❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#عاشق_امام_خمینی شهید حاج علاء دیوانه وار عاشق راه وفکر و خط امام خمینی رضوان الله تعالی علیه بود و
شهید علاء نجمه رفقای زیادی داشت حتی به قول یکی از دوستان نزدیکش علاء به اندازه یک روستا رفیق داشت!
در بین این رفاقت ها رفیق هایی که ازدستشون داد و شهید شده بودند رو هم داشت، شهید علاء خیلی خانواده شهدا رو دوست داشت و همیشه ب دیدار آنها میرفت و همیشه با بچه ها شهدا بازی میکرد تا کمی به انها خوش بگذرد و داغ بی پدری را فراموش کنند. علاء همیشه سفارش میکرد که فرزندان شهدا تنها نزارند و تا جایی که میتونند برای آنها کاری انجام دهند.
#خاطرات_علاء
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#کپی_با_ذکر_منبع ✅
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت60 شهاب نگاه آخر رو به بیرون انداخت پرده رو کشید و روی تخت نشست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت61
از صبح تا الان تو خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن و ترجیح داد
از صبح انقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خونه خواهرش رفت
مهیا بی هدف تو اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پاش به قالی گیر کرد و افتاد
_آخ مامان پامم شکست
آروم از جاش بلند شد
_کیه
_مریمم
_ای بمیری مری بیا بالا
مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا می اومد مهیا در رو باز کرد و روی مبل نشست...
_چند بار گفتم بهم نگو مری
_باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
_سلام
_علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
_بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
_کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
_وا پات چرا قرمزه
_اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتاد
مریم زد زیر خنده
_رو آب بخندی چته
_تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
_اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پاش و بالا اورد و نشون مریم داد
_این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
_خوبت می کنیم
_جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟
_سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف و باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
_پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
_عکس چیو
_عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
_چشم پاشدم
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت
_چی شده
_نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم به سرش کوبید
_زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
_عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
_کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد
_اینو بکن
مریم عکس و کند...
و عکس شهید همت و زد
_مرسی مری جونم
مریم چسب و به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش و پایین انداخت
_مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
_چی گفتی تو
مریم دستش و کشید
_بشین...
فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
_باکی؟؟؟
مریم سرش و پایین انداخت
_حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
_محــســـن؟؟؟
مریم اخم ریزی کرد
_من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
_جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
_تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
_وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
_من برم دیگه کلی کار دارم
_باشه عروس خانم برو
_نمی خواد بلند شی خودم میرم
_میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد و برداشت و به اتاقش رفت...
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود
نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد...
متفکر به دیوار نگاه کرد
تصمیمش و گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش و باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت61 از صبح تا الان تو خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت62
روی تخت نشسته بود...
و به چادر آویزونش خیره مونده بود. نمی دونست چادر و سرش کنه یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشون چادر سرش کنه...
اما از کنایه های بقیه خوشش نمی اومد.
_مهیا بابا! پس کی میری؟
دیرت شد!
_رفتم...
تصمیم اش و گرفت روسری سبزش و لبنانی بست...
و چادر و سرش کرد!
به خودش تو آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش و برداشت و از اتاق خارج شد....
_من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
_وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هاش و پایش کرد.
_نه دیگه مهلا خانم...
دارید شرمندمون میکنید. خداحافظ!
_مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
_آره...
به طرف در رفت....
اما همون قدم های رفته رک برگشت.
_اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین اومد.
در و باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم و طی کرد...
آیفون و زد.
_کیه؟!
_شهین جونم درو باز کن!
_بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش و تو حوض برد.
_بیا تو دخترم!
خودتو خیس نکن سرما می خوری.
_سلام! محمد آقا خوبید؟!
_سلام دخترم! شکر خدا خوبیم.
چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
_خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
_اینجان بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکون داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
_مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
_باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
_سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و اونو تو آغوش گرفت.
_خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
_اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
_ارزش نداری اصلا!
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دونست چرا اینقدر استرس گرفته بود.
سرش و پایین انداخت.
_سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
_سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد.
شهین خانم از پله ها بالا اومد.
با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
_چرا سرپایی عزیزم!
بفرما برات شربت اوردم بخوری...
_با همینکارات عاشقم کردی...
کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش و جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشه و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
_آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
_قربونت برم!
مهیا در رو زد و وارد اتاق شد.
_به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
_به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
_عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
_عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آروم همراهی کرد.
_ان شاء الله مبارکش باد!
_ماشاء الله به چشماش!!
_ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترا نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود.
_مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
_وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دخترا، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش وایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
••🌿💚••
توبھدنیاآمدۍدلبرشوۍ
افسرششماهۍلشڪرشوۍ
میلآدحضرتعلۍاصغرمبارڪ♥️😍🎉
‹♥🖇› #مناسبتۍ
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#حکمتهایمهدوی
قلب نورانی، کدام است❓
👌وقتی انسان امام زمان علیه السلام را به نورانیت بشناسد، نورانیت آن، تسلیم بودن قلب در برابر آن حضرت است و تسلیم بودن قلب ،تسلیم بودن اعضا و جوارح را به همراه دارد و انسان نمی تواند مدعی شود که قلب من تسلیم مقام امام علیه السلام است اما برخی از اعضا و جوارحش از فرمان امام علیه السلام تخلف نمایند که اگر چنین باشد به همان میزان که اعضا و جوارح تحت فرمان امام علیه السلام در نیامده اند نورانیت قلب انسان کم است مانند چشمی که ضعیف است و به مقدار ضعفش اشیا مقابل خود را واضح نميبيند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💞
یا رب چه شود
زان گل نرگس خبر آید
آن یار سفر
کردهٔ ما از سفر آید
شام سیه
غیبت کبری به سر آید
امید همه
منتظران منتظر آید
🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃
اللهمعجللولیکالفرج
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
سلامی گرم به تمامی شما همسنگران همیشه آماده:)🌷
با یاری امام زمان ارواحنافداه یک تیم به نام 🌱ضربان مهربانی🌱 درحال کمک کردن به افراد نیازمند هست و روی کارشان بسیار مصمم هستند و این کار را با جدیت کامل انجام میدهند .
کارهایی از قبیل👇
🍀پخت « هزار » پرس غذا برای نیازمندان
🍀برگزاری اردو جهادی برای مدرسه ی کودکان
🍀تهیه و پخش یک میلیون تومان لوازم تحریر برای دانش آموزان نیازمند
🍀قربانی وتوضیع گوشت بین نیازمندان
و هزاران کار نیک و مفید برای نیازمندان و مستمندان فقط در جهت فرج و ظهور حضرت مهدی عجل الله است 🤲
این گروه از تمامی کارهایشان گزارش تصویری از کار دارند💐
اگر خواستید که شما هم در امر فرج کاری کرده باشید کافیست به آیدی زیر پیام بدید تا لینک گروه داده شود🍂
👇
@Mymaster
برای اطمینان خاطر اگر خواستید بفرمائید تا گزارش کار را برایتان ارسال نمایم 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
33 روز تـا میلاد باسعادت
حضرتولیعصرارواحنافداه✨🦋
📆#روزشماࢪ | #نیمه_شعبان 💐
#روز_شمار_نیمه_شعبان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
|•°
⭕️ راه نجات در آخرالزمان
💚 امام جواد علیه السلام فرمودند:
💜 (مهدی) را غيبتي است طولاني كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند، اهل شك و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند، گروهى به دروغ براي ظهور وقت تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند هلاك مى شوند، و اهل تسليم نجات پيدا مى كنند.
📚 كمال الدين ، ج ۲ ،ص ۳۷۸
#امام_زمان | #امام_زمانی