فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هَـرچہدارَمزِحُسِیـناَسـت😍♥️
#یڪروزتـٰاولـٰادتاربـٰابم😌
𝒋𝒐𝒊𝒏↴
「@alahassanenajmeh🥀」
...:
هروقتیکۍگفتیِہدهدقیقہ
درموردامامزمان(عج)حرفبزن،
بہتتہپتہنیفتادۍوراحتدرمورد
امامزمان(عج)گفتۍ!
همونموقعاسمخودتوبزارمنتظـر🖐🏻
#امام_زمان
--------------
@alahassanenajmeh
:)💔
تمـامگرفتارۍهاۍمــا
درهمیننـامهـاهستند
واینرا #شهیــدگمنام
خوبفهمیدهاست !!💔🚶🏿♂
#شهیدانه
#امام_زمان
--------------
@alahassanenajmeh
...:
یه کم گناه ترک کنیم لذت نمازو بچشیم!
گناه، لذت شیرینِ نمازو ازمون میگیره...💔🚶🏿♂
#والا
#امام_زمان
--------------
@alahassanenajmeh
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
توخداراديدۍ ومنهوارا توعاشقۍڪردۍوپروازنمودۍ ومندرجاماندم توبرندهازرفتنتشدۍ ومنشرمندهازبو
ميخواھمت شھید...!💔
ولے خیلے دورم از تو و نگاهت!
نه دستم به دستانت ميرسد🥀
نه چشمانم به نگاهت...
کاش چاره اے کنے برادر :)
#برادرشھیدم🎈
#شهید_علاء_حسن_نجمه🌿'
#نجوا_با_شہدا⚘
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
[🧡🎻]
-
اختِلآفۍستمیٰآنِچَشموقَلَـم❛
مۍنِویسَم˺؏ِـشق˹ وَمۍخٰوآنَم˺حُسِین˹
-
•
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈مهمترین سوال قیامت
⭕️با امام زمانت چه کردی؟؟؟؟؟
☄تویی که ادعا داری اگر زمان #امام_حسین رو درک کرده بودی به ندای هل من ناصر ینصرنی جواب داده بودی و تو سپاه حضرت شمشیر میزدی ؟حالا بگو ،فکر کن با امام زمانت چه کردی؟؟؟؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
... مَتےٰ تُرانٰا وَ نَراكَ ...
دَردَم نَدیدنـ نیسٺ!
به خود می پیچَمـ از اینکہ تو را می بینَم ولی نمی شناسمَت درسٺ مِثل یوسف ؑ
اَللـهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـرَج
#ندبه
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَود💗 پارت74 مهیا، دو کاسه ی بستنی و روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت75
_ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد....
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه رو رد تماس زده بود...
چادرش و مرتب کرد؛ کیفش و برداشت؛ و گفت:
_مامان بریم؟!
_بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در و براشون باز کرد.
محمد آقا، خونه نبود و چهار نفر تو پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت وجلویشون گذاشت.
_بشین مریم! حالت خوب نیست.
_نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
_پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
_چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود.
_محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش و روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
_خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه
مهیا، اشاره ای به مریم کرد.
بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
_چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
_خبری از شهاب، نیست..
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش و به میز گرفت، تا نیفته.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی اومد، به مریم دلداری نده.
با لبخندی که نمی تونه اسم لبخند و روش گذاشت...
کنار مریم نشست و اونو تو آغوش گرفت.
_عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون اومد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
_ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
_انتظار زیادی نیست! حقته!اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
_نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
_بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زدبوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_مرسی مهیا جان!
_خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه...
_کجا؟! زوده!
_نه دیگه بریم... الان بابام هم میاد.
مریم بلند شد.
_تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همونجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
_بریم مهیا جان؟!
_بریم...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕