۹ اسفند ۱۴۰۰
#دانستنی_مهدوی
تفسیر آیه (کهیعص)سورهمریمآیه۱
شخصی از امام حجت [علیه السلام] سوالی پرسید که یابنرسول ! مارا از تاویل (کهیعص)که از حروف مقطعه است، با خبرسازید؟
و حضرت در جواب به او فرمود:
این حروف از اخبار غیب است که خداوند متعال بنده[ونبیخود] زکریا [علیه السلام] را بر آن غیب مطلع گردانید.
داستان از این قرار است که روزی پروردگار عالم داستان شهادت حسین [علیه السلام] را برای حضرت زکریا تعریف و نقد کردو آنگاه تفسیر (کهیعص) را برایش اینگونه بیان نمود:{کاف} نام کربلا،{ها} شهادتخاندانحسین[علیه السلام]،{یا}یزید ملعون و ظالمی باعث به شهادت رسیدن حسین[علیه السلام] بود، {عین}عطش حسین و اصحاب او در روز عاشورا و {صاد}صبر و پایداری و بردباری حسین[علیه سلام] وقتیزکریا داستان حسین[علیه السلام]را شنید، تا سه روز با سوز و گداز در محراب مسجد به گریه و زاری پرداخت و حتی مردم را به نزد خود نمی پذیرفت.
#معرفتی | #شناخت_امام_زمان
۹ اسفند ۱۴۰۰
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
دنیابہچہدرۍمیخوره وقتےحریفبغضتوگلومنمیشہ. . ! #آقـاجانمے #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #ا
#دلتنگی...
آرزو داریم تا آرزو !!!
و چہ آرزویی قشنگ تر از آرزوی حرمت :)❤️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
•'🌱'•
•'🌱'•
کجایی ای کمیل استجابت!
بیا، دستم پر از «امّنیجیب» است...
•
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
17 روز تـا میلاد باسعادت
حضرتولیعصرارواحنافداه
📆#روزشماࢪ | #نیمه_شعبان
#روز_شمار_نیمه_شعبان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
سلامـ علیکم👋
مبعث حضرت بدرالدجے(ص) را به همه شما عزیزان تبریک عرض میکنم ..🎊🌸 ان شاالله عیدے خوبے از حضرت رسول (ص) بگیریم..🙂💚
امروز براے فرج فرزندشون هم دعاکنیم و امیدوارم که برگه شهادت ماهم درهمین شب ها امضا بشه🙂💚
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید اسٺ و هوا شمیم جنت دارد 🌸✨
نام خوش مصطفی حلاوت دارد 😍
با عطر گل محمدے و صلواٺ💞
این محفل ما عجب طراوت دارد:)
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#برادرم_علاء
#ســلام_الي_علاءالغالے
#ساخټ_خودمونہ
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت71 ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت72
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دست سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دونست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش و جلب کرد. دست سارا را رو گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشون اومد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش رو تکون داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا اونو تو سایز مناسب برایشون بیارن.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش و جلب کردند.
تصمیم گرفت اونو بخره.
به فروشنده گفت، که اونا رو ، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر براش بیارن.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا رو جلوش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم بهش معرفی کرده بود هم برداشت که بخره.
به طرف صندوق رفت و خریدها رو حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخوریم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتونه با گفتنش بحث سمت سفر شهاب بکشه. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان اومد و سفارشات و روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس و روی پیتزاش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه رو می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه رو قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش و جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا رو می دید، که در حال تکون خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب تو اون حالت اونو دیوونه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه نده...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
۱۰ اسفند ۱۴۰۰