❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
یک سلام از روی بام اصلا دلم را خوش نکرد.. جای عاشق بین آغوش است روی بام نیست:)💔 #صلےاللهعلیڪیاا
- بهآغوشگرفتهستغممرا ،
هوا هوایِ دوریست و دربهدری ،
دلتنگم و چاره ندارم جز اشک و آه
کربلا میخواهم و اینستخواهشم !💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
‹💛🌸› قَحطۍبِہدینِمازَدھیـٰاایھـٰاالـعَزیز دارَدبہخُـداظُھورتـٰاندیرمۍشَـود...シ! امیدزمینڪجا
>•🌸•<
عشقاسٺاینڪہیڪنفرآغازمےڪند
هرروزصبحرا
بہهواۍسلامٺو..!✨(:
•
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
عبادتهفتادجزدارد..
کهبرترینآنعـٰاشقِتوبودناست،علی((:🌿'
#اےجانمآقا
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#سلام_امام_زمانم 💚
دست مرا گرفتیـد تا یادتان بمانم
از روی خاکــ بردید تا اوج آسـمانم
گویند امام هر عصر "بابای مهربان" استـــ
#روز_پـدر_مبارکـــ بابای مهربانم...
#سلام_امام_زمانم🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_امیرالمومنینعلیعلیهالسلام
✅گلایه امام زمان(عج) از شیعیان
✍مرحوم آیت الله مجتهدی:
یک روز در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان به شدت گریه می کنند. وقتی علت را از ایشان سؤال کردم، فرمودند: «یک لحظه امام زمان (عج) را دیدم که به پشت سر من اشاره کرده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز سریع می روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه حضرت به گریه افتادم».
اللهـمعجـللولیڪالفـرج
کپی باذکر صلوات
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#سوال_مهدوی ۱۱ خداوند در آیه زیر (سوره انبیاء،آیه ۱۰۵-۱۰۶)به کدام مورد اشاره می کند ؟ {أَنَّ الْأ
#پاسخ_سوال_مهدوی ۱۱
{أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ* إِنَّ فِي هَٰذَا لَبَلَاغًا لِقَوْمٍ عَابِدِينَ} بندگان صالح من وارث زمین خواهند شد،در این ابلاغ روشن برای جمعیت عبادت کنندگان است .
در پاره ای از روایات که در کتابهای حدیثی سنی و شیعه نقل شده، به صراحت این آیات به امام مهدی [علیه السلام] و یاران ایشان تفسیر شده است؛ بنابراین بر اساس آیات و روایات امام زمان [علیه السلام] و یاران آن حضرت مصداق منحصر به فرد این آیه هستند.
#سوال_مهدوی ۱۲
چندتا از ویژگی ها و خصایص حضرت مهدی [علیه السلام]بگویید🙏
جواب خود را به صورت توضیح هرچند کوتاه در شخصی (pv) بگوئید [🗒] 🙏 ↯
@Mymaster
منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
4_5886226943723964829.mp3
6.65M
‹🌿🌸›
جـان علـے جـانـان علی
جــان سنہ قـربان علی
🎤 آسـیدرضانریمانی
#میلاد_امام_علی | #روز_پدر
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
📸| #پروفایل_دلبرانہ
خوشـا بہ حال دل ما کہ پـــدری همچون شما داریم😌:))
پـدر دلبر و مہربان حقگویانِ عالم روزتان هزاران بار مبااارڪ🌸'!
#میلاد_امام_علی | #روز_پدر
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
⸤🌸💚⸣
امیرالمؤمین علے{علیہالسلام}:
مݩ در میـاݩ شمـا همچـوݩ چـراغے در تـاریڪے هستـم؛ هـرڪس بہ سوے آݩ چـراغ روے آورد و در ڪݩارش بݩشیـند از ݩـورش بہرهمݩـد مےگـردد🌷✨
#شهید_علاء_حسن_نجمه🦋
#برادرم_علاء 🌿
#ســلام_الي_علاءالغالے 🌻
#ساخټ_خودمونہ 🌟
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#ختمقرآن
به نیت فرج صاحب الزمان [عجل الله]هست و هدیه به امام علی[علیه السلام]🌼
مهلت خوندن :تا دوهفته دیگر🍀
یه ختم کامل کردیم🌱
امادرختمدومیجزهای زیر مانده است👇
جزء۳
جزء۴
جزء۶
جزء۷
جزء۸
جزء۹
جزء۱۱
جزء۱۴
جزء۱۸
جزء۱۹
جزء۲۰
جزء۲۱
جزء۲۲
جزء۲۳
جزء۲۴
جزء۲۵
جزء۲۷
جزء۲۸
هرکدام را خواستید در شخصی اعلام کنید تا دیگران جز شما را برندارند 🙏
@Mymaster 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
31 روز تـا میلاد باسعادت
حضرتولیعصرارواحنافداه✨🦋
📆#روزشماࢪ | #نیمه_شعبان 💐
#روز_شمار_نیمه_شعبان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⸤🌸💚⸣ امیرالمؤمین علے{علیہالسلام}: مݩ در میـاݩ شمـا همچـوݩ چـراغے در تـاریڪے هستـم؛ هـرڪس بہ سوے آݩ
مادࢪمفاطمہباشدپدرمشاھنجف
هࢪدوعالمبہفدا؎پدرومادرمݩ(؛😍👌
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت62 روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزونش خیره مونده بود. نمی دون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت63
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش وچند بار، تو مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بود...
در آخر، محسن به طرفشون اومد.
_سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
_سلام حاج آقا! خیلی ممنون!
ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
_مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش و پایین انداخت.
_دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
_اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت.
شهاب که به زور جلوی خنده اش و گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشینه.
مهیا به سمت آشپزخونه رفت.
خانواده ها حرف هاشون و شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی و بلند کرد.
و با صدای مادرش که صداش کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی و بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف و روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
_میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند.
اصلا جاش نبود، که این حرف و بزنه. شهاب عصبی دستش و مشت کرد و
مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دونست چه بگه.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی تونست مریم و شرمنده ببینه؛ لب هاش و تر کرد.
_شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
_چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
_جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع و آروم کنه گفت:
_شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش و پایین انداخت. چشماش پر از اشک شدند؛ اما به اونا اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش و پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی و جلوی مهیا گرفت.
مهیا با دست آروم چشماش و پاک کرد و با
لبخند رو به مریم گفت:
_ممنون نمی خورم!
مریم آروم زمزمه کرد:
_شرمندتم مهیا...
مهیا نتونست چیزی بگه، چون می دونست فقط کافی بود حرفی بزنه، تا اشک هاش سرازیر شن...
ولی مطمئن بود،حاج حمید بدون دلیل این حرف رو نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:مهیا، سرش و پایین انداخته بود و به هیچکدوم از حرف هاشون توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن و نداشت.
ولی هرکی بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگه کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن و جواب داد.
_الو...
_بفرمایید...
_الو..
_مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس و قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش و قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
_عقده ای...
سرش و بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستاش شوکه شد.
نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج بشه اما کنجکاو شد....
به پاتختی نزدیک شد.
عکسی که روی پاتختی بود و، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی اومد که کجا اونو دیده .
عکس و سر جاش گذاشت
که در اتاق باز شد...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت63 مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش وچند بار، تو مراسم ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت64
_به به! چشم و دلم روشن!
دیگه کارت به جایی رسیده
که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس و سرجاش گذاشت.
_نه به خدا! من می...
_ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
_فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.
_درست صحبت کن!
_درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
_نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
_چیه؟!
داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
_می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا اورد.
_اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش و ببازد. دستی به روسریش کشید.
_مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
_خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
_اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگع؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
_پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
_چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش و بده؛ شهاب به حرف اومد
_این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق و ترک کرد.
مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
_چـ...چرا دروغ گفتید؟!
_دروغ نگفتم، فقط اگه این چیز و بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکون داد.
_ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...
شهاب نذاشت مهیا ادامه بده.
_نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگه ای تواتاق نبود.
مهیا نمی دونست، که چرا استرس گرفته بود.
کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دونست سوالش و بپرسه، یا نه؟!
لباش و تر کرد و گفت:
_میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هاش بود؛ گفت:
_بله بفرمایید.
_این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هاش از کار وایستادند...
به طرف مهیا برگشت.
_شما از کجا میدونید؟!
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب و نداشت، سرش و پایین انداخت.
_اون روز که چفیه رو به من دادید؛ مریم برام تعریف کرد.
شهاب با خودش می گفت، که اون مهیای گستاخ که تو خیابان با اون وضع دعوام می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آروم کجا!!!
به طرف عکس رفت...
و از روی پاتختی عکس و برداشت.
_آره... این مسعوده...
دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
من البته به شما عرض کنم :
عزیزان من، این محبت دوطرفه است . من هم به عنوان پدر پیر شما، دلم سرشار از محبت شما جوانان است .
روزتون مبارک پدر دانای سرزمینم💚
#روز_پدر
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
- #یاغریبالغـربـٰا✨ زلال عطر رضا'؏ مےوزد ز جانب طوس ، هوا هواۍ زیارت، زیـارتِ مخصوص❤️(: "أَلسَّلٰ
💔
گریه کردم دست بر سینه به سمت مشهدش
گفتم که من
آبرو بردم! خطا کردم! غلط کردم بیا بگذر ز من
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
>•🌸•< عشقاسٺاینڪہیڪنفرآغازمےڪند هرروزصبحرا بہهواۍسلامٺو..!✨(: • #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_
بیایید ندای « هَـل مِن ناصِـر یَـنـصُـرُنـي » حسین زمان، حضرت مهدی(عج) را در صحرای کربلای غیبت لـبَّـیـک بگوییم!
•
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #حدیث
🔅 امام زمان علیه السلام:
🔹 برای تعجیل در فرجم بسیار دعا کنید که همان فرج شماست.
📚 الغيبة (للطوسی) ج ۱، ص ۲۹۰
کمال الدين و تمام النعمة ج ۲، ص ۴۸۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
30 روز تـا میلاد باسعادت
حضرتولیعصرارواحنافداه✨🦋
📆#روزشماࢪ | #نیمه_شعبان 💐
#روز_شمار_نیمه_شعبان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج