فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
کلیپ 🎬 استاد_شجاعی
❗ برای عاقبتبخیری، تنها یه راه وجود داره!
#امام_زمان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
تقدیم به اعضای محترم
کانال هیئت علمدارکربلا_قم
https://digipostal.ir/cyvpmiy
میلاد امام رضا علیه السلام مبارک
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠هِیْئَت عَلَمْدارِکَربَلاْ(قم)💠
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠هِیْئَت عَلَمْدارِکَربَلاْ(قم)💠
🌹جشن میلاد امام رضا(ع)
🎤سخنران:
#حجت_الاسلام_امامے
🎤بانـــواے:
#ڪربلایـے_اصغـر_وکیلــے
#کربلایــی_جــواد_ترابـــی
🗓چهارشنبہ۱۸خردادساعت ۲۱:۳۰
#هِيْئَت_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#خیریه_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#پایگاه_شهید_هاشمی_نژاد
#قرارگاه_جهادی_عَلَمدار_ِكَربَلا_قم
#صندوق_قرض_الحسنه_علمدار_کربلا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠هِیْئَت عَلَمْدارِکَربَلاْ(قم)💠
🌹جشن میلاد امام رضا(ع)
🎤سخنران:
#حجت_الاسلام_امامے
🎤بانـــواے:
#ڪربلایـے_اصغـر_وکیلــے
#کربلایــی_جــواد_ترابـــی
🗓چهارشنبہ۱۸خردادساعت ۲۱:۳۰
#هِيْئَت_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#خیریه_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#پایگاه_شهید_هاشمی_نژاد
#قرارگاه_جهادی_عَلَمدار_ِكَربَلا_قم
#صندوق_قرض_الحسنه_علمدار_کربلا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_چهل_و_شش صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.... سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخور
#قسمت_چهل_و_هفت
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم.
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد
____
محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ.
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم .
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم.
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم.
آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم .
این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه!
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.
اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه.
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه.
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه.
خیلی بد بود .خیلی!!!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد.
_
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم.
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.
بعدش نشستم واسه نماز.
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد .
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم.
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد .
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد.
چه زود ۹ شده بود .
زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون .
_
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.
ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم.
کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا.
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.
خیلی اذیت کردن .
هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی.
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.
همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود .
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم.
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن.
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما.
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد .
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی.
این و گفت و از جاش پا شد .
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم.
دوباره همه چیو ریختم تو کوله.
_دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید.
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم.
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات.
_خدانگهدار حاج اقا.
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم.
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش.
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم.
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.
بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم.
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه.
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو .
برگشتم بهش سلام کردم.
اونم سلام کردو بم دست داد.
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم.
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.
دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.
پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم.
ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه.
نماز ظهر و عصرمو خوندم
خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم.
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی.
امشب همه اونجا جمع شده بودن .
بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم.
حوصله هیچیو نداشتم.
به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم.
چقدر زشت.
خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_چهل_و_هفت دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک
#قسمت_چهل_و_هشت
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم .
خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم.
دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت.
چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی.
به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت.
چرا اخه این همه حالِ بد؟
دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه.
به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون.
ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم.
یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد .
_
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم.
کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله.
رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم.
یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی .
کولمو گذاشتم رو دوشم.
واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه.
نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود .
بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم.
دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود
چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا.
با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد .
بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین.
با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم.
احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود .
کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم
رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز.
یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه.
فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره.
طبق معمول اولین کارم این بود.
پیج محمدو باز کردم و صبر کردم
پست اخرش یه فیلم بود
صبر کردم تا لود شه
یه چند دیقه گذشت که لود شد.
دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته.
صدا رو بیشتر کردم .
میخندید
خندش شدت گرف گف
(دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن.
خدایآ اللهم الرزقنا ....)
و دوباره خنده !!!
از خندیدنش لبخند زدم.
چه صدای دلنشینی داشت این پسرر!
چقد قشنگ حرف میزد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش.
پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه.
شکلاتامونم اوردم
از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم.
نشستم جلو تلویزیون.
کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد.
پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه .
بادوما روهم جدا کردم.
مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم.
اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم.
نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون.
از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم.
با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون.
تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث بسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش.
تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون.
بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش.
هی فیلم میدیدم و هی میخوردم .
از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه .
بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم.
شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت.
سعی کردم تعادلمو حفظ کنم .
آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم.
غروبِ هوا منو به خودم اورد.
با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا.
دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم.
تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود.
مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار .
من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم.
یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزد
زیرش نوشته بود
(ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه.
ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن
ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن
ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم
و والسلام.)
حاجتِ دلی؟
کسیو دوس داره ؟
ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد.
خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه.
تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه
دقت کردم
عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش.
چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود.
(هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد.
برا اولین بار عمو شدنم مبآرک!
داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه
سیزده بدر کنار این مموشک....!
ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم )
عهههه پسره پررووو رو نیگا
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_چهل_و_هشت تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم . خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم
#قسمت_چهل_و_نهم
رفتم تو تلگرامم .
بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم.
اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم.
در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم
_ن بابا درس نمیخونم که.
همون لحظه مصطفی پیام داد.
+شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!!!؟
بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته!
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم.
بهش پیام دادم
_چقدر دلم برات تنگ شد .
مرسی باوفا!!
چقد بهم سر میزنی...
به دقیقه نکشید جوابمو داد
+به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن
_ن بابا درس کجا بود
استیکر چش غره فرستاد
_اها راستی جزوه رو نوشتی؟
+اره نوشتم
چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود
(دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم)
_عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت.
+نه دیگه زحمتت میشه...
اگه ادرس بدی میارم برات
_خب تعارف که نداریم. من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم.
اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو.
راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟
استیکر خنده فرستادو
+خونه ننش بود الان خونه ماست.
_عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش.
(اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!)
اروم زدم رو پیشونیم.
مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد
+جوابمو نمیدی؟؟؟
رفتم پی ویش
_مصطفی بسه.
به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره.
+عه سلام .
چرا ؟
_نمیدونم.
+میخوای من بیام؟
_نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو.
گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم.
تو فکر این بودم که فردا چجوری برم.
چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!!
اصن باید کادو ببرم براشون؟!
یا ن!!!
بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت؟.
وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد.
از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم.
به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود.
پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم.
ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد...
این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا .
رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد.
__
واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل .
سریع رفتم سمتش.
_سلام مامان خوبی؟
+صبح بخیر. اره
چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟!
_وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا.
اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده .
به خدا حالم بهم میخوره!
یه کاری کن خواهش میکنم.
+نکنه چشات ضعیف شده؟
_ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه.
+باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه.
_عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟
+نه نمیرم.
دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی .
کچلم کردن.
_اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار .
+چته تو دختررر؟؟پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی ؟؟
کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد
+اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سر
_اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا.
وضومو که گرفتم نمازمو خوندم .
رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم.
همین که کتابمو باز کردم محوش شدم.
با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم.
+پاشو لباس بپوش بریم دکتر
_چشم
یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد.
یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم.
روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه.
موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد.
خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد. گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم.
از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه.
با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در
منم دنبالش رفتم.
از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم.
دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین.
تا برسیم یه اهنگ پلی کردم.
چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
.
خوفمحشرازکسیباشدکہاوبی
صاحباست
صاحـبمادرقیامتهمقیامت
مۍڪند..!♥️
عمر ما زود و دیر تموم میشه
اما آن چه باقی می مونه
این وقت گذاشتن ها
برای هیأت و حسینیه
در مجاز یا حقیقته
این یک ربع ها
این یک ساعت های عاشقانه
شب که میشه
آدم می تونه هر جایی باشه
هر گروه آنچنانی
هر کانال انچنانی
اما این که وقت ت رو
در کانال وگروه مذهبی می گذرونی
در کانال امام حسینی
با حال و هوای هیأت
یعنی این که وجودت فرق داره
قبله ی دلت فرق داره
هدایت شده از هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
💠هِیْئَت عَلَمْدارِکَربَلاْ(قم)💠
#خدمت_رسانی
#اطلاع_رسانی
#جویندگان_کار
📆تشکیل کمیته کاریابی دیماه۱۳۹۹
سلام علیکم
باصلوات برمحمدوآل محمد(ص)
این گروه به همت جمعی ازجوانان
🔸هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(ع)قم🔸
جهت خدمت رسانی به مومنین ثبتنام،معرفی اطلاع رسانی جویندگان کار،تامین نیروی انسانی جهت کارخانجات،شرکتها،دفاترایجاد شده است
https://eitaa.com/joinchat/3823370333C4c1fb7f938
#هِيْئَت_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#خیریه_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#پایگاه_شهید_هاشمی_نژاد
#قرارگاه_جهادی_عَلَمدار_ِكَربَلا_قم
#صندوق_قرض_الحسنه_علمدار_کربلا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هدایت شده از هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠
﷽
🔸#هیئت
🔸#تبلیغات
🔸#بازارچه
🔸#خدمت_رسانی
📆شنبه۱۰تیرماه۱۳۹۸
سلام علیکم
باصلوات برمحمدوآل محمد(ص)
🔶 الحمدلله با تأییدات خداوند متعال و با استعانت از مولانا علی بن موسی الرضا(ع)
بار دیگر توفیق حاصل شد
💧هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم) 💧
گامی دیگر جهت توسعه و رونق تولیدات ملی در عرصه کارآفرینی و اشتغال زایی علاوه بر کارگاهها، اینبار در فضای مجازی و تبلیغ و فروش اینترنتی خدمت رسانی خود را آغاز نماید.
🔷 متقاضیان، جهت ثبت آگهی
( تبلیغ و فروش ) محصولات خود، میتوانند با عضویت در گروه بازارچه علمدارکربلا(ع) در پیام رسان ایتا با هیئت همکاری نمایند.
❇️ در تمامی ساعات، پاسخگوی پیامک هستیم.🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹آگهی خود را رایگان ثبت کنید.
🚨اینجامحلی برای خرید و فروش اجناس بین مومنان میباشد.
ما را به دوستان خود معرفی کنید ولینک گروه به آنها ارسال کنید
@alamdar112 :ارتباط با آیدی
👈گروه بازارچه علمدارکربلا(ع)
http://eitaa.com/joinchat/1704329237Ca0bbf8b444
#هِيْئَت_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#خیریه_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#پایگاه_شهید_هاشمی_نژاد
#قرارگاه_جهادی_عَلَمدار_ِكَربَلا_قم
#صندوق_قرض_الحسنه_علمدار_کربلا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❇️ لینک شبکه های اجتماعی
💠 هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
🔴کانال_ایتا_اینستا
@alamdar_qom79
🔴گروه بازارچه مجازی عَلَمدارِکَربَلا
https://eitaa.com/joinchat/1704329237Ca0bbf8b444
🔴گروه کاریابی عَلَمدارِکَربَلا(قم)
https://eitaa.com/joinchat/3823370333C4c1fb7f938
🍃سَری به هیئت ما بزنید🍃
https://eitaa.com/joinchat/2768306193C314d1d9098
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔴خبر خوش برای زائران کربلا با بازگشایی مرز زمینی از هفته آینده
🔻وزیر کشور عراق:
🔹دیروز دولت عراق اعلام کرد که با ورود روزانه ۲۰۰۰ زائر بدون روادید از گذرگاههای زمینی به عراق موافقت میکند و از هفته آینده نیز مکانیزم لازم برای این کار انجام خواهد گرفت و بهصورت تدریجی شاهد افزایش این تعداد نیز خواهیم بود.
💠 هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
چهارشنبه های امام رضایی😍
#همه_خادم_الرضاییم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای رئوفم 😍😍😍
ُسلطان دریابم
السلامعلیکیاامامرضاجان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹شهید همت:
اگر انسان در هر ۲۴ ساعت یک تذکر به خودش بدهد بد نیست.
بهترین موقع برای چنین تذکری لحظههای بعد از پایان نماز و وقتیست که سر به سجده میگذارید.
همان وقت، اعمال خودتان طی صبح تا شب آن روز را مرور کنید.
از خودمان بپرسیم؛ در این ۲۴ ساعتی که بر ما گذشت،آیا کارهایمان برای رضای خدا بود؟
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯