eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﺭﺍ طاقتیست ﻭ ﻧﻪ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺻﺪﺍﻗﺘﯽ... ﮐﻪ ﺳﺤﺮ ﺑﻪ ﺷﺒﻨﻢ ﻟﻄﻒ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺻﺒﺢ،ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﯿﺰﺩ سلام برتو ای بهار زندگانی🌸 @Alamdarkomeil
باز آیینه و آب‌ و سینی‌ و چای و نبات .. باز پنجشنبه و یاد شهدا با .. 🌹 @Alamdarkomeil
کانال شهید ابراهیم هادی
‌‌ باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! راوی: جمعی از دوستان شهید 🌹 @Alamdarkomeil
براى « » 🌹 بايد كه « » را سَر بُريد. يعنى كه؛ دنیا را نه از برای دنیا بلکه برای آخرت جدی گرفت. 🌷 @Alamdarkomeil
جسم و روحم با حَرَم گشته عَجین حال و روزم با غَمَت گشته غَمین این سه جمله ، خوابِ شبهای من است : ☜کربلا☞...☜پای پیاده @alamdarkomeil
༻🌼༺ ⚜وقتی ما میگوییم : خدا ڪند ڪه بیایی ⚜شاید او میگوید : "خدا ڪند ڪه " 💚🍃 @Alamdarkomeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام سجّاد عليه السلام: مؤمن از دعاى خود يكى از سه نتيجه را میگيرد : يا برايش ذخيره میشود يا در دنيا برآورده میشود و يا بلايى كه میخواست به او برسد از او برگردانده میشود تحف العقول 🏴🏴 @Alamdarkomeil
کانال شهید ابراهیم هادی
❇️ درخواست نصحیت عارفی از یک شهید :  سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم ( )عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها! ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده. 💠 @Alamdarkomeil
بار اصلی جنـگ امـروز به عهده‌ی است آذرماه ۱۳٦۵ استادیوم آزادی سپاهیان محمدرسول‌اللهﷺ 💠 @Alamdarkomeil
می شود نگاهی بر دل من ڪنی؟!! زنگار گنـاه وجودم رااحاطہ ڪرده به نگاهت محتاجم دستم را بگــیر... 💠 @Alamdarkomeil
﷽ ❣ سلام امام زمانم امیـد روزهای بی‌قـراری قدم بر چشم ما کی می‌گذاری؟ بیا تا که در این هجران رویت نمردیم از غم چشم انتظاری أللَّھُمَ عـجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤 @Alamdarkomeil
🌧🍂🌧🍂🌧🍂 عجب حالی دارند این شهدا باران باشد پاییز باشد فقط در کنارشان خاطرات پاییزی بنویس با تو مرور میکنند... @Alamdarkomeil
: 📖 اواخر سال 1360 بود. در مرخصی به سر می برد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم. بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد! گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا می یاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک می کنی، برای هیئت خرج می کنی، الان هم که این همه پول تو جیب شماست! بعد به شوخی گفتم: راستش را بگو، گنج پیدا کردی!؟ خندید و گفت: نه بابا، رفقا اینها را به من می دهند، خودشان هم می گویند در چه راهی خرج کنم. فردای آن روز با ابراهیم رفتیم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شدیم. به مغازه موردنظر رسیدیم. مغازه تقریبا بزرگی بود. پیرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش یک به یک با ابراهیم دست و روبوسی کردند، معلوم بود کاملا ابراهیم را می شناسند.  بعد از کمی صحبت های معمول، ابراهیم گفت: حاجی، من ان شاالله فردا عازم گیلان غرب هستم. پیرمرد هم گفت: ابرام جون، برای بچه ها چیزی احتیاج دارید؟ ابراهیم کاغذی را از جیبش بیرون آورد. به پیرمرد داد و گفت: به جز این چند مورد، احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم. چون این رشادت ها و حماسه ها باید حفظ بشه. آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چطور حفظ شده. برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد چفیه داریم. صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرف های ابراهیم را گوش می کرد جلو آمد و گفت: حالا دوربین یک چیزی، اما آقا ابرام، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار می خواهید دستمال گردن بندازید!؟ ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، دستمال گردن نیست. بچه های رزمنده هر وقت وضو می گیرند چفیه برایشان حوله است، هروقت نماز می خوانند سجاده است. هروقت زخمی می شوند، با چفیه زخم خودشان را می بندند و ... پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهیه می کنیم. فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم. همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد. سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم.  پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه. بعدها ابراهیم تعریف کرد که از آن چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم. کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. راوی: عباس هادی @alamdarkomeil
کاش پای دل من هم به نوایی برسد اربعینی،حرمی،کرب وبلایی برسد آری آقا تر از آنی توکه راهم ندهی دارم امیدکه ازدوست ندایی برسد ان شاءالله کربلا❤... 🌙✨ @Alamdarkomeil
🌤سلام امام زمانم نگاه مےبُرم از گناه... فقط به عشق نیم نگاهی... از جــانب تــو آقــای مــن...❤️ 🔅تعجیل در فرج آقا صلوات 💠 @Alamdarkomeil
تنھا ڪسانی شهید مےشوند ڪہ باید قتـلگاه رقم زد «باید ڪُشتــ» را ، را ، دلبستگیـ را غــرور را آرزوهاے دراز را ، هوس را @Alamdarkomeil
کانال شهید ابراهیم هادی
‌‌ آخرین باری که باهم رفتیم شهربازی اردیبهشت ماه بود پنج روزقبل ازآخرین سفرپدرم به سوریه و45روزبعدبه شهادت رسید.من سوارکشتی سبا شدم چندنفرخانم هم سوارشدندوقتی چند دقیقه حرکت کردخانمهاخیلی ترسیدندوگفتندنگه دار،اون چندنفرپیاده شدن ولی من چون نترسیدم پیاده نشدم وکشتی بانفرات بعدی دوباره حرکت کرد،موقع پیاده شدن دیدم پدرم رفتن یک بلیط دیگه تهیه کردن وخودشون بلیط رو پاره کردن ،گفتم بابا چرا بلیط گرفتین وخودتون پارش کردین؟پدرم جواب دادن تویک بلیط دادی ولی دوبارسوارشدی،گفتم بابا من همون یک دور سوارشدم اون خانمها چون ترسیده بودن قبل از اتمام دور پیاده شدن،پدرم خندیدن وگفتن خدارو شکر،من خیلی ناراحت شدم اگه این کارو انجام میدادی دزدی بودو به همین راحتی حرام واردزندگیمون می شد،توزندگی به حلال وحرام خیلی اهمیت بده پسرم. شهیدمدافع حرم ولادت1358/2/4 شهادت1397/3/31 @Alamdarkomeil
ترسم که شعر سنگ مزارم این شود او هم جمال یوسف زهرا ندید و رفت تا زنده ام بیا... 🌤🌹 💠 @Alamdarkomeil
من از چشــــمـان تۅ چیـــــزے نمـــےخواهم بہ جــــــز گاهے نگــــاهے.. @Alandarkomeil
بی شک که به همه سر بودند رهپوی و همه مرید حیدر بودند ما مست جهان و مادیات و هیچیم آن ها همگی از ژنِ برتر بودند @Alamdarkomeil
آدم عاشـق ... خسته نمی‌شه ؛ از حال می‌ره ..! در این عڪس معلومه آخر از همه اومده و یه جائی گیرآورده و ‌افتاده ! 💠 @alamdarkomeil