eitaa logo
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
1.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
153 فایل
﷽ 💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠 جلسات هفتگی چهارشنبه شب ها -اطلاع رسانی مراسمات -بارگزاری تصاویر،صوت،فیلم -بارگزاری مطالب و اشعار مذهبی _تاسیس ۱۳۷۹ _آیدی خادم هیئت @alamdar112
مشاهده در ایتا
دانلود
؟! محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت: ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟! ـ بله، می شود. دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد. ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد. *... پس چرا می کنید؟ آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟ هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه دارید که بدهید؟ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت. * تکیه کلام 🌹🌹 به معنی «بنده خدا» ** خاطره از رحمان رحمان زاده 🍀🍀🍀🌹🌹🌺🌹🌹🍀🍀🍀 📜 🕯 @HeiatAKQ114 🍀🍀🍀🌹🌹🌺🌹🌹🍀🍀🍀
🌴💐🥀🌼🥀💐🌴 در دست نوشنه هایش آورده بود : از ناحیه چشم شده بودم . در بیمارستان بعد از عمل گفتند دیگر خود را بدست نمی آورید . امیدم برای رفتن به از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم . غروب یکی از روزهای در اوج ناامیدی به متوسل شدم . از عمق جان را صدا می کردم . در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم . تازه وارد سلام کرد و گفت : ، حالت چطوره ؟! با بی حوصلگی گفتم : با من چکار دارید. ولم کنید . راحتم بگذارید . فرمودند : ، شما با ما کار داشتی، مگر بینایی چشمت را نمی خواستی !؟ یک لحظه زبان بند آمد . دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد . آنچه می دیدم وجود نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم در حال خروج از اتاق است . شتابان به دنبالش دویدم. همین طور که می رفتم فرمود : "برگرد گفتم: نه . بگذارید من با شما بیایم ... سراپا نشناخته به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم . جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم . وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم . آنها با تعجب به چشمان یافته من خیره شده بودند و من دنبال گمشده ام بودم . 📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی١١ ঊঈ🌹ঊঈ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💔 تویی عزیز؛ بقیه اداتو درمیارن تویی که از فرط خستگی و ، در اوج جوانی شبیه پیرمردان شصت ساله بودی. روزت مبارک 🌷 که برای شناسایی سه شبانه روز نخوابیده بود🥀 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯