eitaa logo
آلبوم خاطرات دفاع مقدس
118 دنبال‌کننده
2هزار عکس
939 ویدیو
6 فایل
کانال جهت جمع آوری خاطرات بازگو نشده و عکسهای رزمندگان و شهدای عزیز که در آلبوم شخصی شما بزرگواران بایگانی شده است میباشد. 🌐ارسال نظر : @kosaronnabi135 @Ya_hossein99
مشاهده در ایتا
دانلود
💟از همان ابتدا و زمان آشنایی با هدف و خواسته آقاجواد آشنا بودم همه ما برایمان جا افتاده بود که در کنار علاقه ای که به خانواده اش، من و  بچه ها دارد ادای تکلیفش را مهمتر می داند.  برایمان جا افتاده بود که آقا جواد خانواده اش را دوست دارد اما تکلیف را مهمتر از خانواده می دانست ما هم هرگز مانع رفتن ایشان به ماموریت نمی شدیم ✅در جواب اینکه چرا اصرار بر رفتن به سوریه دارد به همه می گفت اگر به سوریه نرویم باید در ایران با دشمن رو به رو شویم. آیا شما دوست دارید دشمن وارد تهران بشود و خانه و زندگی ما را ویران کند؟ پس بهتر این است که در سوریه با دشمن رو به رو شویم و او را عقب بزنیم. 💥معتقد بود حتی اگر حرم حضرت زینب(س) هم در سوریه نبود باید می رفت و چیزی از اهمیت رفتنش کم نمی شد چه برسد به اینکه بحث حرم هم پیش آمده بود. میگفت سوریه محور مقاومت ماست. اگر از دست برود خطر بزرگی برای انقلاب اسلامی است. از طرف دیگر غیرتم اجازه نمی دهد که زنان و کودکان مسلمان در این کشور بی دفاع و بی سرپناه بمانند. جواد الله کرم ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤استاد پناهیان بابا (عج) سفارش کرده دعا کنید برا من🥀 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج ‌ ‌ ‌‌.
📌 پرونده اعمال... 🔸 بعد از بررسی پرونده اعمالش، به ادعای انتظار خودش خندید. آن‌روز هم، غرق در روزمرگی‌ها و بدون یاد امام گذشته بود. 💔💔 📖 🍁🌹🌼🍁🌹🌼🍁🌹
یادمان باشد گناه که کردیم آن‌ را به حساب جوانی نگذاریم میشود جوانی کرد به عشق مهدی (عج) به شهادت رسید فدایِ مهدی (عج) ... https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی عملیات والفجر 2 بود. هاشم پیشنهادش در مورد عملیات را با ادریس یکی از فرماندهان کرد عراقی در میان گذاشت و گفت: من ساعت ها روبروياین ارتفاعات غرب نشستم و با توجه به مجموعه شرايط محورهاي غرب و جنوب به اين نتيجه رسيدم. ادريس با خنده گفت: اگر بتونين با عمليات منظم، حاج عمران را پس بگيريد من كليد بغداد را دو دستي تقديمتون مي كنم. عمليات با موفقيت تمام شده بود. هاشم را روي برانكارد از ارتفاعات پائين مي آوردند. تا فرمانده را ديد گفت: يه امانتي پيش يه نفر دارم، مي‌خواستم برام بياريش، يه چيز كوچولو، يه كليد. فرمانده فكر كرد، هاشم از درد هذيان مي گويد‌ با تعجب پرسيد: كليد چي؟ هاشمبا خنده گفت: از ادريس... مگه قرار نشد اگر در عمليات موفق شديم كليد بغداد را به ما بده؟! 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه شهادت شهید حسن قاسمی دانا به روایتگری شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده.. 🌱🌷🌱🌷🍃
🌷 قسم به چشم تر دختران فاطمیون 🖌 سروده‌ای از خانم عاطفه جعفری درباره رزمندگان افغانستانی مدافع حرم، که در مراسم رونمایی از تقریظ کتاب قرائت شد. درون خانه صبورند و پشت‌مان گرم است زبانزداند زنان شهید پرور ما قسم به چشم تر دختران فاطمیون نرفته خاطره حاج قاسم از سر ما 📌 متن کامل شعر را ازاینجا بخوانید. ༺ꕥ🍃🌸🍃ꕥ༻
📙 خاتون و قوماندان 👌 حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همۀ افغانها است 📚 یادداشت آقا بر کتاب «خاتون و قوماندان»: «سلام خدا بر شهید عزیز علیرضا توسلی، مجاهد مخلص فداکار و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانۀ او خانم ام‌البنین. حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکرده‌ام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همۀ افغانها است.» دی ۱۴۰۱ 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @dokhtaranetahoora
معرفی کتاب/عارف 12 ساله بریده کتاب1: پرسیدم: مامان، کفش هات نیست؟ گفت: اگه حقیقت ماجرا را بگم، ناراحت نمی شی؟ گفتم: از دروغگویی ناراحت می شم. گفت: کفش هام رو دادم به یکی از نمازگزاران نوجوان مسجد که کفش هاش توی مسجد گم شده بود. توضیح داد که او را نمی شناخته؛ ولی راضی نشده بود که او با پای برهنه به منزل برگردد. این را که گفت، بغلش کردم و بوسیدمش. بریده کتاب2: درآمد پدرش خوب بود. چون رضا خیلی موتور دوست داشت، برای اینکه رضا را از تصمیمش منصرف کند، به او گفت: اگر جبهه نروی، برایت موتور می خرم؛ ولی این پیشنهاد افاقه نکرد. حتی حاضر شد برای رضا ماشین بخرد؛ ولی رضا گفت می خواهم بروم منطقه. چند وقتی گذشت. علاقه رضا روزبه روز برای رفتن به جبهه بیشتر می شد. دیگر به همه ما ثابت شده بود که رضا در صدد رفتن است. یک روز به من گفت: می توانم جبهه بروم؛ ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم مهم است. .
هر شهید، نشانی ست از یک راه ناتمام یک فانوس که دارد خاموش می شود و حالا .... تو مانده ای و یک شهید و یک راه ناتمام فانوس را بردار؛ و راه خونین شهید را ادامه بده... سردار 🌷🕊 .
خوب که به چشمانش نگاه کنی میبینی خیلی حرف دارد... حرف هایی از جنس خدا❤️ از جنس مردانگی🌿 از جنس شهادت🌹 خوبتر که نگاه کنی شرمنده میشوی از اینکه همیشه نگاهش به تو بوده و تو از آن غافل بوده ای😔 قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من 🌷🕊 خود نورن نوری که به سمت مستقیم هدایتت می‌کنه.. 💐🕊 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 .
🇮🇷شهدای بانوی کاشان شهیده کبری صفا سال تولد: 1326/7/12 محل تولد: کاشان میزان تحصیلات:  راهنمایی شغل: خانه دار وضعیت تاهل:  متاهل تعداد فرزندان:  دو فرزند دختر تاریخ شهادت: 1357/6/17 محل شهادت: تهران- میدان شهدا محل دفن: کاشان- مزار دشت افروز https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
شهیده کبری صفا دوازدهم مردادماه 1326 ، در کاشان به دنیا آمد .با تولد وی پدرش که مدتها بیکار و در جستجوی کار بود به عنوان سیم بان در شرکت مخابرات مشغول به کار شد . کبری وارد مدرسه ابتدایی شد . هفت ساله بود که پدرش را از دست داد و به اتفاق برادر و خواهرش نزد مادر به زندگی خود ادامه دادند . کبری تا اول راهنمایی درس خواند و از همان کودکی یار و مددکار مادر شد تا اینکه در سال 46 ازدواج کرد وچون همسرش ساکن تهران بود به تهران رفت . کبری که علاقه زیادی به شعائر مذهبی و شرکت در مراسم مذهبی داشت اوائل ازدواج با دیدن تهران آرزو می کرد که کاش می توانست در شهر مذهبی و ساده خود ، راحت زندگی کند. در سال 48 ،مریم به دنیا آمد و در سال 53 دختردیگرش مینا . مینا شش ماهه بود که پدرش بر اثر ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت.کبری ماند و دو دختر خردسالش . از آن پس باغ دلگایش بهشت زهرا بود .در برابر سختیها و ناملایمات زندگی صبور بود .حدود سه سال بود که همسرش را از دست داده بود و خود به بهترین نحو فرزندان عزیزش را مراقبت می کرد . با اوج گیری انقلاب ، کبری بیش از همه وقت خوشحال ومسرور بود و مرتب از مراسم و جلسات مذهبی سخن می گفت و اعلامیه های امام را جمع آوری می کرد . رژیم پهلوی اعلام حکومت نظامی کرد. روز جمعه 17 شهریور 57 ، کبری حدود ساعت 9 صبح با مادرش تماس گرفت . از اوضاع کاشان سوال کرد و شنید که در کاشان نیز تظاهرات و شعاردادن برپاست. وی به مادر گفت که «اینجا (تهران) که قیامت است .جوانها ، پیرها ، دخترها ، پسرها و حتی پیرزنها با پای پیاده ، سواره و با موتور به میدان ژاله می روند .من هم می خواهم بروم .» کبری در جواب نگرانی مادر گفت: « ناراحت نباش. وظیفه شرعی است  .دستور است که با طاغوت مبارزه شود من هم می روم .» و در جواب اصرار مادر گفت :«یک بار بیشتر نخواهم مرد چه بهتر که در راه دین و قرآن فدا شوم .» ساعت 4 بعد از ظهر آن روز مادر از شهادت کبری مطلع شد . سراسیمه و بازحمت خود را به تهران رساند .شب بود موقع حکومت نظامی . به منزل کبری رسیدند .جنازه کبری که از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و توسط آشنایان شناسایی شده و برای رهایی از ربوده شدن توسط ساواک، به منزل آورده شده بود در وسط حیاط بود و مینا بر بالین مادر نشسته بود . مادر کبری مینا را به آغوش کشید . پیکر شهیده کبری صفا را پس از چهل هشت ساعت مخفیانه به کاشان رساندند .در کاشان با همه سخت گیری نیروهای رژیم ، با شرکت هزاران نفر از مردم مراسم تشییع برگزار شد و کبری در گلزار شهدای دشت افروز کاشان به خاک سپرده شد. https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
شهید اشرف اکبرزاده نام پدر: محمد تاریخ تولد: 1331 محل تولد: کاشان تاريخ شهادت: 9/11/1367 نحوه شهادت: بمباران محل شهادت: کاشان- خيابان محتشم مزار شهید: کاشان https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🇮🇷شهدای بانوی کاشان شهید اشرف اکبرزاده کلامی با تو «سلام بر شهیدان، سلام بر پرکشیدگان به سوی معشوق! راستی نامت چه بود؟ یادم رفته است اما نه شاید من نامت را از یاد برده باشم؛ ولی مطمئن هستم که خانواده ات هیچگاه نامت را از یاد نخواهند برد. پس باید به سراغ خانواده ات بروم و از آنها نام زیبای تو را بپرسم.» «شهید اشرف اکبرزاده در خانوادۀ مومن و متعهد چشم به دنیا گشود و با پشت سر گذاشتن دوران کودکی و شکوفایی بهار نوجوانی علاقۀ زیادی به مسایل عبادی پیدا کرد. وی از بچّگی همراه بزرگترها در مجالس مذهبی شرکت می کرد. بسيار خوش برخورد و مهربان بود در سن جوانی هميشه پای درد و دل سالخوردگان می نشست و آنان را مورد لطف و مهربانی خويش قرار می داد. هميشه نيم ساعت مانده به اذان آماده می شد و سجاده اش را برای نماز پهن می کرد. در فعّاليّت های سياسی، اجتماعی و فرهنگی در حد توان شرکت می کرد. علاقۀ خاصی به خواندن قرآن داشت و اکثر شب ها شب زنده داری می کرد و نماز شب می خواند. اهل قناعت بود و بسيار منظم، مرتب و تميز بود. مهمان نواز بود و با دوستان و آشنایان با مهربانی رفتار می کرد.» عروج ملکوتی «یک روز قبل از شهادتش مادر شوهرش گفت: « دیشب خواب دیدم. عده ای یک قبر سه طبقه می کَنند و پسرم عباس هم بالای قبر نشسته است از او پرسیدم: « عباس این قبرها مال کیه؟» جواب داد: « یکی مال داداش حسن، یکی مال شما و یکی دیگه معلوم نیست مال کیه.» روز بعد بمب به خانه شان خورد و سه نفر به شهادت رسیدند این سه نفر عبارت بودند از:« حسن برادر شوهر خواهرم و مادر شوهر خواهرم بیگم مطلوبی که این خواب را دیده بود و آن یکی هم که در خواب گفته بودند معلوم نیست خواهرم اشرف اکبرزاده عروس خانم مطلوبی بودند که همگی با هم شهید شدند.» ای شهیدان عشق مدیون شماسـت هر چه ما داریم از خـون شماســت ای شقایق هـا و اِی آلالـــــــــه ها دیدگان دشـت مفتون شـماســت https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرموقع‌به‌ میرفت؛ آبےبرمیداشت‌وقبورشهدارومیشسٺ‌! میگفٺ‌:باشهداقرارگذاشتم‌که‌من غبارروازروی‌قبرهای‌آنها‌بشورم‌و‌آنھـٰا هم‌غبارگناه‌رو‌از‌روی‌دلِ‌مـن‌بشورند...! شهید › 🌱🍃🌱🍃🌱
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح، ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: «آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
شهیده «اکرم ساعدی» 26 آبان ماه 1318 در کاشان به دنیا آمد. پدرش نیز کشاورز بود. 17 ساله بود که ازدواج کرد. همسرش نقاش قالی بود. پس از سالها تلاش و زحمت موفق به پس انداز مبلغی شده و برای حج تمتع اقدام کرد. اکرم در کارهای خیر بسیار فعال بود. برای رزمندگانی که در جبهه های حق بر باطل علیه دشمنان بعثی می جنگیدند و از اسلام و انقلاب اسلامی و تمامیت ارضی کشور اسلامی دفاع می کردند کمک می کرد. در برنامه های سیاسی و اجتماعی حضور فعال داشت و اگر به او می گفتند شما چرا این قدر زیاد در این امور حضور دارید در پاسخ می‌گفت‌‌:« این وظیفه شرعی ماست، اگر ما اسلام و انقلاب را تنها بگذاریم؛ چه کسی می خواهد جبران کند ؟». خوش برخورد و مهربان بود. ادب و احترام خاصّی نسبت به مردم داشت. سرانجام در سرزمین امن الهی توسط عُمّال آل سعود به فرمان اربابان آمریکائی خود در یورش مسلحانه به مردم مسلمانی که در مراسم برائت از مشرکین حضور داشتند این بانوی مؤمنه با پهلوی شکسته و سینه ای سوراخ شده به خیل عظیم شهدای راه حق و فضیلت پیوست. او در گلزار شهدای دالسلام کاشان به خاک سپرده شد. از شهید 3 پسر و دو دختر به یادگار ماند. https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻شهید عباسعلی قادری: هنوز یک دست و یک چشم دیگر دارم که بمانم و بجنگم ... ماند و جنگید سال ۹۳ پیکر مطهرش برگشت. آری! هرکس دل به دریا زد؛ رهایی یافت...! 🍃🌷🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهیده بیگم مطلوبی زواره هشتم خردادماه 1294 در زواره اردستان به دنیا آمد .پدرش مدرس قرآن و مادرش خانه دار بود . با ازدواج با پسرعمویش که ساکن کاشان و فروشنده لوازم قالی بود ، به کاشان رفت . صاحب سه پسر و سه دختر شد .اولین فرزندش شهید حسن مطلوبی در سال 1313 به دنیا آمد . بیگم مقید به رعایت آداب اسلامی بود و همیشه به فرزندانش نیز سفارش می کرد تا آداب و احکام اسلامی را رعایت کنند . تا آنجا که از دستش بر می آمد مشکلات دیگران را حل می کرد .همه را تشویق به شرکت در راهپیمائیها و مراسم معنوی می کرد و خود نیز پیش قدم بود. اهل تجملات نبود و دائم الذکر بود. در زمان رضا شاه که دستور کشف حجاب صادر شده بود و از پوشیده بیرون آمدن زنان جلوگیری می شد ، بیگم روزی به قصد انجام کاری ، محجبه از منزل بیرون رفت که با برخورد تند یکی از پاسبان های آن زمان رو به رو شد که قصد برداشتن چادرش را داشت . بعد از آن روز وی با خود عهد بست تا وقتی که اوضاع به این صورت باشد برای حفظ حجابش از خانه بیرون نرود و بر این عهد سالها پای بند بود که به گفته خودش هفت سال طول کشید . بیگم به صله ارحام اهمیت می داد و به همسایگان احترام می گذاشت اما در همسایگی اش خانواده ای بهایی زندگی می کردند .وی در خصوص ارتباط با آنها مردد بود از خدا خواسته بود به هر صورت وی را راهنمایی کند و درستی یا نادرستی ارتباط با ایشان را به وی آشکار گرداند . در خواب دید به یکی از محافل آنها رفته که تعدادی از سرانشان نیزحضور داشتند ولی هیچیک از آنها به شکل انسان نبودند و به اشکال مختلف در مجلس حضورب داشتند.  پس از بیداری از خواب ، از دروغ بودن آنها مطمئن شد و از عدم رابطه با آنها خیالش راحت شد. بیگم که مراقبت زیادی در دوری از گناه داشت و به گفته خودش تا یادش می آمد ،گناهی مرتکب نشده بود، نهم بهمن ماه 1365 در بمباران هوایی کاشان در منزل مسکونی اش به همراه پسر و عروسش به شهادت رسید. https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
نام: طاهره نام خانوادگي: كلاهچي نام پدر: علي شماره شناسنامه: 41336 محل صدور: كاشان تاريخ تولد: 06/06/1344 تاريخ شهادت: 09/11/66 شغل: خانه دار محل شهادت: اصفهان - كاشان حادثه منجر به شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحميلي https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🇮🇷شهیده بانوی کاشان شهید طاهره کلاهچی کلامی با تو «دخترم! پرندگان، غزلِ زندگی سر داده و نسیم سحری نو اگر بود و عالم ترانه خوان،کنار پنجره آمدم تا ببینم این همه شادی برای چیست؟ تو را دیدم که سجده کرده بودی از تو خواستم که بگویی علت این سجده چیست؟ گفتی:« خدایم طلب کرده است.» و این نمازآخرین نمازت بود. بعد ازآن از جلوی دیدگانم رفتی و دیگر ندیدمت ؟!» «شهید طاهره کلاهچی در خانوادۀ مذهبی در شهرستان کاشان به دنیا آمد. وی در کلاس سوم راهنمایی تحصیل می کرد. بسیار خوش اخلاق با محبت و مهربان بود به نماز اول وقت اهمیّت می داد. نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را به همراه پدر و مادر در مسجد محل می خواند. در تظاهرات شرکت فعّال داشت آرزویش شهادت بود. همیشه می گفت: «ای کاش من پسر بودم تا به جبهه می رفتم و شهید می شدم.» در کارهای خانه کمک می کرد و برای رزمندگان لباس می بافت. بسیارتمیز و با سلیقه بود. احترام بزرگتر ها را داشت ودرامورات زندگی باآنها مشورت می کرد.» عروج ملکوتی « خواهرش می گوید:« ساعت 7 صبح بود. پدرم سرگرم خرد کردن قند بود. طاهره هم پشت ماشین بافندگی نشسته بود و برای رزمندگان ژاکت می بافت من رفتم به او کمک کنم. مادرم به طرف زیر زمین رفت و مرا صدا کرد و گفت:« بیا داخل زیر زمین قالی بباف» طاهره به محض این که صدای مادرم را شنید به من گفت: «برو و به مادر کمک کن.» من رفتم داخل زیرزمین، تازه نشسته بودم روی دار قالی که یک مرتبه صدای آژیر خطر از رادیو پخش شد و وضعیّت قرمز شد و بلافاصله خانۀ ما بمباران شد در آن لحظه من و مادرم بی هوش شدیم ولی پدرم و طاهره که بالا بودند در جا شهید شدند. سراغشان را می گرفتیم می گفتند: «حالشان خوب است» وقتی از بیمارستان آمدیم. فهمیدیم آنها به شهادت رسیده اند و به خاک سپرده شده اند.» من و مادرم به علت مجروحیّت زیاد نتوانستیم در تشیع جنازۀ آنها شرکت کنیم https://eitaa.com/joinchat/3036479552C806dafabd4 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─