eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
499 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامی گرم به تمامی شما همسنگران همیشه آماده:)🌼 تمامی مطالب سوال مهدوی ،پاسخ سوال مهدوی و دانستنی های مهدوی همه آنها از داخل این کتاب مطرح شده بود 🍀 امیدوارم که از همراهی با ما خرسند و راضی باشید 🌱 ان شا الله از این ببعد با توکل بر خداوند و عنایت امام زمان سوالات و دانستنی ها از یک کتاب حجیم تر و مطالبی کامل تر باهم برای بالا بردن اطلاعات مهدوی مان پیش میرویم 🌷 به امید ظهور امام زمان 🍂 نام کتاب 👈 شناسنامه امام زمان {ارواحنافداه} ✊ ضمن اطلاع به اعضای خوب کانال شهید علاحسن نجمه🕊 در این کانال تعداد سوالات و دانستنی ها کمتر از کانال های دیگر بنده هست[علتش دیرتر به خادمی در این کانال منتخب شدم ] میخواستم که بهتون اطلاع بدم این کتاب مطالبش خیلی فراتر از این پنج تا سوال و دانستنی هاست...
⊰✾﷽✾⊱ بِسمِ رَبِّ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... روزتون‌معطر‌بہ‌نام‌‌امام‌زمان"؏ـج"🌱
نظرتون تا الان راجع پاسخ سوال ها و دانستنی های مهدوی 👇 https://harfeto.timefriend.net/16436555572747 نظر بدید تا اگر کمبودی در کار بود بهبود داده شود 🙏 🕊
🏴 إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ◾️بامداد امروز روح بلند مرجع عالیقدر شیعه آیت الله العظمی صافی گلپایگانی به ملکوت اعلیٰ‌ پیوست این فقیه عالیقدر، از شاگردان برجسته آیات عظام بروجردی، حجت، خوانساری و گلپایگانی بودند و مدتی نیز در نجف اشرف از آیات عظام محمدکاظم شیرازی و محمدعلی کاظمی بهره برده بودند.
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🏴 إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ◾️بامداد امروز روح بلند مرجع عالیقدر شیعه آیت الله ال
جهت شادی روح این عالم بزرگوار وتمام شهدا وامام شهدا شهدای مدافع حرم وشهدای دانش آموز همه صلواتی هدیه میکنیم اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❝ موسی‌ِ زمان ‌آمـد ، مردۍکه‌ تمام‌حرڪاتش ؛ ‌براۍِرضاۍِخُـدا بود و بَس..! آغازدهه‌فجرانقلاب‌اسلامی...(:♥️ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
||••🦋📘↺ .• هࢪگزنمیࢪدآن‌کھ‌دلش‌زندھ‌شد‌بھ‌عشق ثبت‌است‌بࢪجࢪیده‌عالم‌دوام‌ما...🙂💔" •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
نظرتون تا الان راجع پاسخ سوال ها و دانستنی های مهدوی 👇 https://harfeto.timefriend.net/1643655557274
چشم حتما 💐 سلام علیکم حتما راجعش فکر میکنیم 🕊 الحمد الله قصدمان همین بود 🙏🌷 ان شاءالله با توکل برخدا و عنایت خاص امام زمان ارواحنافداه 🍀 حمایت✋ https://eitaa.com/joinchat/4073717925C1acc19a21e جانمونی ... نظرتو بده👇🐚🍀 https://harfeto.timefriend.net/16436555572747
چقـدرزخمِ‌نبودت‌عمیـق و جآن‌فرسـٰاست…!🖐🏼🥀' کجـٰآسٺ‌‌داغِ تـورا التیـٰام‌فرمـٰانده‍؟!🕊
مثلا سه شنبه بیاییدُ و دل جمعه بسوزد آقا:))!🚶🏻‍♂
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت49 _آخ چقدر خوردیم _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت50 _مهیا بدو آژانس دم دره _اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت از زیر قرآن رد شد _خداحافظ مهیا سوار ماشین شد _مهیا مادر مواظب خودت باش _چشم ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت _احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده _آره خیلی _کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا _خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما ....... مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند.... وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد مریم به سمتش اومد _چته برا چی سرتو تکون میدی _واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن مریم نگاهی به دختر ها انداخت ــ آره واقعا _این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه مریم مشتی به بازویش زد _تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس و آروم در گوشش گفت _چادرت خیلی بهت میاد مهیا چشمکی برایش زد _میدونم دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن... شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد که صدای یکی از دخترا دراومد _بابا این برادر بسیجی جذابه ها دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود. گفت _کدومش... اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد _مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن مهیا با خنده سرش را تکون داد دختره روبه مهیا برگشت _مگه نه، این اخوی خوشکله مهیابا خنده سرش را تکون داد _آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه _واقعا مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دخترا شروع به پچ پچ کردن _دیوونه چی میگی بهشون مهیا شروع کرد به خندیدن _دروغ که نگفتم مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد همه سوار اتوبوس ها شدند... مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳ همه اتوبوسا حرکت کرده بودند _کی حرکت می کنیم _هنوز اتوبوس کامل نشده شهاب و محسن سوار شدند... همه ساکت شدند _سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم... لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید، جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید، مواظب وسایلتون باشید لطفا، خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا.... _بگیر مهیا _من سفید نمی خوام _همشون سفیدن _مشکی می خوام _لوس نشو _مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر _عمرا بهت بده _برو بینم.... سید، سید شهاب به سمت مهیا اومد _خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید _شهاب صدات کنم شهاب دستی به صورتش کشید اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید _این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت _بفرمایید مهیا تشکری کرد و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند مریم اروم در گوش مهیا گفت _حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده مهیا نگاهی به چفیه انداخت _واه چفیه است ها _اینو دوستش که شهید شده بهش داده _شهید؟؟ _آره مدافع حرم بوده مهیا چفیه را لمس کرد و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد _مدافع حرم.... _مهیا بیدارشو مهیا چشمانش و باز کرد... اتوبوس خالی بود فقط مریم بود که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند مهیا از جاش بلند شد _مریم کولمو بیارم _نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار _اوکی شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... اونم بعد از دخترها پیاده شد و در رو بست کنار هم قدم می زدند... مهیا به اطرافش نگاهی کرد _وای اینجا چقدر باحاله مریم لبخندی زد _آره خیلی مهیا با دیدن نرجس که به سمتشوت می اومدند محکم به پیشونیش کوبید _آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه مریم خندید _آروم میشنوه _بشنوه به درک شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد _مهیا به نرجس میگه عفریته نرجس به طرفشان اومد _سلام خسته نباشید مریم خنده اش و جمع کرد _سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش و به اون طرف چرخوند با دیدن تانک زود دوربینش و از کیف مخصوصش بیرون اورد ‌ و شروع به عکاسی کرد _مریم اینجا شلمچه است دیگه _آره گلم مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت49 _آخ چقدر خوردیم _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی مر
رو برای روایت دارند... شهاب از اونا جدا شد و به سمت محسن رفت مریم با حوصله مهیا رو همراهی کرد تا از جاهایی که دوست داره عکس بگیره و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد... دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودندمریم به سمت کتاب ها رفت... اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش و جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی تونست زیاد خیره چشماش بشه احساس ترس بهش دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرزه به تن مهیا انداخته بود مهیا اونقدر غرق اون عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صداش کرد _خانم رضایی خانم رضایی مهیا به خودش اومد _بله _اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار _سید این عکس کیه شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد _شهید محمد ابراهیم همت مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد به سمت فروشنده رفت _آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟ پول پوستر و حساب کرد شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات اونو بهم ریخته بود.... _سید من باید برم وضو شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود _اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا رو همراهی کرد بعد وضو هر کدوم به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیا رو از دور دید براش دست تکون داد مهیا به طرفشان رفت... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت51 _کجایی تو ،مهیا کنار سارا نشست _رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت _نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته _تنها نرفتم با داداشت رفتم نرجس به طرفشون برگشت _با شهاب رفتی؟ _بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا وایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می کرد که با نماز فرادا فرقی نمی کنه دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسه زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش و تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد... و در کنار بازیگوشی دخترا ناهار و صرف کردند بعد از ناهار کنار مزار شهدا رفتند... بعد از خوندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش و روی شونه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر … بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا … همت همت مجنون.... حاجی صدای منو میشنوید... همت همت مجنون... مجنون جان به گوشم... حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر... محاصره تنگ تر شده … اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی…. خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند... اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند…. خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره … عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده.... همـــــــــت جان.... فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه.... ولی کو اخوی گوش شنوا… حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه……. همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت …. کو اونایی که گوش میدن. حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش..... حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه.... کمک می خوایم حاجی ……. به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو… همت همت مجنون……. حکایت ما الان اینه،ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه هاش نشسته بود و پاک کرد باخودش گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شونه های مریم می لرزیدن.... سرش و برداشت با بلند کردن سرش چشم هاش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن. شهاب زود چشم هایش و دزدید راوی صحبت هاش و تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت _خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن... مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد _خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین _خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم _نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صداش کرد واینستاد شهاب ناچار بند کیفش و کشید... _خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه _ولی من این عکسارو لازم دارم شهاب استغفرا... زیر لب گفت _باشه دوربینو بدید براتون میگیرم _مین برا من خطر داره برا شما نداره _خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین و به شهاب داد شهاب آروم آروم جلو رفت مهیا داد زد _قشنگ عکس بگیرید سید... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿⃢⃟☕️ - فرمود: از خودمان سوال کنیم که در این جـنـگ بی‌امان، ڪجا ایستاده‌ایم... مہم این‌کہ ما عـرصـھ جـھـاد تشخیص بدیم🌱'! ♥️⃟🔗|⇜امـــام‌خامنہ‌ای •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
💚 + سمعـاً و طاعتـٰا آقا ✋🏻!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 🔹 همیشه سعی می‌کنیم به موقع به قرارمون برسیم و کسی رو منتظر نذاریم، ولی یک نفر هست که سال‌هاست منتظرمونه...! 🔅 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 آقای مهربانم ای کاش با نگاهت برداری از دل من گرد و غبار غم را... " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی
- ✨ زلال عطر رضا'؏ مےوزد ز جانب طوس ، هوا هواۍ زیارت، زیـارتِ مخصوص❤️(: "أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا