دیگه. بچه ها رو صدا کردم و اومدن.* ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده بانو •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
‹✨🕌› گفتم: تا ڪربلا چقدر راه است؟ گفت: چند لحظه ... هر ڪجا باشے مهمان اویی!♥️ رو به قبله بایست و سه بار بگو: صلے الله علیک یا ابا عبدالله . . . 💔 🌱 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
🌱•• یڪ‌لحظھ‌ چشم‌دیدن‌خودرابھ‌من‌ببخش🖐🏻 آیینھ‌ها؎ روشن‌خودرا‌بھ‌من‌ببخش:)! پروازرا توتجربھ‌ڪرد؎مبارڪت🍃☁️ حالاپرِپریدن‌خودرابھ‌من‌ببخش🕊️" 🌺 🦋 .. 💔 🚫 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍنفس‌عجب‌ڪھ‌با دلــم‌هم‌نفسے من‌بنده‌آن‌صبح‌ڪھ خندان‌برسے♥️:) کلیپے از 🌸🌻 💫 ♥️🌿 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
یڪ جھان دلتنـگ تـوست...💔(: ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @alahassanenajmeh ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
•°~🕌✨ گرچه‌شدجوهر‌عشق‌از‌قلم‌عاطفه‌پاڪ رقم‌مهر‌تو‌بر‌صفحه‌دل‌هاست‌حسین..♥️ #السلام‌علیک‌یااباعبدال
استادپناهیان‌میگفت: چراخودت‌رورهانمیڪنے؟ دادبزنےازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌ ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم‌ولم‌نڪنے . .! دیگه‌نمیڪشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌ بازم‌دستت‌رومیگیره‌ فقط‌بخواه‌ازش . .( :🖐🏾 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
يَاصاحِب الزَمـان، لڪَ تهفُو قلوبـاً أنتَ يُوسفها والأمَان...🌸✨ #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائ
📿͜͡🥺 🕊 حقیقتاًخوش‌بہ‌حـال‌اون‌منتظرواقعے کہ‌الان‌دارھ‌از‌بیقرارۍنالہ‌میزنه‌ودلش امـام‌زمـانش‌میخواد..! امـاماچۍ..؟! 🥺¦⇠..! •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
. . نمیدانمـ |تو| کجایے🥀➺ ولے منـ اینجآ … در انتظارِ تو جان داده‌امـ :( 🕊| 🌴| •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
⸀•🌱💔.˼ - از‌‌‌نبودت‌‌در‌‌‌میان‌‌‌این‌‌‌عالم‌‌‌بۍ‌‌هـوا‌‌‌جان‌‌‌مۍ‌‌دهـم❳ 🕊 🌸🖇 ... 🚫 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته نمیشیم واسه ما... خستگی معنا نداره! | -ما‌اهل‌ِما‌میتوانیم‌هستیم✌️🏼' •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_چهلم گفتم: _شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟ -بله -شهی
📚رمان زیبای 🌈✨ بچه ها رو صدا کردم و اومدن... وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند میخندید. اول هدیه فاطمه سادات رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد. وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید و حسابی بوسش میکرد.وحید هم حسابی کیف میکرد. بعد دو تا ماشین به پسرها داد.پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن. جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت: _عمه نجمه ست،با شما کار داره. به وحید نگاه میکردم.گفتم: _سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده. وحید سؤالی نگاهم میکرد. -بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ وحید گفت: _میخوان بیان اینجا؟ -آره -چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان. -وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!! -آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم. دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم: _وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!! گفت: _آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن. باخنده بلند شدم و گفتم: _نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن. وحید بلند شد و گفت: _بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون. حسابشو میرسم. خنده م گرفت.گفتم: _بیا برو،داداش مهربون.هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی. وحید لبخند زد و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم... زنگ درو زدن... من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.من و وحید تعجب کردیم.نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد. بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم و فقط میگفتیم سلام.اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن. بعد علی با یه ظرف میوه اومد. بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت. بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت: _داداش،منو یادت رفت. وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،سلام کرد و رفت پیش بقیه. من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم. علی باخنده گفت: _شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه. همه خندیدن. ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت: _ظاهرا مزاحم شدیم. همه خندیدن.من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت: _چرا نمیشینین؟ یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم: _همگی خیلی خوش اومدین. همه خندیدن.گفتم: _چرا میخندین؟!!! نرگس بالبخند گفت: _مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!* ادامه دارد..... ✍🏻نویسنده بانو •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_چهل_ویکم بچه ها رو صدا کردم و اومدن... وقتی هدیه های دست و
📚رمان زیبای 🌈✨ همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟! دوباره همه خندیدن.به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم: _خبری شده؟!!! بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم: _چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم. نرگس گفت: _یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟! باتعجب گفتم: _یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!! همه باهم گفتن:بله. بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم: _اینم غافلگیری شماست؟ وحید گفت: _نه به جان خودم.منم خبر نداشتم. علی گفت: _چرا پچ پچ میکنین؟ گفتم: _فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم. محمد گفت: _وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن. دوباره همه خندیدن.سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم. نجمه کیک رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت: _چکار کنم؟!! همه خندیدن.آقاجون گفت: _همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین. وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت: _الان؟!!! اینجا؟!! اینجوری؟!!! محمد باخنده گفت: _تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه. دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت: _چی فکر میکردیم،چی شد. همه خندیدن.گفت: _چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن. به کیک نگاه کردم.گفتم: _چه کیک قشنگیه! نجمه گفت: _سلیقه ی منه ها. گفتم: _کلا همش زیر سر شماست. کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت: _اگه گفتین حالا وقت چیه؟ وحید بالبخند گفت: _وقت خداحافظیه. همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.محمد باخنده گفت: _گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها. دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت: _نخیر،وقت هدیه هاست. وحید گفت: _هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟! علی گفت: _منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟ نرگس گفت: _و همینطور هدیه زن داداش به شما. به من نگاه کرد و گفت: _هدیه ت کو؟ وحید جا خورد.گفت: _یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!! همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن: _بله. وحید خیلی جدی گفت: _من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده. محمد بالبخند گفت: _ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم. وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت: _واقعا الان هدیه تو بدم؟ گفتم: _نمیدونم.شما بهتر میدونی. آقاجون گفت: _نه پسرم.اصراری نیست. به مادروحید گفت: _خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت. وحید گفت: _نه بابا.صبر کنید. از تو کیفش یه پاکت نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت: _بفرمایید. پاکت رو گرفتم و گفتم: _ممنون،بازش کنم؟ وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره. وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.️دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.نرگس گفت: _بلیط هواپیمائه. اسماء گفت: _به قشم یا کیش؟ نجمه گفت: _مشهده؟ من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم: _وحید بی نظیری،حرف نداری،فوق العاده ای،یه دونه ای. وحید خندید. محمد گفت: _خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟ دوباره به بلیط ها نگاه کردم....* ادامه دارد..... ✍🏻نویسنده بانو •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_چهل_ودوم همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهر
📚رمان زیبای 🌈✨ دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا. نگاه متعجب همه رو حس میکردم.... آره،واقعی بود. بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها. به وحید نگاه کردم... هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.گفتم: _گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟ وحید خندید.گفت: _بله خانوم. باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه. من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم: _یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!! -بله -با بچه هامون؟!!! -بله -دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!! -بله -آخه چجوری؟!!! شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم. -بازهم منو دست کم گرفتی؟..سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم. -وحید...هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم. بالبخند گفتم: _خیلی آقایی. وحید خندید و گفت: _ما بیشتر. همه خندیدن.سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.️ مامان گفت: _کی میرین؟ وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _ان شاءالله هفته آینده میریم. مادروحید گفت: _با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها. وحید بالبخند گفت: _چشم،حواسم هست. بابا گفت: _برای ما هم خیلی دعا کنید. محمد بالبخند وحید رو بغل کرد و گفت: _کم کم داری مرد میشی. همه خندیدن.محمد گفت: _زهرا سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. -برای منم دعا کن. وحید بالبخند گفت: _برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره. همه خندیدن.بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.* ادامه دارد..... ✍🏻نویسنده بانو •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_چهل_وسوم دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا. نگا
📚رمان زیبای 🌈✨ بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟ -قابل توصیف نیست. -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،بعدازهمسری شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست. به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها. وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ت تو پاکته؟ منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟ خنده م گرفت. -بله عزیزم. -بازهم دوقلو؟ -بله. خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم. یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... وحید گفت: _کجایی؟ نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم. خندید. تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا نگاهش کردم. -جانم؟ جدی گفت: _خیلی خانومی. بالبخند گفتم: _ما بیشتر. خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی. -یعنی چی؟! -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی،️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم. خنده م گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم. وحید هم خندید.جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست. -یعنی چی؟ -ما نمیتونیم بگیم حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از پختگی میرسیدن.وحید موحد باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو حساب کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی خدا همه چیزش رو حسابه. اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، اینکه پیکرش کی برگرده، اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو حساب کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه بنده های خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی بدهکاریم.همه ی زندگی ما لطف خداست،حتی سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون بازهم سخت تر میشه...کار من تغییر کرده. مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق پشت سنگر نیروها مو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم. خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن. -این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو. باهم خندیدیم.وحید عاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی. -ما بیشتر. وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز بخونم،برای تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو. بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم خدایا هر چی تو بخوای تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه..* پـــــــایـــــان♥️✨ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صدو_چهل_وچهارم بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
ســـــلام.عزیــزانــــم 👆🏻💕 قـسـمت. آخـــر. رمــــان.هـر.چــی.تـــو.بــخـوای📚 .تقدیـــم.نگـــاه.پـــر.مهرتــــان😍 . امیدوارم. لذت. برده. باشید☺️
🌱بزرگی‌میگفٺ: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌که‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یکی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یکیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میکنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌که‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(((:💔" 😔 🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•