❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 خوب را از بد نمےسازد جدا، وقت کرَم گفته #ارباب_غریبم جنس در هم بهتر است #صلیاللهعلیکیامعزال
-
هرکھآمددرخـٰانھتوآقاشد . .
نازعشـٰاقکشیدنزِمرامحسناست(: !
#سوال_مهدوی ۹
در القاب حضرت مهدی {عجل الله تعالی فرجه الشریف} لقب امام عصر یا ولی عصر به چه معناست ؟
۱-اشاره به سراسر تاریخ بشر دارد.
۲-اشاره به انسان های کامل دارد که عصاره هستی است.
۳-یعنی قسمت خاصی از زمان ؛مانند عصر ظهور اسلام یا عصر قیام مهدی موعود{علیه السلام}
۴-همه موارد
جواب مورد نظرتان را یا در لینک زیر علامت بزنید یا در شخصی(pv)ارسال کنید. [🗒] ↯
https://EitaaBot.ir/poll/sg8xe9
@Mymaster
منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
#دلتنگۍ 🙂
یا صاحب الزمان،دلم《آرامش》وارونه میخواهد...
دلم 《شمارا》میخواهد:)
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#پیشنهاد🌸
از ۱۸ بهمن تا ۲۷ اسفند فرصت خوبی است برای گرفتن چله (صلوات،زیارت آل یاسین،زیارت عاشورا،خودسازی و...) که ختم به نیمه شعبان می شود🍀
#التماس_دعا🌼
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت54 _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت55
کلاس ها تا عصر طول کشیدند....
همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد از زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند.
هوا تاریک شده بود.
اینبار همراه ها جابه جا شده بودند
نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا اومده بود.
مهیا هم بی حوصله سرش و به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکون های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می اومد، مهیا چشماش و باز کرد ماشین وایستاده بود. هوا تاریک شده بود....
مهیا از جاش بلند شد.
_چی شده دخترا؟!
_ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشون بود.
به سمت نرجس رفت....
_من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی و زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد.
تو بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین و راه بندازند!...
شهاب رو به نرجس گفت.
_لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
_همه هستند!
اتوبوس حرکت کرد....
شهاب سر جاش نشسته بود. اردو با دانش آموزان اونهم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
می خواست به عقب برگردد تامهیا رو ببینه. اما به خود تشر زد و سرش و پایین انداخت. تا یه به مهیا فکر نکنه سر جاش نشست و تکونی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخوره.
مهیا دستانش و با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد...
که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی زیر لب گفت...
شهاب در رو باز کرد....
دانش آموزا یکی یکی پیاده شدند، و با گفتن اسمشون شهاب تو لیست اسم هایشون و خط می زد. همه پیاده شدند.
نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس اونا رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با اون اتوبوس بود.
_یا فاطمه الزهرا!
به طرف نرجس رفت.
_نرجس خانم! نرجس خانم!
نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزا بود، به سمت شهاب چرخید.
_بله؟!
_خانم رضایی کجان؟!؟
نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع و به شهاب بگه.
_نم... نمی دونم!
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا تو اون بیابون مونده باشه؛ اونو دیوونه می کرد...
_یعنی چی؟!؟
مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!
مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش اومد.
_چی شده؟!
شهاب دستی به موهاش کشید.
_از این خانم بپرسید!!!
نرجس توضیح داد که مهیا تو بیابون موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامونده.
مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت.
_وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!
دانش آموزا با نگرانی اطرافشون جمع شده بودند.
زود گوشیش و درآورد و شماره ی مهیا رو گرفت.
یکی از دانش آموزا از اتوبوس پیاده شد.
_مهیا جون کیفشو جا گذاشته!
شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!
محسن داد زد.
_کجا؟!
_میرم دنبالش...
_صبر کن بیام باهات خب!
اما شهاب اهمیتی نداد و پایش و روی گاز فشار داد....
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت55 کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
قسمت 56
مهیا به سمت جاده دوید....
با ترس و پریشونی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود...
و غیر از نور ماه نور دیگه ای اونجا رو روشن نمی کرد....
مهیا می دونست صداش شنیده نمیشه؛ اما بازهم تلاش کرد.
_سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.اون از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هاش و پاک کرد.
_نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به اونا زنگ بزند؛ سریع دستش و تو جیب مانتوش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود.
فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت اونا رو روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود...
پالتوشم تو اتوبوس جا گذاشته بود. نمی دونست چه کار کنه نه می تونست همونجا بمونه و نه می تونست جایی بره .می ترسید...
میترسید سر راه براش اتفاقی بیفته .احساس بی کسی می کرد. پاهاش از سرما و ترس، دیگه نایی نداشتند. سر جاش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
با صدای بلند داد زد:
_شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جاش وایستاد؛ و با دست جلوی دهانش و گرفت، تا صداش بیرون نیاید.
نمی تونست همونجا بمونه. آروم با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش و بغل کرد.
با ترس و چشمایی پر از اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛...
مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد.
طرف راستش یک تپه بود.
با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی داشت از تپه بالا می رفت با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پاش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد...
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشماش و با درد باز کرد!
سعی کرد بشینه؛ که با تکون دادن دست راستش از درد جیغ کشید.
دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس اورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگه حتی رمق نداشت از این تپه بالا بره ...
زانوهاش و جمع کرد و سرش و به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلوش از جیغ هایی که زده بود می سوخت.
پیشونیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی تونست بهش دست بزنه. دردش غیر قابل تحمل بود!
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
اون منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشه. زیر لب مدام اهل بیت و صدا می زد و به اونا متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند.
فاصله ی زیادی تا رسیدن به اونجا نمونده بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
_خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
_خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد.
سرش و پایین انداخت و زمزمه کرد...
_چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت.
احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
🌶| #بدون_تعارف
مـختصـربگـمانقـلابینیـستی
اگـهکهیـکبارهـمکهشـده
سخـنرانیحـضرتآقـارو
کامـلگـوشنکردهبـاشی...!!
حـالاهـیعکـسآقـاروبـزارپـروفایل
وتـصویرزمینـهگوشـیت
ازحـرفاشونخـطبگـیررفـیق
#جوانمـومنانقلابۍپلاسـتیڪےنباشـیم
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
سلام علیکم
بله چشم حتما ان شاالله مطالبی که از اساتید گرامی دریافت میکنم را زین بعد در غالب #معرفتی قرار داده و علاوه بر آن الحمدالله سعی بر این داریم که فیلم های کوتاه معرفتی یک دقیقه ای قرار دهیم 🕊
سپاس از نظر دهی تون 🍀
#با_ما_همراه_باشید 💐
#سلام_امام_زمانم😍✋
حلالتماممشڪلاتےا؎عشق
تنهاتوبهانہ؎حياتےا؎عشق
برگردڪہروزمرّگےماراڪشت
الحقڪہسفينةالنجاتے ا؎عشق
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
🏷#معرفتی
#شناخت_امام_زمان
حاج اسماعیل دولابی میفرماید:
ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم.
ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است، ما گم و غائب شده ایم
از حضرت فاطمه « سلام الله علیها » روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند:
امام همچون کعبه است که ( مردم ) باید به سویش روند، نه آن که ( منتظر باشند تا ) او به سوی آنها بیاید.
تا ما نخواهیم، او نمی آید
کافیست از خودمان شروع کنیم .
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#سوال_مهدوی ۹ در القاب حضرت مهدی {عجل الله تعالی فرجه الشریف} لقب امام عصر یا ولی عصر به چه معناست
#پاسخ_سوال_مهدوی ۹
واژه《عصر》 برگرفته از سوره 《ولعصر》در لغت به معنای فشردن است .درباره واژه 《عصر》 که در این سوره آمده، میان مفسران اختلاف نظر وجود دارد، بعضی مفسران می گویند: مراد از《عصر》 در این سوره، وقت عصر است .عده ای دیگر ،《عصر》 را اشاره به سراسر تاریخ بشر دانسته اند. برخی دیگر، آن را اشاره به انسانهای کامل میدانند که عصاره هستی هستند. جمعی از مفسران 《عصر》را قسمت خاص از زمان، مانند عصر ظهور اسلام یا عصر مهدی موعود {علیه السلام} می دانند .
مفضل بن عمر می گوید: از امام صادق {علیه السلام} درباره این سوره سوال کردم ،
امام صادق {علیه السلام} فرمود: منظور از عصر ، عصر ظهور و خروج قائم {علیه السلام} است.
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌱 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
《وَالْعَصْرِ》عصر خروج القائم {علیه السلام }.
《إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ 》یعنی [اعداءنا].
《إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا》یعنی [بِآیَاتِنَا]
《وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ》یعنی [بمواسات الاخوان]
《وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ》یعنی [بالامامه] 《وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ 》یعنی [فی الفتره].
منظور از عصر، عصر ظهور و خروج قائم {علیه السلام}است. انسان در زیان و خسران است، یعنی دشمنان ما در زیانند؛ مگر آنان که ایمان آورده اند و کارهای نیک انجام دادند، یعنی با مواسات برادران دینی و یکدیگر را به حق و امامت ما را اهل بیت پیامبر {صلی الله علیه و آله} سفارش کردند و یکدیگر را به صبر سفارش کردند.( یعنی در دوران فترت (زمان غیبت که عقاید مردم سست می شود).
بنابراین امام عصر بودن آن حضرت، به معنای آن است که حضرت در زمانی که تنها خداوند از آن آگاه است خروج خواهد کرد و او شخصیت اول مورد توجه در آن عصر است ، پس او صاحب عصر می باشد.
#به_امیدظهور #اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ| روز شمارنیمه شعبان
💠 ۳۸ روز
🔶️ برای عهدی بزرگ در نیمه شعبان آیا آماده ای ؟
🎊 روز ولادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی صاحب الزمان نزدیک است. 🎊
🌤اللّٰھـُم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌤
#روز_شمار_نیمه_شعبان
#انتظار_و_مهدویت
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت 56 مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشونی به دو طرف جاده نگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
قسمت57
به سمت همون مسیر دوید....
و همچنان اسم مهیا رو فریاد می زد.
یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.
اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود.
دستش واز تو کتش در اورد، تا به محسن زنگ بزنه، که برای کمک با چند نفر بیاید.
موبایلش و درآورد. اما اونجا آنتن نمی داد.
بیسیمشم که جا گذاشته بود....
نمی دونست باید چکار کنه.
حتما تا الان خانواده مهیا قضیه رو فهمیده باشند...
دستانش و تو موهاش فرو برد و محکم کشید.
سر دردِ شدیدش اونو آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف و ببینه...
با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد.
مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بالای تپه تو خودش جمع شد. دستش و رو دهنش گذاشت و شروع به گریه کرد.
شهاب به اطرافش نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید چون هوا تاریک بود؛
نمی تونست درست ببینه.
با ناامیدی زمزمه کرد...
_مهیا کجایی آخه...
بعد با صدای بلندی داد زد:
_مـــــهـــــــیـــــــــا...
مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد!
نور امیدی تو دلش شکفت.
مطمئن بود صدای شهابِ. صدایش و می شناخت.
نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب اونجا نبودند. می خواست بلند شه ، اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش و گرفت.
سعی کرد شهاب و صدا کنه ، اما صداش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.
نمی دوتست چیکار کنه. اشکش دراومده بود.
با ناامیدی با پا به سنگ های جلوش زد؛ که با سر خوردنشون صدای بلندی ایجاد شد.
شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت..
شهاب صدای هق هق دختری رو شنید.
_مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟!
مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صداش بلند باشد گفت:
_سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون!
شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت...
_از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...
شهاب سریع خودش و به مهیا رسوند.
با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد.
_حالتون خوبه؟!
مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمای شهاب خیره شد!
_توروخدا منو از اینجا ببر...
شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش و پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد.
صلواتی و زیر لب فرستاد.
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش و در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشه، اورکتش رو روی شونه های مهیا گذاشت.
_آخ... آخ...
_چیزی شده؟!
_دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!
شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
_آروم آروم از جاتون بلند بشید.
شهاب با دیدن چوبی اونو برداشت و به مهیا داد.
_اینوبگیرید تا کمکتون کنه...
با هزار دردسر از اونجا خارج شدند...
شهاب در ماشین و برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.
شهاب بخاری و براش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.
مهیا از درد دستش گریه می کرد.
شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛
گفت:
_مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید...
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطوری باهاش صحبت کنه، جواب داد:
_سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم دستشویی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفاش پشیمون شده بود، او حق نداشت با اون اینطور صحبت کنه.
_معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهیا فقط سرش و تکون داد.
_چطوری دستتون آسیب دید؟!
_از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری اون تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم و گرفت.
_سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم.
_خونه ما؟!
_باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
_نه چیزی نشده!
_خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا...
گوشی رو قطع کرد...
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشون زده نشد...
_پیاده بشید.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت57 به سمت همون مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا رو فریاد می زد. یک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت58
_آرومتر خانم!
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
_تموم شد.
مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
_کارتون تموم شد؟!
_آره!
_خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت....
بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
_سید...
_بله؟!
_مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین و روشن کرد.
_بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظرن...
_وای خدای من!
_مریم مادر، زود آب قند و بیار...
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
_مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهلا خانم با پریشونی اشک هاش و پاک کرد.
_پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان و به دست مادرش داد
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
_دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آروم کنه . مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا تو حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی رو براش توضیح می داد؛ سرش و تکون می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش و بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان براش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشماش و باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
_اومدند!
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشونی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها رو نداشت، پس سرش و پایین انداخت.
با صدای مهلا خانم همه به خودشون اومدند.
_مادر جان! چی به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و اونو محکم تو آغوش گرفت.
مهیا از درد چشمانش و بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:
_خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
_یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
_این زخم ها برا چیه؟!
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو اومد.
_مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند....
احمد آقا جلوی دخترش وایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش و پایین انداخت.
_شرمنده حاجی!
_نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه....
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد،
مهیا دیگر نتونست حرفش و ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا اومد.
_احمد آقا! صلوات بفرست...
این چه کاریه؟!
محسن، سرش و پایین انداخت
و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
سلام و عرض ادب خدمت تمام مهدیاران عزیز ...
یه سوال از همگی میکنم شما هم لطف کنید در ناشناس پاسخ بدید 🙏
فکر میکنید که ....
چی شد عاشق امام زمان شدید؟ چطور شد که مهر آقا به دلتان افتاد ؟ از کجا فهمیدید عاشق امام شدید ؟ کلا چگونه مهدوی شدید؟؟
جوابتان را در لینک زیر بفرستید👇
https://harfeto.timefriend.net/16443360034605
تا بفرستم برای افرادی که هنوز تو دوراهی قرار دارند🌱
مردی هنوز چشم به راه جواب ماست
یک کربلا مقابل هر انتخاب ماست
#سـلامـ پـدر مظلـومـ عـالـم✋🏻
#السـلام علیک یا حجـت ابـن الحسـن
نمیدانمـ |تو| کجایے🥀➺
ولے منـ اینجآ …
در انتظارِ تو جان دادهامـ :(
🕊| #امام_زمان
🌴| #السلامعلیڪیابقیھاللہ
صبحـت بخیـــر آقـای مهــربــانـــم💚
#سوال_مهدوی ۱۰
آیا صفت 《شریک القرآن》متخصص به امام زمان {عجل الله}است؟
۱-بله؛اختصاص به حضرت مهدی{عجل الله} است.
۲-خیر؛ این صفت بر دیگرپیشوایان معصوم {علیه السلام} اطلاق می شود.
جواب مورد نظرتان را یا در لینک زیر علامت بزنید یا در شخصی(pv)ارسال کنید. [🗒] ↯
https://EitaaBot.ir/poll/dj0ai
@Mymaster
منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ارزش خدمت به امام زمان عجل الله
👤 #استاد_شجاعی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
سلام و عرض ادب خدمت تمام مهدیاران عزیز ... یه سوال از همگی میکنم شما هم لطف کنید در ناشناس پاسخ بدی
سلام روزتون منور به لبخند امام زمان ارواحنافداه 🍀
بریم سراغ خوندن ناشناس ها ...
با عرض پوزش یکم تعداد پیام ها میره بالا🙏
سپاس گذارم 🙏
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
خیلی عالی 👌ان شا الله زین بعد هم میمونید🤲🌱
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مطلب تان واقعا مفید بود 🌷سپاس
از این مطالب اگر داشتید و خواستید به اشتراک گذاشته شود تا ماهم بهره من شویم در پی وی بفرستید🙏👇
@Mymaster