eitaa logo
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
1.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
154 فایل
﷽ 💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠 جلسات هفتگی چهارشنبه شب ها -اطلاع رسانی مراسمات -بارگزاری تصاویر،صوت،فیلم -بارگزاری مطالب و اشعار مذهبی _تاسیس ۱۳۷۹ _آیدی خادم هیئت @alamdar112
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_16239211448552138766773 (1)_6012614529731529256.mp3
10.78M
ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم تا قیامت ای رضا جان سر ز خاکت برندارم ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#یا_امام_رئوف ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم تا قیامت ای رضا جان سر ز خاکت برندارم #همه_خا
امام رضا(؏) اقای رئوف مهربان تر از این حرف هاست؛ شما خیلی بی معرفتید که مهربان ترین آقای جهان را خیلی ارزان فروختید! ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃در وصیت نامه سردار سلیمانی آمده است که: امروز قرارگاه حسین بن علی { امام حسین ع }، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص). 🔹 پوستر زیبا با الهام از جمله وصیت نامه ؛ " جمهوری اسلامی حرم است". ایران، صحن انقلاب. ❤️ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#ناحله #قسمت_چهلم به سرهنگو بقیه بالادستیا هم دست دادمو ازشون خداحافظی کردم.راننده ماشینُ استارت زد
رمان وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش.همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده با هیجان منتظر موندم بازشه چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد دوستو رفیقاشم دورش بودن چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن؟ بنظر آدم معاشرتیو اجتماعی نمیاد.از دوستاش تشکر کرده بود.آخر پستشم نوشت " آرزوی روز تولدمو شهادت مینویسم " خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن از همشون اسکرین شات گرفتم گفتم شاید پاک کنن پستارو میخواستم عکساشو نگه دارم خیلی برام جالب شده بود به شمع تولدش دقت کردم زوم کردم‌روش نگام ب شمع دو و شیش خورد عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیک تر باشه تو ذهنم حساب کردم ک چقدر ازم بزرگتره من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد... نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود خب ۹ سالم زیاده. اصن چرا دارم حساب میکنم وای خدایا من چم شده.کلافه از خودم گوشیمو قفل کردمو گذاشتمش کنار.تو دلم‌ با خودم در گیر بودم هی به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی مثه همیشه منطقی باش‌ این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک... ای خدا تا کجاها پیش رفتم فک کنم از درس خوندن زیادی خل شدم‌ تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود ساعتو برای یک ساعت دیگه کوک کردم کلی کار نکرده داشتم تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد. با صدای مضخرف ساعت بیدارشدمو با غضب قطعش کردم گیج خواب پریدم حمومو بعد یه دوش سریع اومدم بیرون چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار و حس نکرده بودم اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود.میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم.کرم پودر و رژمو برداشتمو باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد شلوار سفیدمو پوشیدم یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدمو مانتو جلو باز صورتیمو که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم شال سفیدمو هم سرم کردم بعد عطر زدنو برداشتن کیفو گوشیم با عجله از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم ب مامانم چند دقیقه دیگه میرسید خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد تا صدای بوق ماشین مامانو شنیدم پریدم بیرونو سوار ماشین شدم رفتیم داخل شهر ماشینشو پارک کرد و مشغول گشتن شدیم اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه یه حس غریبی بهم دست میداد خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد دوساعتی چرخیدیدمو خرید کردیم به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بندازم. مامان:اره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه ۹۰ همه کاراتو انجام میدی. فاطمه:مامان خانوم کنکوررر دارممما مامان:بهانته نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدمو منتظر موندم به خونه برسیم وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسمو عوض کنم نشستم تو هال میز عسلیو گذاشتم یه گوشه ساتن سفیدمو گذاشتم روش و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم ظرفای خوشگلمو دونه به دونه در اوردمو به شکل قشنگی چیدمشون آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم. تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختمو ماهیارو توش انداختم.بعد اینکه کامل هفت سینمو چیدمو قرآن رو روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتمو به حاصل کارم خیره شدم.لباسمو عوض کردم تی وی رو روشن کردیم. با بابا اینا نشستیمومنتظر تحویل سال شدیم دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم. اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتمو بهم بده و بتونم جایی که میخوام قبول شم. سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن. یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم. و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم. اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکی شم.به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشقو هدیه بده.فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمینو آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودنو درک نمیکردم هیچ وقت.به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرشو به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم همین لحظه سال تحویل شد. اشکایی که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود رو با آستینم پاک کردم با لبخند پدر و مادرمو بغل کردمو از هرکدومشون جدا سه تا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم یعنی جمعا ۳۰۰ تومن دوباره بوسیدمشون برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون... نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
رمان #ناحله #قسمت_چهل‌_و‌_یک وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش.همینطوری مشغ
رمان امروز3فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم.صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشونو یکی از جزوه هاش که گم کرده بودو بهش بدم اون جزوومم پخشو پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم ریحانه ام نمیتونست تنها بیادو داداششم تهران بود نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد‌ خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان از فرصت استفاده کردمو آماده شدم تا همراهش برم آدرس خونه ریحون اینا رو بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبودو میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت:فاطمه جان خوددرگیری داری؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردموپیاده شدم دکمه آیفونو فشار دادم تا در و باز کنن چند لحظه بعد در باز شدو رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرونوبغلم کرد چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود داخل رفتیم ک گفتم:کسی نیست؟ ریحانه:چرا بابام هست. بعداین جملهه پدرش رو صدا زد:بااابااااااا مهمون داریممم دستپاچه شدمو گفتم:عه چرا صداشون میکنی شالمو جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد‌ با لبخند مهربونش گفت:سلام فاطمه خانم خوش اومدی خوشحالمون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت. بهش لبخند زدمو گفتم:سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم. ادامه داد:سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون. فاطمه:ممنونم همچنین. وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدمو نمیتونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم ب همین خاطر بود... باباش فهمید معذبم.رفت تو اتاقشو منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش.نشستیم ‌کولمو باز کردمو برگه های پخشو پلامو رو زمین ریختم ریحانه گفت:راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو. ب حرفش گوش کردمو مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفیدو تنگ داشتم موهامم بافته بودم ریحانه رفت بیرونو چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت چاییو شرینیو آجیلو میوه و ... همه رو یسره ریخته بود تو سینیو آورده بود تو اتاق خندیدمو گفتم:اووووو چ خبره دختر جان چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم. ریحانه:بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هااا آها راستی اینم واسه توعه بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه. شرمنده بهش خیره شدمو گفتم:ای بابا ریحانههه. نزاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:حرف نباشهه ....خب شروعش از کجاست ناچار ادامه ندادمو شروع کردم به توضیح دادن چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم‌گذاشتمو چاییمو خوردم.گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم کتابمو باز کردم.سکوت کرده بودیمو هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم.تمام حواسمو بهش جمع کردم که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارمو پاره کرد هم بند بند دلم رو.منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیمو برگشتیم طرف صدا چشام ۸ تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب درو دیدم به همون شدتی که درو باز کرد درو بستو رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده‌ یهو باریحانه گفتم‌:واییییییی ادامه دادم:داداشت بود؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه؟ ریحانه هل شد و گفت:ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش‌مجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه. اینارو گفتو پرید بیرون اون چرا گفته بود وای؟ ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجوری پرت شه تو اتاق.غصم گرفته بود.ترسیدمو مانتومو تنم کردم شالمو سرم کردم. فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین.کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم اروم در اتاقُ باز کردمو رفتم تو هال جز پدر ریحانه کسی نبود.بهش نگاه کردم.دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه!باباش فلجه!!!!!؟یاعلیییی.چقد بدبختن اینا.... باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت:ببخشید دخترم نمیتونم پا شم شما چرا بلند شدی؟ فاطمه:اگه اجازه بدین دیگه باید برم. بابای محمد:به این زودی؟کارتون تموم شد؟ فاطمه:بله تقریبا دیگه خیلی مزاحمتون شدم ببخشید. بابای محمد:این چه حرفیه. توهم مث دختر خودم چه فرقی میکنه پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه. فاطمه:نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش. اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم دری که به حیاط باز میشدُ باز کردمو رفتم تو حیاط... نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعی از سینماگران به علاوه خانم کتایون ریاحی از یگان‌های نظامی خواستن که سلاح‌هاشون رو زمین بذارن و به آغوش ملت برگردن..!!! خانم ریاحی اگر اونا سلاح‌شون رو زمین میذاشتن الان شما باید به داعشی‌ها میگفتین خان‌دایی و خاطره تلخ جوونی‌تون بصورت تلخ تری تکرار می‌شد... ‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
قبل و بعد از مراسم سلام فرمانده ، این کنسرت ها اجرا شدند ، اما کسی اعتراضی نکرد ، می دونید چرا ؟!! چون مردم ما توسط فضای مجازی شستشوی مغزی می شوند ، هر چه فضای مجازی میگه ، بدون فکر ، منتشر می کنند ولی نمی دانند که با درافتادن با امام زمان و با ناامید کردن مردم ، چه گناه بزرگی می کنند . ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
22.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شفیعھ محشرے🦋 'س'🎈 🎧 📲 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯