#این_نان_را_نمیشود_خورد؟!
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.
در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد.
بیرون که آمدم #آقا_مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
ـ بله، #آقامهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.
ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟
آقا مهدی ادامه داد.
#الله_بنده_سی*... پس چرا #کفران_نعمت می کنید؟
آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟
هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟
چه #جوابی دارید که #به_خدا بدهید؟
بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.
* تکیه کلام 🌹#شهید_باکری🌹 #بندهسی به معنی «بنده خدا»
** خاطره از رحمان رحمان زاده
🍀🍀🍀🌹🌹🌺🌹🌹🍀🍀🍀
📜
🕯 @HeiatAKQ114
🍀🍀🍀🌹🌹🌺🌹🌹🍀🍀🍀
🌴💐🥀🌼🥀💐🌴
#تشرف_شهداء
#محضر_امام_زمان_عج
#شهید_مهدی_فضل_خدا
در دست نوشنه هایش آورده بود :
از ناحیه چشم #مجروح شده بودم .
در بیمارستان بعد از عمل گفتند دیگر #بینایی خود را بدست نمی آورید .
امیدم برای رفتن به #جبهه از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم .
غروب یکی از روزهای #جمعه در اوج ناامیدی به #مولایم متوسل شدم .
از عمق جان #مولایم را صدا می کردم . در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم .
تازه وارد سلام کرد و گفت :
#آقا_مهدی، حالت چطوره ؟!
با بی حوصلگی گفتم :
با من چکار دارید. ولم کنید . راحتم بگذارید .
فرمودند :
#آقا_مهدی، شما با ما کار داشتی، مگر بینایی چشمت را نمی خواستی !؟
یک لحظه زبان بند آمد .
دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد . آنچه می دیدم وجود نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم #آقا در حال خروج از اتاق است .
شتابان به دنبالش دویدم. همین طور که می رفتم فرمود : "برگرد
گفتم: نه #آقا. بگذارید من با شما بیایم ...
سراپا نشناخته به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم .
جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم .
وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم .
آنها با تعجب به چشمان #شفا یافته من خیره شده بودند و من دنبال گمشده ام بودم .
📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی١١
ঊঈ🌹ঊঈ
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💔
#مهندس تویی عزیز؛ بقیه اداتو درمیارن
تویی که از فرط خستگی و #خدمت،
در اوج جوانی شبیه پیرمردان شصت ساله بودی.
روزت مبارک #آقا_مهدی 🌷
#روز_مهندس_مبارک
#شهید_مهدی_باکری که برای شناسایی سه شبانه روز نخوابیده بود🥀
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯