eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
494 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#عاشق_امام_خمینی شهید حاج علاء دیوانه وار عاشق راه وفکر و خط امام خمینی رضوان الله تعالی علیه بود و
شهید علاء نجمه رفقای زیادی داشت حتی به قول یکی از دوستان نزدیکش علاء به اندازه یک روستا رفیق داشت! در بین این رفاقت ها رفیق هایی که ازدستشون داد و شهید شده بودند رو هم داشت، شهید علاء خیلی خانواده شهدا رو دوست داشت و همیشه ب دیدار آنها میرفت و همیشه با بچه ها شهدا بازی می‌کرد تا کمی به انها خوش بگذرد و داغ بی پدری را فراموش کنند. علاء همیشه سفارش می‌کرد که فرزندان شهدا تنها نزارند و تا جایی که میتونند برای آنها کاری انجام دهند. ✅ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت60 شهاب نگاه آخر رو به بیرون انداخت پرده رو کشید و روی تخت نشست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت61 از صبح تا الان تو خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن و ترجیح داد از صبح انقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خونه خواهرش رفت مهیا بی هدف تو اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پاش به قالی گیر کرد و افتاد _آخ مامان پامم شکست آروم از جاش بلند شد _کیه _مریمم _ای بمیری مری بیا بالا مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا می اومد مهیا در رو باز کرد و روی مبل نشست... _چند بار گفتم بهم نگو مری _باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد _سلام _علیک السلام مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد _بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی _کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت _وا پات چرا قرمزه _اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتاد مریم زد زیر خنده _رو آب بخندی چته _تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی _اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پاش و بالا اورد و نشون مریم داد _این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد _خوبت می کنیم _جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟ _سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف و باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید _پاشو اینو بزن برام تو اتاقم _عکس چیو _عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد _چشم پاشدم به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت _چی شده _نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم به سرش کوبید _زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه _عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد _کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد _اینو بکن مریم عکس و کند... و عکس شهید همت و زد _مرسی مری جونم مریم چسب و به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش و پایین انداخت _مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد _چی گفتی تو مریم دستش و کشید _بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی _باکی؟؟؟ مریم سرش و پایین انداخت _حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت _محــســـن؟؟؟ مریم اخم ریزی کرد _من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی _جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی _تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن _وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد _من برم دیگه کلی کار دارم _باشه عروس خانم برو _نمی خواد بلند شی خودم میرم _میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد و برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد... متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش و گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش و باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت61 از صبح تا الان تو خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت62 روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزونش خیره مونده بود. نمی دونست چادر و سرش کنه یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشون چادر سرش کنه... اما از کنایه های بقیه خوشش نمی اومد. _مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد! _رفتم... تصمیم اش و گرفت روسری سبزش و لبنانی بست... و چادر و سرش کرد! به خودش تو آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش و برداشت و از اتاق خارج شد.... _من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. _وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هاش و پایش کرد. _نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. خداحافظ! _مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! _آره... به طرف در رفت.... اما همون قدم های رفته رک برگشت. _اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین اومد. در و باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم و طی کرد... آیفون و زد. _کیه؟! _شهین جونم درو باز کن! _بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش و تو حوض برد. _بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. _سلام! محمد آقا خوبید؟! _سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. _خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! _اینجان بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکون داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... _مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... _باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. _سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و اونو تو آغوش گرفت. _خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! _اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! _ارزش نداری اصلا! در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دونست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش و پایین انداخت. _سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! _سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا اومد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: _چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... _با همینکارات عاشقم کردی... کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش و جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشه و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. _آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده! شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. _قربونت برم! مهیا در رو زد و وارد اتاق شد. _به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. _به نظرتون لباسام مناسبه؟! مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: _عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... _عروس چقدر قشنگه! سارا هم آروم همراهی کرد. _ان شاء الله مبارکش باد! _ماشاء الله به چشماش!! _ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترا نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود. _مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: _وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دخترا، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش وایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
••🌿💚•• توبھ‌دنیاآمدۍ‌دلبر‌شوۍ افسرشش‌ماه‌‌ۍ‌لشڪرشوۍ میلآدحضرت‌علۍ‌اصغرمبارڪ♥️😍🎉 ‹♥🖇› •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
قلب نورانی، کدام است❓ 👌وقتی انسان امام زمان علیه السلام را به نورانیت بشناسد، نورانیت آن، تسلیم بودن قلب در برابر آن حضرت است و تسلیم بودن قلب ،تسلیم بودن اعضا و جوارح را به همراه دارد و انسان نمی تواند مدعی شود که قلب من تسلیم مقام امام علیه السلام است اما برخی از اعضا و جوارحش از فرمان امام علیه السلام تخلف نمایند که اگر چنین باشد به همان میزان که اعضا و جوارح تحت فرمان امام علیه السلام در نیامده اند نورانیت قلب انسان کم است مانند چشمی که ضعیف است و به مقدار ضعفش اشیا مقابل خود را واضح نميبيند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید شام سیه غیبت کبری به سر آید امید همه منتظران منتظر آید 🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
سلامی گرم به تمامی شما همسنگران همیشه آماده:)🌷 با یاری امام زمان ارواحنافداه یک تیم به نام 🌱ضربان مهربانی🌱 درحال کمک کردن به افراد نیازمند هست و روی کارشان بسیار مصمم هستند و این کار را با جدیت کامل انجام میدهند . کارهایی از قبیل👇 🍀پخت « هزار » پرس غذا برای نیازمندان 🍀برگزاری اردو جهادی برای مدرسه ی کودکان 🍀تهیه و پخش یک میلیون تومان لوازم تحریر برای دانش آموزان نیازمند 🍀قربانی وتوضیع گوشت بین نیازمندان و هزاران کار نیک و مفید برای نیازمندان و مستمندان فقط در جهت فرج و ظهور حضرت مهدی عجل الله است 🤲 این گروه از تمامی کارهایشان گزارش تصویری از کار دارند💐 اگر خواستید که شما هم در امر فرج کاری کرده باشید کافیست به آیدی زیر پیام بدید تا لینک گروه داده شود🍂 👇 @Mymaster برای اطمینان خاطر اگر خواستید بفرمائید تا گزارش کار را برایتان ارسال نمایم 👌
|•° ⭕️ راه نجات در آخرالزمان 💚 امام جواد علیه السلام فرمودند: 💜 (مهدی) را غيبتي است طولاني كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند، اهل شك و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند، گروهى به دروغ براي ظهور وقت تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند هلاك مى شوند، و اهل تسليم نجات پيدا مى كنند. 📚 كمال الدين ، ج‏ ۲ ،ص ۳۷۸ |