#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سیزدهم_#روسری
تمام دور و بری های ما مشغول عبادت بودند. صدای زیارت عاشورا و دعای جوشن کبیر، دعای فرج خواندنهای گروهی و صدای گریه ی حاجتمندان شنیده میشد. کم کم بعضی از لامپ های بالای سرمان را خاموش کردند، تا هرکس میخواهد، بخوابد و هرکس میخواهد، نیایش کند. در تاریکی شب، صدای هیاهوی بچه ها و گریه های گاه و بیگاه آنها که با صدای گریه و شیون دردمندان آمیخته شده بود، قلب را به تکاپو میانداخت. همانطور که دراز کشیده بودم و سقف را نگاه میکردم، به یاد حاجت خودم افتادم. وقت خوابیدن نبود، زمان مناجات بود.
بلند شدم و سریع سجاده ام را پهن کردم تا نماز شب سیزدهام رجب را به جا آورم؛ دو رکعت نماز در هر رکعت سوره حمد و یس و تبارک الله و توحید. نماز طولانی ای بود و سوره های بلند را باید از روی قرآن میخواندم. تکه های کاغذ را لای قرآن گذاشتم تا سوره های یس و تبارک الله را در حین نماز به راحتی پیدا کنم و قرآن به دست ایستادم و قامت بستم. با تمام وجود تکبیره الاحرام گفتم و وارد نماز شدم.
با بسم الله الرحمن الرحیم گفتن، گویی وارد فضای جدیدی شدم. بعد از حمد، سوره یس و تبارک الله را از روی قرآن خواندم و بعد توحید را گفتم و به رکوع رفتم. با وجودیکه رکعت اول خیلی طول کشید، اما احساس خوبی داشتم و آنقدر سرخوش بودم که وقتی به رکوع رفتم، آرزو کردم که ایکاش میشد در رکوع هم همانقدر بمانم. بعد از رکوع به سجده رفتم و برخاستم و دوباره به سجده رفتم و در حالیکه سر از پا نمیشناختم، دوباره قیام کردم و با اشتیاق خاصی رکعت دوم را هم، مثل رکعت اول به جا آوردم و بعد از توحید، قنوت را هم خواندم و به رکوع رفتم و برخاستم و به سجده رفتم و نشستم و دوباره به سجده رفتم.
در سجده دوم توانِ سر از مُهر برداشتن، نداشتم؛ احساس میکردم باید با تمام وجود، عبودیتم را به خدا اثبات کنم و هر چه میخواهم در همین لحظه ی طلایی از خدا بخواهم. آنقدر "یا ربّ یا ربّ" گفتم که دیگر توانِ ماندن در سجده را نداشتم. خون در سرم جمع شده بود و نفسم به شماره افتاده بود. با حالت التجاء بلند شدم و تشهد و سلام نماز را گفتم. چشم هایم را بسته بودم، احساس میکردم هزار پله ی برج را بالا رفته ام؛ خوشحال بودم. نمیدانستم از خدا چه بخواهم تا اجابت شود؛ بی اختیار به یاد ملکه افتادم، چشمهایم را باز کردم و به او نگاه کردم. ملکه با حالت خاصی به من نگاه میکرد و در حالیکه با دست، مقنعه اش را می کشید گفت: روسری اضافه داری؟
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
باسلام و احترام خدمت والدین گرامی ثبت نام پیش دبستانی سلاله نور با رعایت پروتکلهای بهداشتی و ظرفیت محدود تا ۲۸شهریورماه تمدید شد. قابل ذکر است انتخاب نوع آموزش بصورت حضوری و یا مجازی کاملا اختیاری است.
شرایط پذیرش کودک:
۱_تمام وسایل از جمله صندلی ها و میزها هر جلسه قبل و بعد از حضور کودکان ضدعفونی خواهد شد. 🌹🌹🌹 ۲_ در بدو ورود دمای بدن کودک از طریق تب سنج دیجیتالی غیرتماسی کنترل میشود. همچنین دستان کودکان در بدو ورود و در چندین نوبت در طول روز ضدعفونی می شود.🌸🌸۳_کارکنان و همکاران حتما ماسک می زنند. البته بهتر است که کودکان هم ماسک یا کلاه شیلددار داشته باشند.
۴_ دم در کودک پذیرش می شود و در پایان کلاس نیز دم در کودک به والدین تحویل داده خواهد شد.
۵_با توجه به اینکه تعداد کودکان کم هستند، چیدمان میزها حتما با فاصله گذاری خواهد بود.
قابل ذکر است ظرفیت کلاسها بسیار بسیار محدود می باشد.
قابل ذکر است با توجه به اهمیت آموزش دوره پیش دبستانی، تمامی معلمان پیش دبستانی مجموعه سلاله نور بسیار مجرب و با سابقه هستند.تمامی سرفصلهای مربوط به دوره پیش دبستانی بطور کامل و دقیق با نوآموزان کارمی شود.
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهاردهم_#ملکه_ی_زیبا
با شنیدن درخواست ملکه، دنیا روی سرم خراب شد. انگار از پله ی هزارم به پله ی اول پرتم کردند. تازه فهمیدم تمام مدتی که من در نماز بودم و از طول کشیدن نمازم لذت میبردم، چقدر ملکه در رنج بوده تا نماز من تمام شود و درخواست خود را بگوید. مثل اینکه کسی در پله ی اول زیر دست و پا له شود و تو بیخیال او، پله ها را یکی پس از دیگری طی کنی! اصلاً انسانی نبود.
مقنعه برای صورتش تنگ بود و چانه اش را فشار میداد. آرزو کردم که ایکاش قبل از شروع نماز، کمی با ملکه حرف میزدم و با کسب اجازه از او وارد نماز میشدم و ایکاش روسری اضافه با خود آورده بودم! نیرویی از درون مثل خوره وجودم را میخورد، باید کاری میکردم. سریع بلند شدم و از دور و بری هایم پرس و جو کردم، هیچکس روسری اضافه نداشت. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با وسیله ای کمی مقنعه ی ملکه را گشادتر کنم.
بعد از نیم ساعت جستجو، بالاخره یک بشکاف پیدا کردم. به سرعت به طرف ملکه برگشتم و از او خواستم مقنعه اش را درآورد تا مقنعه را از قسمت چانه گشادتر کنم. ملکه با اکراه مقنعه اش را درآورد و در حالیکه چادرش را روی سرش انداخته بود، آن را به من داد. بی اختیار چشمم به موهای ملکه افتاد. با وجودیکه سن و سالی از او گذشته بود، اما در بین موهای پرپشت و طلایی اش تک و توک موی سفید دیده میشد. صورت ملکه در میان موهای مجعد و طلایی اش زیباتر و جوانتر به نظر میرسید.
در حین درست کردن مقنعه به او گفتم، چرا مقنعه ای به این تنگی گرفته اید و ملکه با حالت سرافکندگی گفت که آن را کسی به او داده و خودش نخریده است. معلوم بود که سایه ی سیاه فقر سالها بر سر ملکه بوده است. دوست نداشتم از زندگی اش سؤالی بپرسم، مطمئن بودم که به اندازه ی یک کتاب هزار صفحه ای، حرف برای گفتن خواهد داشت و صد درصد، بیشتر آنها از موضوع مقنعه دردناکتر هستند. قلبم طاقت اینهمه رنج و اندوه را نداشت، غم خودم برایم بس بود. بعد از درست کردن مقنعه، ملکه آنرا به سر کرد و با حالت رضایت از من تشکر کرد. صورتش نسبت به قبل بازتر شده بود؛ معلوم بود چقدر مقنعه برایش تنگ بوده است. من معنی تنگی و له شدن را درک میکردم!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی
جلسه ی سیزدهم
قبل از اینکه امام به اصطرار برسدو صدای مظلومیتشان بلند بشود، باید در رکاب امام بود.
کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف
🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هر_خانه_یک_حسینیه
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پانزدهم_#کوفه
ساعت از دوازده گذشته بود، دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و دوباره برای عبادت بلند شوم. میخواستم تا خود صبح عبادت کنم. چشمهایم را بستم؛ فکر میکردم که چه دعاهایی بخوانم بهتر است که ناگهان با صدای کسی بیدار شدم که ما را برای نماز شب بیدار کرد. نگاهی به ساعت روبه رویم انداختم؛ ساعت سه و نیم صبح بود. باورم نمیشد سه ساعت خوابیده بودم. تمام لامپهای مصلی خاموش بود و از حیاط، نور کمی به داخل روشنایی میداد. ملکه در کنار ستون خوابیده بود و برای اینکه پایش به سر کسی نخورد آنها را داخل شکمش جمع کرده بود.
دور تا دور مصلی، همه بدون هیچ نظم و قاعدهای کنار هم خوابیده بودند؛ معلوم بود کسی از روی برنامه ریزی نخوابیده و هر کسی در گوشه ای خوابش برده است. آنهایی که میخواستند نماز شب بخوانند بلند شدند و مثل مردگانی که از قبرهای خود محشور شده باشند، گیج و مبهوت به اطراف نگاه میکردند. آرام آرام از میان جمعیتی که خوابیده بودند، رد شدم تا دست و پای کسی را لگد نکنم. به در خروجی که رسیدم سوز سرما به صورت خورد. هوا بسیار سرد بود، چادرم را به روی صورتم کشیدم و به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتادم.
در مسیر وضوخانه از شدت سرما همه، اعم از زن و مرد، خود را میان چیزی پوشانده بودند به طوری که چهره ی کسی معلوم نبود. حال و هوای خاصی داشت. احساس میکردم در میان کوچه پس کوچه های شهر کوفه هستم. نمیدانم این احساس از کجا نشأت میگرفت، شاید برای این بود که همیشه در فیلمهای تاریخی، غربت و تنهایی آدمهای بزرگ را با انسانهایی نشان میدادند که با چهره ی پوشیده و بی تفاوت از کنار آنها عبور میکنند تا به آنها آشنایی ندهند و چه کسی غریبتر و تنهاتر از مولای موحدان امیرالمؤمنین علی علیه السلام در کوچه های شهر کوفه!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
🔹رهبر معظم انقلاب
اهانت به #پیامبر_اعظم گناهی بزرگ و نابخشودنی....
http://eitaa.com/khadem313arbab
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت شانزدهم_#مهر_مادری
وقتی به شبستان برگشتم، عده ی بیشتری برای نماز شب و سحری خوردن بیدار شده بودند و لامپهای بیشتری هم روشن شده بود تا کم کم همه بیدار شوند. از گوشه و کنار، صدای مناجات شنیده میشد. عده ای رادیو هم آورده بودند. از میان جمعیتِ نشسته و خوابیده، به سختی خود را به کنار ستون خودم رساندم. ملکه هنوز خواب بود. در کنار او جایی به اندازه نشستن یک نفر بود، همانجا به نماز ایستادم و دو رکعت نماز شب به جا آوردم و به همین ترتیب چهار نماز دو رکعتی خواندم.
چیزی به أذان نمانده بود، باید سحری میخوردم اما چیزی برای خوردن نداشتم. شب قبلش تمام آذوقه ای را که فکر میکردم برای سه روز بس باشد، ملکه نوش جان کرده بود. با ناامیدی سفره ام را باز کردم و به داخل آن نگاه کردم، چند تکه نان ته سفره باقی مانده بود. با این چند تکه نان، بعید بود بتوانم تمام طول روز را دوام بیاورم اما از هیچی بهتر بود. آرام آرام آنها را خوردم.
در ته ساک دستی ام دستمال کاغذی داشتم. دستم را داخل ساک کردم تا دستمالی بردارم که متوجه چیزی شدم؛ یک بسته ی کوچک بادام، کشمش، پسته و گردو. باورم نمیشد بیشتر شبیه معجزه بود؛ مثل اینکه در میان راه مانده باشی و یارای بلند شدن نداشته باشی، ناگهان دستی بیاید و بلندت کند. هرچه فکر کردم یادم نیامد چه زمانی این بسته را داخل ساک گذاشته ام که یکمرتبه یادم افتاد لحظه ی آخر، وقتی داشتم از داخل اتاق بیرون می آمدم، مادرم ساک دستی ام را گرفت و آنرا تا دم در برایم آورد. کار، کار خودش بود. قبلاً هم سابقه ی این کارها را داشت. با سرعت آنها را خوردم و مقداری هم برای صبحانه ی ملکه نگه داشتم. قصد نداشتم او را برای سحری بیدار کنم، او پیرتر از آن بود که روزه بگیرد و ضعیفتر از آن، که گرسنگی را تحمل کند. از دختر جوانی که کِتری به دست چای پخش میکرد، یک لیوان چای گرفتم و نوشیدم.
زمانی تا أذان صبح باقی نمانده بود. دو رکعت نماز شفع را به جا آوردم و یک رکعت نماز وتر را شروع کردم. در قنوت نماز وتر باید چهل مؤمن را دعا میکردم اول از همه، امام زمان را دعا کردم و برای تعجیل در ظهور حضرت حجّت به خدا التماس کردم، بعد مادر و پدرم را و بی اختیار برای ملکه دعا کردم. برای صبحانه ی ملکه چیزی نداشتم، پول زیادی هم به همراه نداشتم و از همه سختتر و نگران کننده تر اینکه هنوز سه روز دیگر در پیش داشتیم. از خدا خواستم فرجی کند و دیگر یادم رفت بقیه مؤمنین را دعا کنم، به رکوع رفتم و وقتی از رکوع بلند شدم، صدای الله اکبر مؤذن در فضای مصلی پیچید. نماز را تمام کردم در حالیکه باور داشتم خداوند رزّاق است.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
مهدویت ضامن شکلگیری یک نظام الهی به سرپرستی فقیه جامع الشرایط است که حرکت جامعه اسلامی را در جهت آرمانهای قرآنی و مهدوی قرار داده, امت را برای فراهم کردن زمینه های ظهور مهدی علیه السلام و حکومت جهانی او بسیج می کند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
(روز سیزدهم رجب)
قسمت هفدهم_#جوشن_کبیر
قبل از أذان، خانمهای انتظامات همه را برای نماز جماعت بیدار کردند. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود؛ نشسته بود و با تعجب به من نگاه میکرد که چرا برای سحری خوردن صدایش نکردم! سرم را بلند نکردم تا مجبور نشوم توضیحی بدهم. با صدای بلند به پیرزن کنار دستی ام گفتم روزه ی ایام اعتکاف مستحّب است و واجب نیست. این را گفتم و سریع مشغول ذکر شدم. ملکه مثل کسی که قانع نشده باشد به من چپ چپ نگاه میکرد. نمیتوانستم به او بگویم اگر هم صدایت میکردم چیزی برای خوردن نبود!
نماز جماعت صبح با شکوه و معنویت خاصی اقامه شد. بعد از نماز، دعاهای ماه رجب را همه با هم زمزمه کردیم و مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهرا شدیم. در وسط ذکر بودم که متوجه شدم، ملکه با انگشتان دستش ذکر میگوید، قبلاً دیده بودم کسانی که عمداً با انگشتان دستشان ذکر میگویند و اینکار را برای مشارکت انگشتان در ثواب ذکر و شهادت آنها در روز جزا انجام میدهند، اما اینبار به شدّت از دیدن این صحنه ناراحت شدم؛ نه تسبیحی و نه سجّاده ای و نه حتّی چادر نمازی، تنها یک ساک خالی! با همان چادر مشکی ای که داشت نماز میخواند که آنهم دائم از روی سرش سُر میخورد. دیگر طاقت نداشتم، تصمیم خود را گرفتم، باید از ملکه درباره وضعیت زندگی اش سؤال میکردم. این بی تفاوتی آزار دهنده بود!
بعد از نماز ملکه دوباره خوابید. من با وجودیکه به شدت احساس خواب آلودگی میکردم، اما فکر تهیه ی صبحانه ی ملکه، مانع خوابیدنم میشد. مقدار کمی پول به همراه داشتم، به طرف در خروجی شبستان رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم سفارش مرا هم در لیست مقابلش بنویسد؛ یک عدد نان بربری و مقداری پنیر. هزینه را هم پرداخت کردم و به سمت ستون خودم برگشتم. یک ساعتی طول میکشید تا سفارش هر کس را به او تحویل دهند.
آرام به کنار ملکه برگشتم و مفاتیح را باز کردم و از میان ادعیه ها شروع به خواندن دعای جوشن کبیر کردم. چند فراز از جوشن کبیر را خوانده بودم که بی اختیار اشکهایم جاری شد. در دوران دبیرستان عربی را خوب یاد گرفته بودم و به همین علت معانی قرآن و ادعیه را تا حدودی میفهمیدم. در همان چند فراز اول متوجه شدم که تمام آنچه میخواستم به خدا عرضه کنم، در این فرازها وجود دارد و چه رابطه ی عاشقانه و مؤدبانهای بین مخلوق و خالق بر قرار میشد. گویی اولین باری بود که این دعا را میخواندم؛ برایم تازگی داشت.
کنجکاو شدم که این دعا از چه کسی است! به اول دعا برگشتم؛ نوشته شده بود دعای جوشن کبیر منسوب به حضرت سَیّدُ السّاجِدین است و او از اجداد بزرگوارش نقل کرده است که این دعا را حضرت جبرئیل در یکی از جنگها برای پیامبر اکرم آورد که از سنگینی جوشن، بدن مبارکش به درد آمده بود. سلام خدا را به او رساند و عرض کرد که:" خداوند میفرماید بِکَن این جوشن را و بخوان این دعا را که او امان است برای تو و امت تو".
چقدر در آن برج به این جوشن کبیر نیاز داشتم!
دعای بی نظیری بود؛ دقیقاً همان احساس امن و امان را در خواننده القاء میکرد. بعد از هر فراز که مزیّن به اسماء الهی بود، ذکر "سُبحانَکَ یا لااله الّا انت الغَوث الغَوث خَلِّصنا مِنَ النّار یا ربّ" تداعی کننده ی همان ندایی بود که در درون، فریاد کمک و دادخواهی سر داده بود و از شعله ی گناه و سرکشی نفس، امان میخواست. چه تناسب زیبایی بود بین فرازهای این دعا و عظمت و مجد پروردگار، و بعد فریادهای "الغوث الغوث" بنده ی گناهکار!
دوباره دعا را از نو شروع کردم. به "یا رازقَ کُلِّ مَرزوق " در فراز یازدهم که رسیدم، همانجا متوقف شدم. برای چند لحظه چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که یکمرتبه از بخش انتظامات مرا صدا زدند؛ سفارش خرید من آماده بود. به سرعت به سمت در رفتم و سفارشم را تحویل گرفتم. همراه نان و پنیر مقداری هم خرما گذاشته بودند که فاتحه ای بود. در راه فاتحه ای خواندم و سر جایم برگشتم. خوشحال بودم؛ رزق ملکه رسیده بود.
ادامه دارد....
#حیدری
@alborzmahdaviat
عجیب است فرانسوی ها که در تولید بهترین عطرها،شُهره ی خاصّ و عامند،
هنوز نمی دانند وقتی شیشه ی عطری را بشکنی،بویش بیشتر در فضا می پیچد!
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت هجدهم_#فلاسک
وقتی به ستون خودم رسیدم، ملکه آنجا نبود. معلوم بود که به وضوخانه رفته است، معتکف جای دیگری برای رفتن ندارد. به سرعت به طرف آشپزخانه رفتم و برای ملکه چای آوردم. وقتی برگشتم، ملکه قبل از من رسیده بود. سفره را برایش پهن کردم و نان و پنیر و خرما و چند عدد بادام و گردو برایش گذاشتم و لیوان چای را هم به دستش دادم. ملکه شروع به خوردن کرد. دور و بر ما همه روزه بودند، اما کسی سر بلند نکرد تا ملکه راحت صبحانه بخورد. او با چنان ولعی صبحانه میخورد که گویی شب قبل چیزی نخورده بود. با خود فکر کردم شاید ملکه مشکل تیروئید دارد و سوخت و ساز بدنش بالا است که اینهمه اشتها دارد. او همه ی محتویات سفره را خورد و گَرد نان داخل سفره را هم با انگشت جمع کرد و درون دهانش ریخت و در نهایت دستهایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. از من هم تشکر کرد.
من در تمام مدت سرم روی مفاتیح بود اما حواسم به او بود، میخواستم به هر نحوی که شده سر صحبت با ملکه را باز کنم. سفره را به سرعت جمع کردم و دوباره مشغول دعا شدم. ملکه لیوان چای را به طرفم دراز کرد و گفت یکی دیگه! خواستم بلند شوم و برایش چای بیاورم که کنار دستی ام به من اشاره کرد که فلاسک چای به همراه دارد. فلاسک را به من داد تا آنرا در آشپزخانه پر کنم و کنار ملکه بگذارم و مجبور نباشم دائم به آشپزخانه بروم. چقدر از دیدن فلاسک چای خوشحال شدم. هرگز فکر نمیکردم که داشتن فلاسک چای اینقدر میتواند لذت بخش باشد. مثل اینکه بر روی پله های یک برج مانده باشی و توان بالا رفتن نداشته باشی، ناگهان دری مقابلت باز شود و ببینی بالابری آنجا هست و کسی دست ترا بکشد و به درون بالابر ببرد!
وقتی به آشپزخانه رسیدم خیلی ها آنجا بودند؛ کسانی که برای بچه های کوچکشان شیر داغ میکردند و آب جوش میگرفتند و آنهایی که برای مُسن های معتکف آب و چای میبردند. فلاسک را پر از چای کردم و به طرف ستون خودم پیروزمندانه حرکت کردم؛ خوشحال و شادمان از اینکه فلاسکی پر از چای در دست دارم. ملکه از دور فلاسک را دید و چشمانش خندید؛ او بیش از من به بالابر نیاز داشت. او پشت سر هم چند لیوان چای نوشید. دوباره مشغول خواندن دعای جوشن کبیر شدم اما در فراز یازدهم دعا مانده بودم و یارای ادامه دادن نداشتم؛ میخواستم با ملکه حرف بزنم.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat