#حکمت_خدا
〽️ مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و
فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
🍂پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی،سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
🍥حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با اشتباه خود آن را باز پس میخوانیم !
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
#حکمت_خدا
〽️ مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و
فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
🍂پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی،سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
🍥حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با اشتباه خود آن را باز پس میخوانیم !
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
عضو شوید: https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn
🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱
#داستان_آموزنده
🔆به بیتقوا نباید اعتماد کرد
🌻«اسماعیل» فرزند بزرگ امام صادق علیهالسلام مقداری پول نقد داشت، اطلاع پیدا کرد که مردی قریش از اهل مدینه عازم سفر به کشور یمن است، خواست مقداری پول به او بدهد تا اجناس تجارتی یا سوغاتی برایش خریداری کند.
🌻با پدرش امام صادق علیهالسلام مشورت کرد، حضرت فرمود: «او شرابخوار است؟» گفت: «مردم میگویند، امّا از کجا معلوم که حرف مردم درست باشد!»
حضرت فرمود: «صلاح نیست به او پول بدهی.»
🌻امّا اسماعیل تمام پول را به آن مرد داد تا برایش از یمن جنس بخرد.
🌻مرد قریشی به مسافرت رفت و تمام پول او را از بین برد. موقع حج حضرت و اسماعیل، هر دو به حج رفتند، اسماعیل در طواف بود که حضرت متوجّه شد که اسماعیل پیوسته از خدا مسألت میکند که در مقابل از دست دادن پولها، به او عوض دهد.
حضرت از وسط جمعیّت خود را به اسماعیل رسانید و با دست پشت شانه او را بهآرامی فشرد و گفت:
🌻«فرزندم، بیجهت از خدا چیزی مخواه، تو بر خدا حقّی نداری، نباید به او اعتماد میکردی، خود کرده را تدبیر نیست.»
🌻اسماعیل گفت: «مردم میگفتند او شراب میخورد من که ندیده بودم!» امام فرمود:
🌻«گفتار مؤمنین را بهراستی تلقّی کنید و بر شرابخوار اعتماد نکنید و از دادن اموال به نادانان طبق قرآن باید حذر کرد.»
لا تؤتوا السُّفَهاءَ اَمواَلکُم الّتی جَعَلَ الله لَکُم قیاماً (سورهی نساء، آیهی 5) که سفیهی بالاتر از شرابخوار سراغ داری؟
🌻بعد فرمود: پیشنهاد شرابخوار در ازدواج و وساطت را نباید پذیرفت، در مورد امانت نباید او را امین دانست که اموال را حیفومیل کند و چنین کسی حقّی بر خدا ندارد تا از خدا جبران ضررهای وارده را مطالبه کند.
📚(با مردم اینگونه برخورد کنیم، ص 35 -بحارالانوار، ج 4، ص 267)
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn
🔴 طلا و معجزه امام صادق عليه السلام!
گروهي از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند:
خزانه هاي زمين و كليدهايش در نزد ماست، اگر با يكي از دو پاي خود به زمين اشاره كنم، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته، بيرون خواهد ريخت!
بعد، با پايشان خطي بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايي را كه يك وجب طول داشت، بيرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شكاف زمين بنگريد!
اصحاب چون نگريستند، قطعاتي از طلا را ديدند كه روي هم انباشته شده و مانند خورشيد مي درخشيدند.
يكي از اصحاب ايشان عرض كرد:
- يابن رسول الله! خداوند تبارك و تعالي اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند باشن؟
حضرت در جواب فرمودند:
- براي ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است(کنایه از بی ارزشی مال دنیا)
ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است، سرانجام ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهي دوزخ خواهند گشت!
📚بحار، ج 104، ص 37
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان آموزنده
برای عضویت در کانال همین جا کلیک کنید:👇👇
https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیهالسلام آمد و گفت: ای موسی علیهالسلام خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف آیه 36)
📚الانوار النعمانیه
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn
📚
🔴 عفو و گذشت امام سجاد(ع)
شیخ مفید می گوید:
شخصی در برابر امام سجاد(ع) ایستاد و سخنانی درشت و ناشایست به او گفت، حضرت سجاد علیه السلام پاسخی نگفت؛ اما پس از رفتن او به هم نشینانش فرمود: شنیدید این شخص چه گفت،من دوست دارم همراه من باشید تا پاسخ مرا هم بشنوید،گفتند: می آییم؛ ولی دوست داشتیم همین جا شما پاسخ می گفتید و اجازه می دادید تا ما نیز تا جواب او را می دادیم.
آنگاه حضرت کفش هایش را پوشید و به راه افتاد و این آیه را می خواند:«والکاظمین الغیظ....آیه 134 سوره آل عمران»؛یعنی فرو برندگان خشم و گذشت کنندگان از مردم و خداوند نیکوکاران را دوست دارد.
راوی می گوید:از این رفتار امام دانستیم که سخن تندی نخواهد گفت. امام زین العابدین علیه السلام تا در خانه شخص آمد و او را ندا داد و فرمود:
بگویید علی بن الحسین است. آن شخص در حالی که شک نداشت علی بن الحسین برای تلافی آمده است،شرارت جویانه بیرون پرید. حضرت سجاد علیه السلام تا او را دید فرمود:
برادرم چند لحظه قبل نزد من آمدی و چنان و چنین گفتی، حال اگر آنچه گفتی در من هست،خدا مرا ببخشد و اگر در من نیست،خدا تو را ببخشد.او پیشانی حضرت را بوسید و گفت: آری سخنانی گفتم که خود شایسته ی آن بودم.
منبع:الارشاد.ص 257
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn
💬 داستانی زیبا در فضیلت زیارت امام حسین (علیهالسّلام)
💫 رقعههائی که از آسمان به زمین میآید برای امان زائر أباعبدالله (علیهالسّلام)
روایات در ثواب زیارت حضرت سیّدالشهداء علیهالسّلام زیاده از حدّ إحصاء است؛ لیکن در اینجا یک حکایت لطیفی را از مرحوم شیخ(1) محمّد بن المشهدی که در کتاب «مزار کبیر» خود آورده است نقل میکنیم:
سلیمان أعمش گوید که: در کوفه منزل داشتم و مرا در آنجا همسایهای بود که طریق اهلبیت نداشت؛ من بعضی از اوقات با او مینشستم و مذاکره مینمودم. در شب جمعهای به او گفتم: تو چه میگوئی در زیارت حسین علیهالسّلام؟ گفت: بدعت است و هر بدعت ضلالت است و هر ضلالت در آتش است. من با نهایت خشم از نزد او برخاستم و به منزل آمدم، و با خود گفتم: چون سحر شود به نزد او میروم و از فضایل مولا أمیرالمؤمنین آنقدر برای او نقل میکنم که از شدّت حزن و غصّه چشمانش گرم شود. سحر به منزل او رفتم و در زدم، صدا از پشت در آمد که در منزل نیست و به زیارت حسین به کربلا رفته است. تعجّب نمودم و به شتاب به سمت کربلا حرکت کردم. آن شیخ را دیدم که سر به سجده گذارده، و از رکوع و سجود خستگی نداشت. بدو گفتم: تو میگفتی که زیارت حسین بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالت در آتش است! چه شد که خود به زیارت آمدی؟!
گفت: ای مرد! مرا ملامت مکن که من از حقّانیّت اهلبیت خبری نداشتم. دوش که به خواب رفتم مردی را در خواب دیدم که نه بلند بود نه کوتاه، و از نهایت حسن و بهاء نمیتوانم توصیف کنم. او راه میرفت و اطراف او را هالهوار جماعتی احاطه کرده بودند. و جلوی این جماعت مردی بر اسبی سوار بود که دم اسب او چند بافت داشت، و این مرد تاجی بر سرش بود که چهار گوشه داشت، و بر هر گوشه جواهری رخشان بود که در ظلمات شب هر کدام مسافت سه روز راه را روشن میکرد. پرسیدم: آن مرد که دور او را گرفتهاند کیست؟ گفتند: محمّد بن عبدالله خاتمالنبیّین است. پرسیدم که: این سوار که در جلو میرود کیست؟ گفتند: أمیرالمؤمنین علیّ بن أبیطالب است. آنگاه بر آسمان نظر افکندم دیدم ناقهای از نور، و بر آن هودجی است و در هوا حرکت میکند. گفتم: این از آنِ کیست؟ گفتند: از أمیرالمؤمنین علیّ بن أبیطالب است. آنگاه بر آسمان نظر افکندم دیدم ناقهای از نور، و بر آن هودجی است و در هوا حرکت می کند. گفتم: این از آنِ کیست؟ گفتند: از آنِ خَدیجَه بنت خُوَیلِد و فاطمۀ زهراء. گفتم: آن جوان کیست؟ گفتند: حضرت حسن مجتبی. گفتم: این جماعت و این هودج همگی به کجا میروند؟ گفتند که: شب جمعه است و همگی به زیارت کشته شدهٔ به تیغ ستم، سیّدالشّهداء حسین بن علی به کربلا میروند.
آنگاه متوجّه هودج شدم، دیدم رقعههائی از آن به زمین میریزد و بر روی هر یک از آنها نوشته است: أمانٌ مِنَ النّارِ لِزُوّارِ الحُسَینِ علیهالسّلام فی لَیلَةِ الجُمُعَةِ؛(2) آن وقت هاتفی ندا کرد ما را که: آگاه باشید که ما و شیعیان ما در درجۀ عالیهای در بهشت قرار خواهیم داشت! ای سلیمان! من از این مکان مفارقت نمیکنم تا روح از بدنم مفارقت کند.(3)
مرحوم شیخ نوری گوید که: مرحوم طُرَیحی آخرِ این خبر را چنین نقل کرده است که: آن شیخ گفت: ناگاه دیدم رقعههائی از بالا به زمین میریزد. سؤال کردم که: چیست؟ گفتند که: این رقعههای امان است برای زوّار حسین علیهالسّلام در شب جمعه. من یکی از آنها برای خود طلب کردم. گفتند: این رقعهها حقّ تو نیست! تو میگوئی: زیارت حسین بدعت است! هرگز از این رقعهها نخواهی یافت تا آنکه زیارت کنی حسین علیهالسّلام را و اعتقاد کنی به فضل و شرافت او! پس من از خواب بیدار شدم و هراسان بودم، و در همان ساعت قصد زیارت سیّد خودم حسین علیهالسّلام را نمودم.
📚 أنوارالملکوت، ج۱، ص۲۷۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- این حکایت را مرحوم حاج میرزا حسین نوری در نجمالثاقب در ذیل حکایت تشرّف حاج علی بغدادی بخدمت امام زمان علیهالسّلام در ص۵۳ آورده است.
2- [امان از جانب پروردگار است برای زائرین حسین علیهالسّلام در شب جمعه از آتش دوزخ.]
3- بحارالأنوار، ج ۴۵، ص۴۰۱.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn☕️🌿•
#داستان_آموزنده
🔆شفاى هفت حصبه اى
عبد صالح متقى مرحوم حاج مهدى هاشم سلاحى عليه الرحمه داستانى بدين مضمون نقل مى كند مرحوم سلاحى عليه الرحمه در ماه محرم تقريبا حدود بيست سال قبل كه مرض حصبه در شيراز شايع شده بود و كمتر خانه اى بود كه در آن مريض حصبه اى نباشد، يكروز فرمود:
در منزل جناب آقاى حاج عبدالرحيم سر افراز سلمه اللّه هفت نفر مبتلا به حصبه را خداوند به بركت حضرت سيد الشهداء علیه السلام شفا مرحمت فرمود و تفصيل آن را برايم بيان كرد. بعد از مدتى آقاى سرافراز را ملاقات كردم و قضيه واقعه را از ايشان پرسش نمودم و ازايشان مطابق آنچه مرحوم سلاحى بيان كرده بود تقاضا نمودم كه آن واقعه را به خط خودشان نوشته و براى اينجانب ارسال فرمايد و ايشان متن زير را برايم ارسال نموده تقريبا بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه مى شدند در خانه حقير هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در يك اطاق خوابيده بودند شب هفتم ماه محرم الحرام براى شركت در مجلس عزادارى مريضها را در خانه به حال خود گذاشتيم و ساعت 5 از شب گذشته با خاطرى پريشان به مجلس تعزيه دارى خودمان كه مؤسّس آن مرحوم حاج ملاعلى سيف عليه الرحمه بود رفتم موقع تعزيه دارى سينه زنى ، نوحه و مرثيه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام قرائت شد پس از فراغت از تعزيه دارى واداء نماز صبح باعجله به منزل ميرفتم و درقلب خود شفاى هفت نفر مريض را به وسيله فرزند زهرا آقا امام حسين عليهماالسلام از خدا ميخواستم وقتى به منزل رسيدم ديدم بچه ها اطراف منقل آتش نشسته و مختصر نانى كه از روز قبل و شب باقيمانده است روى آتش گرم مى كنند و با اشتهاى كامل مشغول خوردن آن نانها هستند از ديدن اين منظره عصبانى شدم زيرا خوردن نان آن هم نانى كه از روز و شب گذشته باقى مانده براى مبتلا به مريض حصبه مضر است دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد گفت ما همه خوب شديم و از خواب برخواستيم و گرسنه ايم نان و چاى ميخوريم .
گفتم : خوردن نان براى مرض حصبه خوب نيست گفت پدر بنشين تا من خواب خودم را تعريف كنم و ماهمه خوب شده ايم گفتم خوابت رابگو گفت :
در خواب ديدم اطاق روشنى زيادى دارد، مردى آمد در اطاق ما و فرش سياهى در اين قسمت از اطاق پهن كرد و پهلوى درب اطاق با ادب ايستاد آن وقت پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگوارى وارد شدند كه يك نفر آنها زن مجلله اى بود اول به طاقچه هاى اطاق به كتيبه ها كه به ديوار زده بود و اسم چهارده معصوم عليهم السلام را روى آنها نوشته بود خوب با دقت نگاه كردند پس از آن اطراف آن فرش سياه نشسته و قرآنهاى كوچكى از بغل بيرون آورده و قدرى خواندند پس از آن يك نفر از آنها شروع كرد به روضه حضرت قاسم علیه السلام به عربى خواندن و من از اسم حضرت قاسم كه مكرر مى گفتند فهميدم روضه حضرت قاسم علیه السلام را مى خوانند و همه شديدا گريه مى كردند و مخصوصا آن زن خيلى سوزناك گريه مى كرد و پس از آن در ظرفهاى كوچكى چيزى مثل قهوه همان مردى كه قبل از همه آمده بود آورد و جلو آنها گذشت .
من تعجب كردم كه اشخاصى با اين جلالت چرا پاهايشان برهنه است جلو رفتم و گفتم شما را به خدا قسم مى دهم كدام يك از شما حضرت على هستيد يكى از آنها جواب داد و فرمود: منم خيلى با محبت بود، گفتم شما را به خدا چرا پاهاى شما برهنه است پس با حالت گريه فرمود: ما اين ايام عزاداريم و پاى ما برهنه است ؛ فقط پاى آن زن در همان لباس سياه پوشيده بود گفتم ما بچه ها همه مريضيم مادر ماهم مريض است خاله ما هم مريض است آن وقت حضرت على علیه السلام از جاى خود برخواستند و دست مبارك را بر سر و صورت يك يك ما كشيدند و نشستند و فرمودند: خوب شديد. مگر مادرم . گفتم مادرم هم مريض است فرمودند: مادرت بايد برود از شنيدن اين حرف گريه كردم و التماس نمودم پس در اثر عجز و لابه من برخواستند دستى هم روى لحاف مادرم كشيدند آن وقت خواستند ازاطاق بيرون روند رو به من كرده و فرمودند بر شما باد به نماز كه تا شخص مژه چشمش بهم مى خورد بايد نماز بخواند تا درب كوچه عقب آنها رفتم ، ديدم مركبهاى سوارى كه براى آنان آورده اند روپوشهاى سياه دارد آنها رفتند و من برگشتم . در اين وقت از خواب بيدار شدم صداى اذان صبح را شنيدم دست بر دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم ديدم هيچكدام تب نداريم همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم چون احساس گرسنگى زياد در خود مى كرديم لذا چايى درست كرده با نانى كه بود مشغول خوردن شديم تا شما بيائيد و تهيه صبحانه كنيد و بالجمله تمام هفت نفر سالم و احتياجى به دكتر و دوا پيدا نكردند.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
#داستان_آموزنده
🔆خبر از مرگ خود و درون واقفى
دو نفر از بزرگان شيعه به نام هاى احمد بن داوود قمّى و محمّد بن عبداللّه طلحى حكايت كنند:
روزى به سمت شهر سامراء عزيمت نموديم و عدّه اى از مؤمنين ، مبالغى خُمس و صدقات به همراه مقدار قابل توجّهى جواهرات و زيورآلات گران قيمت از قم و حوالى آن تحويل ما دادند كه به محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام برسانيم .
همين كه مقدارى از راه را پيموديم و نزديك شهر دسكرة الملك رسيديم ، متوجّه شديم كه يك نفر سوار به سمت ما در حركت مى باشد، هنگامى كه نزديك قافله ما آمد به ما خطاب نمود و اظهار داشت : من براى شما دو نفر، پيامى آورده ام .
سؤال كرديم : پيام از كجا و از چه كسى است ؟
پاسخ داد: پبام از سرور و مولايتان حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مى باشد؛ حضرت فرمود: من در همين امشب به سوى خداى سبحان رحلت خواهم نمود؛ و شما در همين محلّ باقى بمانيد تا از جانب فرزندم - مهدى سلام اللّه عليه - دستور صادر بشود.
با شنيدن اين خبر، بسيار آشفته و گريان شديم و سپس منزلى را كرايه نموديم و در آن جا مانديم ، فرداى آن روز خبر رحلت و شهادت حضرت منتشر گرديد.
و بدون آن كه كسى از وضعيّت ما با خبر شود آن روز را در غم و اندوه سپرى كرديم و چون شب فرا رسيد در تاريكى نشسته و در حالت اندوه و گريه شديدى قرار داشتم .
در همين بين ، ناگهان دستى در جمع ما نمايان گشت و همچون چراغ ، مجلس ما را روشنائى بخشيد و صدائى به گوش رسيد: اى احمد! اين نامه را بگير و به آنچه در آن مرقوم گشته است عمل نما.
پس از جاى خود حركت كردم و نامه را گرفتم ، موقعى كه آن را گشودم در آن چنين نوشته شده بود:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، از حسن مسكين نزد پروردگار جهانيان ، به شيعيان مسكين ؛ در هر حال حمد و سپاس ، مخصوص خداوند است بر آنچه كه براى ما مقدّر گردانيده و شكرگزار در مقابل نعمت هاى بى پايانش هستيم ، و در مقابل حوادث روزگار بايد صبور و بردبار باشيم و اوست كه ما را از مشكلات نجات مى بخشد، و او بهترين وكيل و مدافع ما خواهد بود.
اكنون موقع رساندن اموال و آنچه را كه همراه داريد، به دست ما نيست ، چون اين حاكم ظالم مانع است .
آن ها را فعلاً به همراه خود بازگردانيد.
و ضمناً در بين اموال امانتى ، كيسه اى است كه در آن ، مقدار هفده دينار در پارچه اى قرمز پيچيده شده است كه از ايّوب بن سليمان واقفى است كه بر امامت جدّم حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام متوقّف شد، او خواسته است با اين كيسه ما را مورد آزمايش قرار دهد، كيسه اش را به او برگردانيد و تحويلش دهيد.
پس ما نيز طبق دستور و فرمان مطاع امام عليه السلام ، به سوى قم مراجعت كرديم و هفت شب بعد از آن كه به قم رسيديم ، پيامى از حضرت امام مهدى عليه السلام آمد بر اين كه : شترى را فرستاديم تا آنچه اموال پدرم نزد شما است بر آن شتر سوار كنيد و آن را آزاد بگذاريد، خودش راه را مى داند و اموال را پيش ما خواهد آورد.
و ما نيز طبق دستور مجدّد، كلّيه اجناس و اموال را بر شتر حمل كرديم و آن را رها نموديم و رفت .
سال بعد به سمت سامراء حركت نموديم تا از اوضاع آگاه گرديم و چون وارد شهر سامراء شديم ، به طرف منزل حضرت رفتيم .
همين كه نزديك منزل رسيديم شخصى از منزل بيرون آمد و هر دو نفر ما را با اسم صدا زد و اظهار داشت : اى احمد! و اى محمّد! هر نفرتان وارد منزل شويد.
موقعى كه وارد منزل شديم ، گفت : اموالتان در آن گوشه حيات موجود است ، چنانچه مايل باشيد مى توانيد آن ها را ملاحظه كنيد.
به همين جهت كنار اموال رفتيم و آنچه را از قم به وسيله آن شتر فرستاده بوديم بدون كم و كاست موجود بود.
📚هداية الكبرى حضينى : ص 342، مدينة المعاجز: ج 7، ص 661، ح 2651.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🔴 عاقبت قرآن خوانِ بی تقوا!
در یکی از شبها امیرالمؤمنین علیه السلام از مسجد کوفه به سوی منزل خود حرکت کرد.
کمیل بن زیاد که از یاران خوب آن حضرت بود امام را همراهی مینمود. گذرشان از کنار خانه مردی افتاد که صدای قرآن خواندنش بلند بود و آیه ۹ سوره زمر را با صدای دلنشین و زیبا میخواند.
کمیل از حال معنوی این مرد بسیار لذت برد و در دل بر او آفرین گفت. بدون آنکه سخنی در زبان بگوید.
حضرت به حال کمیل متوجه شد و رو به او کرد و فرمود: «ای کمیل! صدای قرآن خواندن او تو را گول نزد زیرا او اهل دوزخ است (چه بسا قرآن خوانی هست که قرآن بر او لعنت میکند) و بزودی آنچه را که گفتم به تو آشکار خواهم کرد!»
کمیل از این مسئله متحیر ماند، نخست اینکه امام علیه السلام به زودی از فکر و نیت او آگاه گشت، دیگر اینکه فرمود: این مرد با آن حال روحانیش اهل دوزخ است.
مدتی گذشت. حادثه گروه خوارج پیش آمد و کارشان به آنجا رسید که در مقابل امیرالمؤمنین ایستادند و علی علیه السلام با آنان جنگید در حالی که حافظ قرآن بودند.
پس از پایان جنگ که سرهای آن طغیان گران کافر بر زمین ریخته بود، امیرالمؤمنین علیه السلام به یکی از سرها اشاره کرد و فرمود:
«ای کمیل! این همان شخصی است که در آن شب قرآن میخواند و از حال او در تعجب فرو رفتی.» آنگاه کمیل حضرت را بوسید و استغفار کرد.
📚بحارالانوار ج ۳۳، ص ۳۹۹.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn☕️🌿•
🔴 ماجرای سوسمار و ایمان آوردن قبیله بنیسلیم
او به پیامبر گفت: «سوگند به دو بُت لات و عُزّی، هیچکس در نزد من، مبغوضتر از تو نیست، اگر قبیلهی من، مرا آدم عجول نمیخواندند، هم اکنون شتاب کرده و تو را میکشتم».
پیامبر(ص) همراه یارانش بود، ناگهان یک نفر عرب بادیه نشین نزد آن حضرت آمد، او سوسماری را صید کرده و در آستین خود پنهان کرده بود، با کمال گستاخی، با صدای بلند اشاره به پیامبر(ص) کرد و گفت:
«این کیست؟».
حاضران گفتند: «این پیامبر(ص) است».
او به پیامبر گفت: «سوگند به دو بُت لات و عُزّی، هیچکس در نزد من، مبغوضتر از تو نیست، اگر قبیلهی من، مرا آدم عجول نمیخواندند، هم اکنون شتاب کرده و تو را میکشتم».
پیامبر(ص) فرمود: «چرا این گفتار خشن را میگویی؟ به خدای بزرگ، ایمان بیاور».
بادیه نشین گفت: «ایمان نمیآورم، مگر اینکه این سوسمار به تو ایمان بیاورد،» و هماندم سوسمار را به زمین انداخت. پیامبر(ص) صدا زد: یا ضَبّ: «ای سوسمار!».
سوسمار با زبان رسا، که همه حاضران شنیدند، گفت: لَبَّیْکَ وَ سَعْدَیْکَ: بلی قربان! امر بفرما».
پیامبر(ص) فرمود: چه کسی را میپرستی؟
سوسمار گفت: «آن کس را که عرش او در آسمان، و شکوه او در زمین، و راه او در دریا، و رحمت او در بهشت و عذاب او در دوزخ است».
حضرت فرمود: من کیستم؟
سوسمار گفت: تو رسول پروردگار جهانیان و خاتم پیامبران هستی، آن کس که تو را تصدیق کرد، رستگار شد و آن کس که تو را تکذیب کرد، زیانکار گردید.
بادیه نشین آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت، که به پیامبر(ص) رو کرد و گفت: «من هنگامی که نزد تو آمدم، تو مبغوضترین فرد نزد من بودی، اکنون در سراسر زمین، تو از همهی انسانها، نزد من محبوبتر، و از خودم و پدر و مادرم عزیزتر میباشی، گواهی میدهم که خدا یکتا و بی همتا است، و تو رسول خدا هستی.»
و با ایمان کامل به سوی قبیله خود رفت، و ماجرا را برای افراد خاندان خود تعریف کرد، و آنها را به ایمان و اعتقاد به اسلام دعوت نمود، هزار نفر از قبیلهی او مسلمان شدند[١].
❌ پینوشت : [١]. خرائج راوندي(ره) ص ١٨٤ ـ بحار، ج ١٧، ص ٤٠٧.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn☕️
☕️🌿•
#داستان زیبا و خواندنی
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃
✍️ مردی بعداز ادای نماز عشاء به خانه برگشت و وارد اتاق همسرش شد ،دید که بچه
هایشان خوابیده اند،از او پرسید : بچه ها نمازخواندند یا خیر ؟
زن گفت : غذایی نداشتیم آنان را سر گرم کردم تا خوابیدند ونماز نخوانده اند.
🌼🍃مرد گفت : آنان را بیدارکن تا نمازشان را بخوانند.
زن گفت : مرد خوب ،اگر بیدارشان کنم از گرسنگی گریه میکنند وچیزی هم نداریم که بخورند.
مرد گفت : زن ،خداوند به من دستور داده است که به آنان دستور بدهم نماز بخوانند و روزی آنان
هم با من نیست ،بیدارشان کن که روزی شان با
خداست ،
🌼🍃خداوند میفرماید : ( وأمرأهلک بالصلاة واصطبر علیها لانسألک رزقا
نحن نرزقک والعاقبة للتقوی .
❣ ترجمه: به خانواده ات امر کن که نماز
برپادارند و بر نماز پایداری کن،ما از تو روزی نمیخواهیم ،ما خود به تو روزی میدهیم
وعاقبت خوب از آن تقوا وپرهیزکاری است .)
🌼🍃مادر تسلیم شد و بچه ها را بیدار کرد ،و وقتی که بچه ها نماز خواندند،یکی در زد
دیدند یکی از ثروتمندان است که با سفره ای که روی آن چند نوع غذای لذیذ قرار دارد دم در استاده است.
مرد ثروتمند گفت : بگیر این برای افراد خانواده توست
مرد گفت : چطور شد که این سفره را برای ما آوردی ؟
🌼🍃ثروتمند گفت : یکی از اشراف شهر خانه من آمد ومن این غذارا برایش درست
کردم وقبل از اینکه شروع به صرف آن کند با هم بگو مگو ونزاع پیدا کردیم و او قسم یاد کرد که غذا را نخورد و رفت.
🌼🍃من غذارا برداشتم و از خانه ام بیرون آمدم وپیش خود گفتم آنرا به کسی میدهم
که پاهایم دم در او از رفتن باز مانند ،و به خدا قسم پاهایم جز در دم در تو از
حرکت نایستادند،و به خدا قسم نمیدانم چه چیزی مرا به پیش شما کشانده است.
🌼🍃در اینجا بود که مرد هر دو کف دستانش را به سوی پروردگار جهانیان بلند کرد:
❣وگفت : پروردگارا مرا ونسل و ذریه مرا از برپادارندگان نماز قرار بده
پروردگار ما ،دعای ما را نیز بپذیر .
❣رب اجعلنی مقیم الصلاة ومن
ذریتی ،ربنا تقبل دعاء
✾
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/Alamdar_Sahebzamzn ☕️🌿•