eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
499 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری | عید مبعث 🎈💚 💐❤ این زمزمه عشقه که تو غار حرا پیچیده✌ 🎧 سید رضا نریمانی | 🎉🎈 💐بعثت احیاگر ارزش انسان ها محمد مصطفی (ص) مبارک💐🎈🎉 😍🌷❤️
••🥀🕊🌱•• تہ‌صف‌بودم، بہ‌من‌آب‌نرسید. بغل‌دستیم‌لیوان‌آبش‌را‌داد‌دستم. گفت‌من‌زیاد‌تشنہ‌‌ام‌نیست. نصفش‌را‌تو‌بخور. فرداش‌شوخے‌شوخے‌بہ‌بچہ‌ها‌گفتم از‌فلانےیاد‌بگیرید، دیروز‌نصف‌آب‌لیوانش‌را‌بہ‌من‌داد. یکے‌گفت: لیوان‌ها‌همہ‌اش‌نصفہ‌بود... :) ♥️ 𝒋𝒐𝒊𝒏↴ 「@alahassanenajmeh🥀」
دعای‌حضرت‌مهدی[علیه‌السلام]درباره‌شیعیان پروردگار ! شیعیان ما از پرتو نورِ وجودِ ما و باقیمانده سرشت خلق شده اند؛ اما همین شیعیان به خاطر مغرور شدن به دوستی با ما و داشتن ولایت و از روی بی توجهی گرفتار گناهان بسیاری گشته‌اند. حال اگر گناهانی که آنان انجام داده‌اند، جزو گناهانی است که بین تو و آنها باید حل شود،پس به خاطر ماآن ها را ببخش و ما هم از آنها راضی هستیم و اما اگر گناهانی که آنان انجام داده‌اند؛ [یعنی‌حق‌الناس‌را]جزو گناهانی است که بین این خودشان است و باید حق دیگران پرداخت شود، برای پرداخت بدهی آنان، از خمسی که در اموال برای ما مقرّر کردی؛ به عنوان تقاص و تاوان بدهی آنان برداشت کن و به طلب‌کاران آنها بده و آن شیعیان را وارد بهشت از آتش جهنم دور شد و آنها را با دشمنان نما و از آتش جهنم دور ساز و آن ها را با دشمنان ما که گرفتار غضب تو هستند در یک مکان قرار نده.
و به خدایے که جانم ازاوست، توآرام جان منے...🙂♥️ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
41.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مبارك‌است‌به‌خلق‌خدانبوت‌تو💚🌿! •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
تفسیر آیه (کهیعص)سوره‌مریم‌آیه۱‌ شخصی از امام حجت [علیه السلام] سوالی پرسید که یابن‌رسول ! مارا از تاویل (کهیعص)که از حروف مقطعه است، با خبرسازید؟ و حضرت در جواب به او فرمود: این حروف از اخبار غیب است که خداوند متعال بنده[ونبی‌خود] زکریا [علیه السلام] را بر آن غیب مطلع گردانید. داستان از این قرار است که روزی پروردگار عالم داستان شهادت حسین [علیه السلام] را برای حضرت زکریا تعریف و نقد کردو آنگاه تفسیر (کهیعص) را برایش اینگونه بیان نمود:{کاف} نام کربلا،{ها} شهادت‌خاندان‌حسین[علیه السلام]،{یا}یزید ملعون و ظالمی باعث به شهادت رسیدن حسین[علیه السلام] بود، {عین}عطش حسین و اصحاب او در روز عاشورا و {صاد}صبر و پایداری و بردباری حسین[علیه سلام] وقتی‌زکریا داستان حسین[علیه السلام]را شنید، تا سه روز با سوز و گداز در محراب مسجد به گریه و زاری پرداخت و حتی مردم را به نزد خود نمی پذیرفت. |
+ اعمال مبعث.↻ حدیث‌_عشق🧡 [یادمون‌نࢪه‌رُفقا]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیـدڪم‌مبـروڪ‌رفـقـا💛'.
سلامـ علیکم👋 مبعث حضرت بدرالدجے(ص) را به همه شما عزیزان تبریک عرض میکنم ..🎊🌸 ان شاالله عیدے خوبے از حضرت رسول (ص) بگیریم..🙂💚 امروز براے فرج فرزندشون هم دعاکنیم و امیدوارم که برگه شهادت ماهم درهمین شب ها امضا بشه🙂💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید اسٺ‌ و هوا شمیم جنت دارد 🌸✨ نام خوش مصطفی حلاوت دارد 😍 با عطر گل محمدے و صلواٺ💞 این محفل ما عجب طراوت دارد:) •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت71 ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت72 _قشنگه؟! مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دست سارا بود؛ انداخت. _آره...قشنگه... _پس همین رو براش میگیرم. سارا به طرف صندوق رفت. از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دونست، شهاب دقیقا کجا رفته بود. فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد. ــ بریم مهیا... مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند. _تو چیزی نپسندیدی؟ _نه! مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش و جلب کرد. دست سارا را رو گرفت و به داخل مغازه رفتند. با ورودشان بوی گلاب به استقبالشون اومد. مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود. مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد. _مهیا، اینجا چقدر قشنگه... مهیا، با لبخند، سرش رو تکون داد. _آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟! سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت. عبای لبنانی خیلی زیبایی بود. _وای! خیلی قشنگه! مهیا به فروشنده گفت، تا اونو تو سایز مناسب برایشون بیارن. نگاه دیگری به چادر ها انداخت. چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش و جلب کردند. تصمیم گرفت اونو بخره. به فروشنده گفت، که اونا رو ، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر براش بیارن. _مهر کجا باشه؟! مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت: _کربلا! فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا رو جلوش گذاشت. مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم بهش معرفی کرده بود هم برداشت که بخره. به طرف صندوق رفت و خریدها رو حساب کرد. _آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد. _آره...بیا بریم شام بخوریم. _باشه. به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد. _مهیا؟! _جانم؟! _چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟! _نه! _نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی! _نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم! سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد. مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتونه با گفتنش بحث سمت سفر شهاب بکشه. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید. _بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست. مهیا، سریع به طرفش برگشت. _آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟! _ماموریت! _چه ماموریتی؟! ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره! _سوریه رفته دیگه؟! گارسون به طرفشان اومد و سفارشات و روی میز چید. مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت: _الان چه وقت اوردن غذا بود؟! سارا، در حالی که سس و روی پیتزاش می ریخت گفت: _نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره! مهیا با کنجکاوی پرسید: _چه اتفاقی؟! سارا که داشت لقمه رو می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند. مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد. _ایِ کوفت بخوری...حرف بزن! سارا لقمه رو قورت داد. _آروم دختر...چته؟! _خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه! _باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش! مهیا شوکه دستش و جلوی دهانش گذاشت. _همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟! _تو از کجا میدونی؟! مهیا هول کرده بود. _شنیدم. _آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده... مهیا، دیگر صدایی نمی شنید.... فقط لب های سارا رو می دید، که در حال تکون خوردن هستند... حالش اصلا خوب نبود. تصور شهاب تو اون حالت اونو دیوونه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه نده... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت72 _قشنگه؟! مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دست سارا بود؛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت73 _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگن. _اومدم! مهیا، کش چادر رو روی سرش درست کرد. کیفش و برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. نزدیک مسجد، شهین خانم و محمد آقا، رو دیدند. با اونا احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم رو گرفت که شهین خانم گفت. _مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش و پایین انداخت. نمی تونست بگه، که نمی تونه نبود شهاب و در اون خونه، تحمل کنه. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز وایستادند. _الله اڪبر... _الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. _مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... _باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش و بالا اورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش و زمزمه کرد: _کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد... سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها رو زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف اونا رفت. _کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. _ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: _زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگه مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت اونو نمی شناخت. _م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! _عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. _میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! _آهان...آره! آره! مهیا، به روش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. _بی زحمت حساب کنید! _قابل نداره خانم رضایی! _نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش و گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون اومدن، اونا چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. _بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به اون روز های نحس برگرده؛ می خواست اعتراضی کنه که احمد آقا پیشدستی کرد. _به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرومی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از اونا دور شدند... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت73 _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگن. _اومدم! مهیا، کش چادر رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَود💗 پارت74 مهیا، دو کاسه ی بستنی و روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. _خب بگو... _چی بگم؟! _چطوری چادری شدی؟! مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد. _چادری شدنم اتفاقی نبود! بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم. زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کنه. _راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! _آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! _مثل اینکه صولتی بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشماش و بست. _پسره ی آشغال... _چته؟! چیزی شده؟! _نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق و داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد. _از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش و بالا آورد! ــ چرا؟!! _یادته با یه پسری دوست بود؟! _کدوم؟! _همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست. _خب... بعد... ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. _خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟ _نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد.... تا سر کوچه قدم زدند. دیگه باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد. _خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. _مرسی عزیزم! مهیا لباش و تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟! زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا رو بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر! مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش و بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در رو باز کرد و به سمت بالا دوید . وارد خانه شد. سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق و مرتب می کرد. مهیا چشماش و بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست و پاک کرد. لباس هاش و عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود و برداشت و در طاقچه نشست و شروع به خوندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. اونقدر مهو خوندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ شب بود. نگاهش و به طرف پنجره اتاق شهاب چرخوند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار و برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: آشفته دلان را همه شب نمیبرد خواب ... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
•|🐬🦋|• سلام مولای‌من...✨ آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد🙏 شاید دعای مادرت زهرا بگیرد...🦋 آقا بیا تا با ظهور چشم هایت👁 این چشم های ما کمی تقوا بگیرد...❤️ 🦋🐬¦➺ ••❥︎ 🐬🦋¦➺ ••❥︎ ـ ـ ـ ــــــــ❁ــــــــ ـ ـ
زمان ظهور اگرچه اصل ظهور و نشانه های نزدیک شدن آن از امور مسلم و قطعی است؛ ولی بنا به مصالحی، زمان ظهور مشخص نشده است و هیچ کس جز خداوند از وقت دقیق آن آگاه نیست. بارها اصحاب از امامان (علیه السلام) درباره زمان خروج قائم (علیه السلام) پرسیدند، ولی آنان له صراحت از مشخص کردن آن نهی کرده اند و زمان ظهور را همچون علم قیامت ،منحصر به خدا دانسته اند. فضیل از امام باقر (علیه السلام) پرسید: آیا برای ظهور، وقت معین شده است؟ امام سه بار فرمود :{کذب وقاتون} کسانی که وقت تعیین می‌کنند، دروغ می‌گویند .نیز آمده است: کُمِیت از آن حضرت پرسید:چه وقت حضرت مهدی(علیه السلام) ظهور می کند؟ امام فرمود:از پیامبر (صلی الله علیه و آله) نیز همین مطلب پرسیده شد. حضرت فرمود: مَثَل‌ظهور مهدی (علیه السلام) همچون برپایی قیامت است، کسی جز خداوند از وقت آن آگاه نیست مهدی نمی‌آید !مگر ناگهانی . البته در برخی از روایات به گونه ای سربسته زمان ظهور اشاره شده که آن روایات نیز وقتی معین نمی کنند، بلکه به گونه ای نشانه های ظهور را بیان می کنند، مانند:[مهدی(علیه السلام)قیام نمی کند؛ مگر در سال‌های فرد، سال اول، سال سوم ،سال پنجم ،هفتم،نهم، یا روز شنبه دهم محرم یا در بیست و سوم رمضان منادی ندا می دهد و مردم به سوی مهدی(علیه‌ السلام)فرا می‌خواند‌]. بنابراین ،امام مهدی(علیه السلام) در پاسخ به سوالی که از ایشان پرسیده شد، چه زمانی ظهور میکنید؟ فرمودند: حالا وقت ظهور نیست،مدتی تا آن وقت مانده است، خداوند حوصله دارد؛ ولی شما [مردم] عجله می کنید. امر ظهورم: ۱- پس از غیبتی بسی طولانی. ۲- قساوت دل های مردم دوری آنها از حقایق . ۳- فراگیر شدن ظلم و جور در دنیا، خواهد بود. [ همچنین] امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و در رابطه با تعجیل فرج، بسیار دعا کنید که فرج شما نیز بستگی دارد.