🧡⃟🍊
#بخند!
ڪہ خندھ تؤزیباتࢪین
طࢪح عاشقانہ خداست:)
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#تراب_الحسین
#ادیت
#ســلام_الي_علاءالغالے
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
خـداڪنـدبہدݪتمہرایـنغݪامـافتـد💔 #یاایهاالعزیز🌱 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨🌸 | #اللهـمعجـللو
••دلسرگشتہڪجا؛وصفِرخِیارڪجا..!؟
#یاایهاالعزیز🌱
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَحْلیٰمِـنَالعَـسَل..(:💔
شَہیدعَݪاءحَسَننَجمہ
^/♥\^
گردلنبُوَد،کجاوطنسازدعشق..
گرعشقنباشد،بھچھکارآیددل:)🌿
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#تراب_الحسین
#برادرم_علاء
#ســلام_الي_علاءالغالے
#ساخټ_خودمونہ
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
•||♥️🌹||•
-حضرت عــشـــق:
آنچہ مهم است حفظِ راهِ شـهـدا است؛
یعنے پـاسـداری از خونِ شـهدا
چقدر پـاسـداریـم؟!!
• پنجشنبہهاۍشہدایـے'
شَہیدعَݪاءحَسَننَجمہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[< #استوری >]
روز هجر از خاطرم اندیشہے
وصلت نرفت..
آرزوے صحت از دل ڪے رود
بیمار را🍂؟!
#شهید_علاء_حسن_نجمه🦋
#لیلة_الشھدا✨
#برادرم_علاء🌿
#ســلام_الي_علاءالغالے🌹
#رفیقانہ✨
#ساخټ_خودمونہ
#شَـبزيـآرَتےاَربـآبجـآن💔
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
••دلسرگشتہڪجا؛وصفِرخِیارڪجا..!؟ #یاایهاالعزیز🌱 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨🌸 | #اللهـمعجـللو
اۍ قیـام ڪنندهے بـہ حـق
جہــاݩ انتظار
قدومت را مۍڪشد؛
چشممـاݩ را
بہ دیده وصـال روشݩ ڪݩ..✨🌸
اۍ روشݩتر از هـر روشنایۍ💚
#یاایهاالعزیز☘
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
هردلڪهتویـےدرآن، مقدسباشد
بیچاره دلےڪه سرد ونارسباشد💚
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#تراب_الحسین
#برادرم_علاء
#ســلام_الي_علاءالغالے
#ساخټ_خودمونہ
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت3 دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جان میرود💗
قسمت4
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد
ـیا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ـ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ــمن اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــبابات؟؟
نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی مهیا سرش را تکان داد
ـ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــکجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشی....
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جان میرود💗 قسمت4 همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
قسمت5
ـ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ـ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـ با منے ؟؟
ــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند...
ـ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ـ اروم باش عزیزم
ـ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ـ اسم پدرتون ...
ــ احمد معتمد...
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـ اتاق 111
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دونست برگرده یا وارد اتاق شه
بالاخره تصمیم خودش رو گرفت
در رو اروم باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی
خوابش برده بود
اروم اروم خودش رو به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت5 ـ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
قسمت6
طبق عادت بچگی دستش رو جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شه که نفس مے کشه با احساس گرمای
نفس های پدرش نفس آرومی کشید
دستش رو پس کشید اما نصف راه پدرش دستش رو گرفت
احمد آقا چشماش و باز کرد و لبان خشکش رو با لبش تر کرد و گفت
ــاومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم روی گونه های مهیا بشینه
ـ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هاش رو پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها رو از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـاینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
بابا
ـ احمد اقا خندید
ـ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ـ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید...
ـ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ـ الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و بعد از کارهای ترخیص به طرف خونه رفتند مهیا به خاطر شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآروم خوابید...
🍁نویسنده؛ فاطمه امیری🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 سلام بر تو به تعداد تمام دخترانی که از قبر رهانیدی... صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ #اللهم_صل_ع
💔
"هٰذا یَومُ السَّبتِ وَ هُوَ یَومُكَ، وَ اَنَا فیهِ ضَیفُكَ وَ جارُكَ"
این روزِ #شَنبه، روزِ تـوست،
وَ مَن دَر آن مِهمان و پَناهَنده تواَم
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
اۍ قیـام ڪنندهے بـہ حـق جہــاݩ انتظار قدومت را مۍڪشد؛ چشممـاݩ را بہ دیده وصـال روشݩ ڪݩ..✨🌸 اۍ روشݩ
-_🌱°°
بۍتودلتنگیم
جانمادرتزهـــرابیا...
بۍتودیگࢪحالت
تڪرارداردجمعہها..💔:)
#آقاجانادرڪنے(:
#یاایهاالعزیز☘
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#لحظہاےباشهدا🕊
بچهها حداقل سعے کنید کہ
سہ روز از گناه پاک باشید!
اگر سہ روز مراقبہ و محاسبہ اعمال
انجام دهید، حتما بہ شما عنایاتے مےشود!
#شهید_احمدعلے_نیرے💔
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
Mehdi Rasoli - Tasbihat Hazrat Zahra.mp3
8.66M
تسبیحات حضرت زهرا 📿🖤
#مهدی_رسولی 🎶
@alahassanenajmeh
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
تسبیحات حضرت زهرا 📿🖤 #مهدی_رسولی 🎶 @alahassanenajmeh
🖤
قبول دارین هیچ وقت تکراری نمیشه این نوای دلنشین؟؟ 🥺🏴
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
-_🌱°° بۍتودلتنگیم جانمادرتزهـــرابیا... بۍتودیگࢪحالت تڪرارداردجمعہها..💔:) #آقاجانادرڪنے(: #یا
••
میگفت...
اگهدرمعرضهرگناهیقرارگرفتین
باخودتونبگینمنبهآقاقولدادم
لااقلهمینامروزروگناهنکنم(:✌️🏻
#یاایهاالعزیز☘
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•