❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
نظرتون تا الان راجع پاسخ سوال ها و دانستنی های مهدوی 👇 https://harfeto.timefriend.net/1643655557274
چشم حتما 💐
سلام علیکم حتما راجعش فکر میکنیم 🕊
الحمد الله قصدمان همین بود 🙏🌷
ان شاءالله با توکل برخدا و عنایت خاص امام زمان ارواحنافداه 🍀
حمایت✋ https://eitaa.com/joinchat/4073717925C1acc19a21e
جانمونی ... نظرتو بده👇🐚🍀
https://harfeto.timefriend.net/16436555572747
#دلتنگۍ
چقـدرزخمِنبودتعمیـق و
جآنفرسـٰاست…!🖐🏼🥀'
کجـٰآسٺداغِ تـورا التیـٰامفرمـٰانده؟!🕊
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🏴 إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ◾️بامداد امروز روح بلند مرجع عالیقدر شیعه آیت الله ال
عاشقانیکهمدامازفرجتمیگفتند..
عکسشانقابشدوتونیامدیهنوز..
صاحبالزمان..💔
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت49 _آخ چقدر خوردیم _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت50
_مهیا بدو آژانس دم دره
_اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت
از زیر قرآن رد شد
_خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
_مهیا مادر مواظب خودت باش
_چشم
ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
_احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
_آره خیلی
_کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا
_خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
.......
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند....
وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد
مریم به سمتش اومد
_چته برا چی سرتو تکون میدی
_واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
ــ آره واقعا
_این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
_تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس
و آروم در گوشش گفت
_چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد
_میدونم
دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن...
شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد
که صدای یکی از دخترا دراومد
_بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود. گفت
_کدومش... اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
_مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
_مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
_آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه
_واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دخترا شروع به پچ پچ کردن
_دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
_دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد
همه سوار اتوبوس ها شدند...
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند
نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
_کی حرکت می کنیم
_هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند...
همه ساکت شدند
_سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم... لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید، جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید، مواظب وسایلتون باشید لطفا، خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا....
_بگیر مهیا
_من سفید نمی خوام
_همشون سفیدن
_مشکی می خوام
_لوس نشو
_مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
_عمرا بهت بده
_برو بینم.... سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
_خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
_شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
_این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
_بفرمایید
مهیا تشکری کرد
و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند
مریم اروم در گوش مهیا گفت
_حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
_واه چفیه است ها
_اینو دوستش که شهید شده بهش داده
_شهید؟؟
_آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد
و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
_مدافع حرم....
_مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش و باز کرد...
اتوبوس خالی بود فقط مریم بود که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند
مهیا از جاش بلند شد
_مریم کولمو بیارم
_نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار
_اوکی
شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... اونم بعد از دخترها پیاده شد و در رو بست
کنار هم قدم می زدند...
مهیا به اطرافش نگاهی کرد
_وای اینجا چقدر باحاله
مریم لبخندی زد
_آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشوت می اومدند
محکم به پیشونیش کوبید
_آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
_آروم میشنوه
_بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
_مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان اومد
_سلام خسته نباشید
مریم خنده اش و جمع کرد
_سلام گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد
مهیا هم بیخیال سرش و به اون طرف چرخوند با دیدن تانک زود دوربینش و از کیف مخصوصش بیرون اورد و شروع به عکاسی کرد
_مریم اینجا شلمچه است دیگه
_آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت49 _آخ چقدر خوردیم _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی مر
رو برای روایت دارند...
شهاب از اونا جدا شد و به سمت محسن رفت
مریم با حوصله مهیا رو همراهی کرد تا از جاهایی که دوست داره عکس بگیره و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد...
دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودندمریم به سمت کتاب ها رفت...
اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش و جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی تونست زیاد خیره چشماش بشه احساس ترس بهش دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرزه به تن مهیا انداخته بود
مهیا اونقدر غرق اون عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صداش کرد
_خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش اومد
_بله
_اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار
_سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
_شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
_آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟
پول پوستر و حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات اونو بهم ریخته بود....
_سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
_اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا رو همراهی کرد بعد وضو هر کدوم به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن
مریم مهیا رو از دور دید براش دست تکون داد مهیا به طرفشان رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
قسمت51
_کجایی تو ،مهیا کنار سارا نشست
_رفتم وضو بگیرم
مریم مُهری به طرفش گرفت
_نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
_تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشون برگشت
_با شهاب رفتی؟
_بله مشکلی هست
با صدای مکبر سر پا وایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می کرد که با نماز فرادا فرقی نمی کنه دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسه زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش و تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد...
و در کنار بازیگوشی دخترا ناهار و صرف کردند
بعد از ناهار کنار مزار شهدا رفتند...
بعد از خوندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن
به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد
همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش و روی شونه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر …
بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون....
حاجی صدای منو میشنوید...
همت همت مجنون...
مجنون جان به گوشم...
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر...
محاصره تنگ تر شده …
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند...
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده....
همـــــــــت جان....
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه....
ولی کو اخوی گوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.
حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش.....
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه....
کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند
داری صدا رو… همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه،ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه هاش نشسته بود و پاک کرد باخودش گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شونه های مریم می لرزیدن....
سرش و برداشت با بلند کردن سرش چشم هاش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن.
شهاب زود چشم هایش و دزدید
راوی صحبت هاش و تمام کرد
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت
_خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن...
مهیا مشغول عکس گرفتن شد
با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد
_خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
_خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم
_نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صداش کرد واینستاد شهاب ناچار بند کیفش و کشید...
_خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه
_ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
_باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
_مین برا من خطر داره برا شما نداره
_خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین و به شهاب داد
شهاب آروم آروم جلو رفت
مهیا داد زد
_قشنگ عکس بگیرید سید...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿⃢⃟☕️
- فرمود: از خودمان سوال کنیم که در این جـنـگ بیامان، ڪجا ایستادهایم...
مہم اینکہ ما عـرصـھ جـھـاد
تشخیص بدیم🌱'!
♥️⃟🔗|⇜امـــامخامنہای
#دهه_فجر
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
حرفی . . !؟
https://harfeto.timefriend.net/16432773354207
#سلام_امام_زمانم
با آیه های مهربانی نگاهت💚
کافر مسلمان می شود وقتی بیایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یاصاحب_الزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 آقای مهربانم ای کاش با نگاهت برداری از دل من گرد و غبار غم را... " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی
- #یاغریبالغـربـٰا✨
زلال عطر رضا'؏ مےوزد ز جانب طوس ،
هوا هواۍ زیارت، زیـارتِ مخصوص❤️(:
"أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#لحظہاےباشهدا 🕊
#همسرشھید🌱:
خوابشرادیدمازشپرسیدم
راستہڪہمیگنموقعشهادت،🕊
امامحسینعلیہالسلاممیادڪنارشهید ؟🤔
شهید :
وقتےتیرخوردم🏹
قبلازاینڪہروےزمینبيافتم 🥀
امامحسینعلیہالسلاممنوگرفت...💖
#شهید_محمدتقے_ارغوانے :)
@alahassanenajmeh
•
.
زندگۍ معمولاً ما را از خدا دور میکند
چون ما نمیتوانیم آنچنان کہ باید به
سوۍ خدا حرکت کنیم. خلوت کردن
با خدا، تمام آسیبهاۍ انسان را جدا
میکند.
- استاد پناهیـٰان -
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
[💔🔥]
میخواستتوراهجھادگمنامبشه
ولـےازگذاشتنعڪسخودشوکاراےخیری
کـهمیکنهتوپروفایلواستوریش و لوگو کارش
براےاینکهبیشتردیدهبشهوازطرفبقیـه
تَحسینبشـههـمنتونستبگذره . .!
وقتیازیِچیزکوچکنگذریازبقیهچیزاهمنمیتونی
بگذری . .
#تباهیات
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@southosein....7.mp3
3.32M
هم خودت عشقے، هم همه زائرات ✨
هم حــرم عشـقِ، هم همه خادمات ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوے گل سوسن و یاسمن آمد..🍃🌸
#استورے
#دهه_فجر
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
Γ♥️⏳ꜛꜜ
شرمندھ ام...
یڪ جــان بیشتر ندارم
تا در راھ ولــۍ عـصر و
نـائـب برحـقـش امــام خامنہای فــدا کنم🌱'!
«بخشیازوصیتنامهشھیدمدافعحرمسیاهکالی»
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#سوال_مهدوی ۶
حضرت مهدی {علیه السلام} در شکم مادر بزرگوارش ،همراه مادر،سوره 《.........》را قرائت می کرد و به ذکر خدای سبحان و راز و نیاز با پروردگار مشغول بود .
۱-سوره کوثر
۲-سوره قدر
۳-سوره قریش
۴-سوره آل عمران
جواب مورد نظر تون را در شخصی (pv) بگوئید [🗒] ↯
@Mymaster
منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
گشتم همہ جا را پے چشمان پر از شوق تو اما... فرسنگ بہ فرسنگ نبودے کہ بدانے چہ کشیدم!💔🥀 #برادرشھیدم
••💔🌱••
هـرکہبہمنمےرسد؛بوۍقفسمےدهد...
جزتوکہپرمیدهےتابپرانےمرا...🌿
#برادرشھیدم🎈
#شهید_علاء_حسن_نجمه🌿'
#نجوا_با_شہدا⚘
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
••💔🌱•• هـرکہبہمنمےرسد؛بوۍقفسمےدهد... جزتوکہپرمیدهےتابپرانےمرا...🌿 #برادرشھیدم🎈 #شهید_علاء_حس
چند تا بزرگوار پرسیدن که
داداش علاء از اول شیعه بودن یا مسیحی؟!
شاید سوال شما هم باشه🌱
- شهید بزرگوار مسیحی نبودن ولی جاهایی که مسیحی نشین بودن می رفتن.عکس مینداختن..
عاشق عکاسی بودن دیگه...🙂
ایشون شیعه مقلد رهبری بودن و مرجع تقلید شون هم آسدعلےخامنہای💫
📌ستاره های دنبالهداری که تا روز ظهور میدرخشند...
🌃 شب اوّل ماه است. آسمان مدینه امشب از همیشه پُرنورتر است. اما این مهتاب نیست که میتابد! هلالِ ماهِ نو کجا و این همه نور کجا؟
این پنجمین ستارهٔ آسمان ولایت است که روی دستهای سجّاد میدرخشد و نورش زمین و آسمان را روشن کرده.
💫 گنجینهٔ علم خدا آمده تا با شمشیرِ دانش قیام کند و با انحرافات بجنگد. آسمان ولایت از این ستاره ها بسیار دارد، ستارههای دنبالهداری که تا روز ظهور میدرخشند و راه را نشان میدهند.
💐 حلول ماه رجب و ولادت #امام_باقر علیه السلام مبارک باد.